سفر پنج است: «اول به پاي، دوم به دل، سِيوم به همت، چهارم به ديدار، پنجم در فنای نفس» (شیخ ابوالحسن خرقانی)
تنها خاطرهای که از سیستان و بلوچستان در ذهن دارم، مربوط به سی و یک سال پیش است! به خیالم آن زمان تنها دو سال داشتم و با دستی شکسته، همراه با خانواده به چابهار و زاهدان رفتیم. این را هم تنها از روی یک عکس به خاطر دارم. چند روز قبل از سفر، با سهچرخهی پلاستیکی از روی یک پله میافتم و با همان دستی که وبال گردن است، از کرمان راهیِ چابهار میشویم. بقیهی ذهنم پر از خاطراتی است که مادر از آن سفر میگوید. از ماندن پیش دوستان بلوچمان، از مهماننوازیِ آنها، از اینکه برای ما یک گوسفند کشتند و چند نفری در یک سینیِ بزرگ و با دست، گوشت و پلو خوردیم. از اینکه به بازار رفتیم و لوازم خانگی خارجی و ارزان خریدیم و کلی خاطرات دیگر.
حال مدتهاست که در فضای مجازی، عکسهایی از مناطق محروم در سیستان و بلوچستان پخش میشود که هر کدام به تنهایی قلب آدم را به درد میآورد. از آنسو عکسهای اغواگری از زیباییهای بلوچستان را میبینم و گاه باور نمیکنم که اصلا ایران باشد! قدرت درک این دو را در کنار هم ندارم. آن بدبختیها و این زیباییها. هربار که این عکسها را میبینم، خاطرات گنگ و نامفهوم بچگی از بلوچستان در ذهنم مرور میشود. شاید اصلا هیچکدام را یادم نیست و تمامِ آنها، حرفهای مادر است که در ذهنم حک شده و خاطراتی ساخته است. اما همهی اینها کافیست تا شک و تردید را کنار بگذارم و تصمیم بگیرم خودم به دیدن همهی آنها در کنار هم بروم.
چند سالیست که در زمانهای خاصی از سال پسانداز بسیار اندکی را که دارم جمع و جور میکنم و برای چند کودک، لباس عیدی میخرم. گاهی هم دفتر و کتاب و قلم. یادم میآید نوروزِ چند سال پیش برای یک خانواده قند، شکر، چای و مواد غذایی هم خریدم. گاه هم سری به بچههای کورههای آجرپزی میزنم و برایشان چیزهایی میبرم. همهی اینها بسیار ناچیز هستند و در حد باقیماندهی حقوق کارمندیام و گاهی فقط صدهزار تومان ته حسابم میماند، اما عجیب حال و هوایم را خوب میکند. امشب فکری به ذهنم میرسد. امسال میتوانم همان مبلغ اندک را برای کودکان بلوچستانی خرج کنم. این ماه در پرداخت کرایه خانه کمک نمیکنم و حقوقِ دو میلیون تومانیام را برای بچهها کنار میگذارم. میدانم! اندک است و هیچ زخمی را درمان نمیکند. اما، شاید دلی را برای فقط چند دقیقه خوشحال کند. بهتر از هیچ است!
امروز از همان اول صبح برای سفر به بلوچستان به دنبال مرخصی از شرکت هستم. برای چند روز دیگر، آنهم به مدت حداقل ده روز. دو ماه دیگر هم سفری پانزده روزه دارم و بعد از آن هم یک سفر طولانی به افغانستان. هیچ انتظاری از یک شرکت خصوصی ندارم که با تمام مرخصیهای طولانی مدت من موافقت کند. امروز بدون هیچ حرف و انتظار و توقعی، درخواست استعفا میدهم. همین امروز صبح، پیش از آنکه با استعفا موافقت شود، بلیط هواپیمای چارتر و ارزان قیمتی به چابهار را هم خریدهام. آنهم تنها برای یک هفتهی دیگر!
نامهی تسویه حساب را گرفتهام و احساس عجیبی دارم. بعد از دوازده سال کارمند بودن حالا دیگر شغلی ندارم. تصمیمی که یک شبه صورت میگیرد و بابتش هیچ هم نگران نیستم. چند شب از خوشحالی و هیجانِ تمامِ این تصمیمها خوابم نمیبرد. استعفا، سفر، بلوچستان، کودکان و … به جرات میگویم که این سفر و در پی آن استعفا، نقطهی عطفی در زندگی من شد. البته پیش از این یک نقطهی عطف دیگری هم داشتهام. سه سال پیش! آنهم روزی که فهمیدم به یک بیماری صعبالعلاج مبتلا هستم. حال که فکر میکنم، این نقطهها در زندگی من بسیار زیاد هستند. هر روز و هر ساعت! اصلا هر سفر به تنهایی یک نقطهی مهم در زندگی من است.
بگذریم.
یک هفته تا سفر مهلت دارم و باید برای این مبلغ ناچیز در مفیدترین حالت برنامهریزی کنم. باید مناطق محروم را شناسایی کنم، باید بفهمم ضروریترین احتیاجات کودکان و شاید دانشآموزان چیست، باید هزینههای سفر را هم پایین بیاورم، باید به دنبال محل اقامتی ارزان باشم! خدای من چقدر بایدهایی که هیچ چیز از آنها نمیدانم! سفرنامهی دوستی را به چابهار میخوانم و علاوه بر اینکه کلی به اسم سفرنامه و خاطرات بامزهاش میخندم، نکات مهمی را از داستانهایش یادداشت میکنم. از او میخواهم که میزبانش را در روستای «درک» به من معرفی کند و شماره تماس «خدابخش» از اهالیِ همین روستا را از او میگیرم.
دوستم مبلغی به دست من امانت میدهد و میگوید این را از طرف من به خدابخش بده و او خودش میداند این پول را برای کودکان کدام منطقه و برای چه کاری هزینه کند. فکری به ذهنم میرسد. در اینستاگرام یک استوری میگذارم و از دوستانم میخواهم، دوست یا آشنایی در چابهار به من معرفی کنند تا سوالاتم را از آنها بپرسم. سیلی از پیامهاست که تا شب به دستم میرسد. تعداد زیادی از دوستان، شمارهی دوست و فامیل و آشناهایشان را برایم فرستادهاند. اما در این بین چند پیام عجیب هم میبینم. یکی گفته است که مواظب مردان این شهر باش، میگویند دختران را میدزدند! بلافاصله میپرسم خودت به سیستان و بلوچستان سفر کردهای و مردی تو را دزدیده؟ میگوید نه اصلا تا به حال به آن منطقه سفر نکردهام. در دلم میگویم ممنون که تجربهی نداشتهات را به من منتقل میکنی. خدا میداند این حرف چقدر دست به دست چرخیده و تا به حال چند دخترِ تنها را از سفر به بلوچستان بازداشته است. امان از دست شما مردمی که سریع اتفاقاتی که ممکن است در هر جای دنیا پیش بیاید را به مردم یک استان تعمیم میدهید. اما جواب میدهم دوست عزیز همه جای دنیا امن است. خیلی چیزها به خودت بستگی دارد. این را از دوستت نوا بپذیر! بقیهی پیامهای مشابه این را هم کامل نمیخوانم و پاک میکنم. اما از بین شمارههای ارسالی با چندین نفر صحبت میکنم.
«امین پایدار» مردِ بلوچ، اولین کسی است که مرا راهنمایی میکند و میگوید همهی مناطق محروم در بلوچستان را میشناسد و قول میدهد لیستی از احتیاجات اولیهی یک مدرسه در روستایی همان حوالی را به من تحویل دهد. «نوا خانم ما خانهی بزرگی داریم و اتاقِ خالی به اندازهی کافی هست. مهمان ما باش.» حرفش را تعارف برداشت میکنم و برای اطمینان خاطر به شمارهی بعدی زنگ میزنم.
شمارهی آیلین را از دوست خواهرش گرفتهام. گفتهاند خانم دکتر است و استاد دانشگاه. بعد از سلام و احوالپرسی، تند و تند و با هیجان کل داستان سفر که نه، بلکه کل داستان زندگیم را برایش تعریف میکنم و میخواهم که مهمانخانهای ارزان برایم پیدا کند. آیلین صدای آرامی دارد و برخلاف من، کوتاه و شمرده حرف میزند. در جواب تمام حرفهایی که پشت تلفن یک ساعت برایش تعریف کردهام، میگوید من و مادرم تنها زندگی میکنیم. میتوانی پیش ما بمانی. نگران مناطق محروم هم نباش. به کمک هم شناسایی میکنیم.
هنوز چند ساعتی نگذشته است که از آقای پایدار لیست بلند بالایی از احتیاجات و تعداد بچههای یک مدرسه در منطقهی دشتیاریِ چابهار، دریافت میکنم. برنامهریزی کردهام که وسایل را همان چابهار بخرم اما امین میگوید قیمتها در بلوچستان چند برابرِ تهران است. باورم نمیشود. میگوید نه تنها دفتر و کتاب، بلکه سیب و پیاز و میوه و برنج و مواد غذایی هم بسیار گرانتر از شهرهای دیگر است! باز هم باور نمیکنم. آخر همیشه مادرم از خریدهای ارزانش در چابهار تعریف میکرد.
چند روز از استعفای من میگذرد و دو سه روز مانده به سفر، در بازار بزرگ تهران با دوستی مشغول خرید دفتر و قلم هستیم. با وسواس زیاد راستهی بینالحرمین و پلهی نوروزخان را هزار بار بالا و پایین میرویم، تا وسایلی با کیفیت خوب و قیمتی مناسب پیدا کنیم. پایانِ روز دیگر توانی برایم نمانده، اما نتیجه رضایتبخش است. دفتر خطدار و دفتر نقاشی، خودکار، مداد قرمز و سیاه، تراش و پاککن، مداد رنگی، خطکش و … وسایلی هستند که با آن مبلغ، برای پنجاه کودک میخریم. فقط پنجاه تا؟ خیلی کم است. باید فکری بکنم. بلافاصله به محل کار سابقم زنگ میزنم و میخواهم زودتر تسویه حساب مرا انجام دهند.
دوستی که همراه من است میگوید هشتصد هزار تومان هم از طرف من خرید کنیم و تا نیم ساعت بعد این مبلغ چند برابر میشود. برای اینکه خانواده را هم خبردار کردهام و آنها نیز کمی پول برایم میفرستند. باز هم وسیله میخریم و در نهایت برای صد دانشآموز یک بستهی کامل لوازمالتحریر تهیه و آماده میکنیم. البته دکاندارها که فهمیدند خریدِ ما برای مناطق محروم است، هر کدام تخفیف اندکی هم دادند. اندک اندک جمع گردد وانگهی دریا شود…
یکی از دکاندارها میپذیرد کل وسایل را از مغازههای اطراف جمع کنیم و پیش او بگذاریم تا با هزینهی خودش آنها را توسط باربری به چابهار بفرستد و همان روز هم کارتنها را تحویل باربری میدهد. تا روز سفر چندین بار با امین پایدار حرف میزنم و خیالم را از بابت همه چیز راحت میکند. وعده داده است یک اتاق از خانهاش در اختیار من میگذارد، وسایل را از باربری میگیرد و مرا تا روستای «دشتیاری» میرساند و کمک میکند تا وسایل را بین بچههای واقعا نیازمند پخش کنیم.
در همین گیر و دار هستم که خبر یک انفجار در چابهار به گوشم میرسد، خبر کشته شدن و زخمی شدن تعداد زیادی از مردم بلوچستان. دوستان سعی دارند مرا از سفر منصرف کنند و من معتقدم بعد از هر انفجار و اتفاقی تا مدتها شهر امن است. زیاد خودم را نگران نمیکنم. من هم مثل مردمِ دیگر! من هم مثل دختران و زنان بلوچ! دیگر کار خاصی برای سفر ندارم. برنامهریزیِ خاصی هم برای گشت و گذار انجام نمیدهم. میگذارم چند روز دیگر به چابهار برسم و ببینم داستانِ این سفر، من را تا کجا میکشاند. بهتر است همانجا برنامهریزی کنم. در حال حاضر فقط میخواهم برنامههایی که برای هدف اصلی در نظر دارم، خوب پیش برود و گشت و گذار بماند برای بعد از آن.
ضمنا راهنمای کوتاهی برای سفر به چابهار تهیه کردهام. هرکجای این داستان که خسته شدید برگردید و از لینک زیر راهنما را دانلود کنید. اما بسیار خوشحال و خوشبخت میشوم اگر تا پایان، همراهم بمانید و شگفتیهای چابهار و کودکان آفریقایی را ببینید. اصلا با هم به زاهدان برویم تا سلیمان و شاهپریِ درهی پنجشیر را نشانتان دهم. خانهی مولانا مهمان شویم و خلاصه شریک تمام قصههایم شوید.
روز اول – دوشنبه 19 آذرماه 1397
دوشنبه 19 آذرماه به وقت چهار عصر با طیاره به آسمان میروم و دو ساعت بعد، در فرودگاه بسیار کوچک “کُنارک” به زمین مینشینم. آنقدر کوچک که به گمانم اگر دو پرواز ورودی همزمان داشته باشد، هرگز مسافران در سالن ورودی جا نمیشوند. احتمالا در این فرودگاه هیچ وقت دو پرواز ورودی همزمان انجام نخواهد شد. این فرودگاهِ نقلی حدود سی کیلومتر تا شهر فاصله دارد و باید دنبال راهی ارزان برای رفتن به شهر باشم. از اتوبوس خبری نیست و در حال حاضر تنها راه ممکن، رفتن با تاکسی است. بیشتر مسافران با تور به اینجا آمده و راهنمای آنها با ون منتظرشان است. کمی صبر میکنم تا شاید خانواده و یا دختری تنها پیدا کنم و با هم به شهر برویم. هوا رو به تاریک شدن است و کسی را پیدا نمیکنم. خانم میانسالی به سمتم میآید و توصیه میکند منتظر نمانم و تا هوا تاریک نشده است به شهر بروم. میپرسم شما از مردم بومی این منطقه هستید؟ جواب میدهد خیر من هم مسافرم! تعجب میکنم! تقریبا تمام مسافران رفتهاند و من تنها ماندهام! به گمانم چارهای نیست. با یک تاکسی صحبت میکنم تا با سی هزار تومان من را به خانهی امین پایدار برساند.
امین گفته بود خانهاش در یکی از مناطق خوب چابهار قرار دارد. در یکی از شهرکهای نوساز شهر. انتظار خیابانی شیک و لوکس را دارم. اما چنین خبری نیست. تنها چند کوچهی باریک، تاریک و خاکی. سرانجام مقابل درب یک خانه میایستم و تمام تصوراتم از بهترین منطقهی یک شهر به هم میریزد. هیچ چراغی در کوچه روشن نیست. من ماندهام چمدان به دست در کوچهای خلوت و تاریک، با سکوتی وهمانگیز. آنهم مقابل خانهای که زنگ هم ندارد. با قلوهسنگی به در میکوبم و انگار کسی خانه نیست. به امین زنگ میزنم و میگوید کاری برایش پیش آمده و با همسرش به زاهدان رفته است و فردا صبح زود برمیگردد. شوکه میشوم اما اجازه نمیدهد زیاد شوکه بمانم و سریع میگوید کلید خانه را به دست برادرش امانت سپرده است. درب خانهی روبهرو باز میشود و نور حیاط، کوچه را کمی روشن میکند. مردی بلندقامت میان قاب در میایستد و مرا نگاه میکند. به حضورش دلگرمم. چند دقیقه بعد جوانی از ته کوچه سر میرسد و خودش را برادر امین معرفی کرده و در را باز میکند. پسرکی کم سن و سال، همراه اوست. پسرِ ارشدِ امین است. جوان، کلیدهای خانه را تحویلم میدهد و میگوید این خانه در اختیار توست. توصیههایی میکند و میروند.
اینجا تمام امکانات اولیهی یک خانه را دارد اما اصلا شبیه خانههای نوساز نیست. قلبم میگیرد. من میمانم و خانهای بزرگ و دلگیر. چند دقیقه است که تنها ماندهام اما این تنهایی را تاب نمیآورم. به برادر امین زنگ میزنم که کلید را تحویلش بدهم و به ساحل بروم. هنوز نرفته برمیگردد و من شرمندهام از اینکه دوباره مزاحمش میشوم. اینبار با ماشین آمده و اصرار میکند مرا تا ساحل ببرد. خودش ساحل هتل لیپار را پیشنهاد میدهد و من را تا همان حوالی میرساند.
راه را به سوی ساحل پیدا میکنم. نیم ساعتی روی صخرهای مینشینم و به صدای برخورد موجها به صخره گوش میدهم. آرامش، آرامش و آرامش.
ساحل زیاد شلوغ نیست. تنها چندین خانواده نشستهاند و یکی ذرت کباب میکند. بوی بلال کبابی مرا از خود بیخود کرده و سریع گرسنهام میشود. همان اطراف چند کافه و رستوران هست. یکی از آنها تراسی رو به دریا دارد و منظرهای بینظیر. اما شلوغ است و پر از مردان بلوچ. از حضور اینهمه مرد نمیترسم اما تنها یک ساعت از بودنم در شهر میگذرد و هنوز شناختی از فرهنگ این مردم ندارم و نمیدانم چه اندازه با حضور یک دختر تنها در جمعشان راحت و آزاد هستند. ترجیح میدهم به رستوران هتل لیپار بروم. هتل روی یک بلندی قرار دارد و به دنبال راهی برای رسیدن به بالای تپه، از چند نفر سوال میپرسم و راهی باریک و تاریک را نشانم میدهند. تاریک است و دقیق تشخیص نمیدهم که سمت راست این جاده چیست اما شبیه زمین بزرگی است که برای گودبرداری کنده شده است. آنقدر عمیق که بیشتر شبیه دره میماند. تا رسیدن به هتل هم هیچ ساختمانی نیست.
هنوز تا میانهی راه نرفتهام که صدای موتوری میآید. سرعتم را زیادتر میکنم اما سرعت موتور بیشتر است و به من میرسد. دو پسر نوجوان روی موتور نشستهاند و چند باری میروند و برمیگردند و هر بار چیزهایی میگویند. مسیر پیش رو را نگاه میکنم، هنوز راه زیادی تا هتل هست اما مسیر برگشت کوتاهتر! راهِ آمده را برمیگردم و موتورسیکلت هم به دنبالم میآید. نیم ساعتی همان حوالی میچرخم و خیالم از بابت رفتنشان راحت میشود و دوباره وارد همان جادهی تاریک و باریک میشوم. دقیقا به میانهی راه که میرسم باز هم صدای موتورسیکلت را میشنوم. نزدیک میشوند و یکی از آن دو نفر اصرار دارد که سوار شوم. میایستم و خیلی پرقدرت نگاهشان میکنم. میگویم من اگر بچه داشتم، هم سن و سال شما بود. چرا باید سوار شوم؟ من نه پولی دارم نه چیز با ارزشی همراهم است. تنها مهمان شهر شما هستم و با این رفتار مرا میترسانید! عادت دارید به جای اینکه مواظب مهمانتان باشید او را بترسانید؟ هنوزحرفم تمام نشده که دور میزنند و راه آمده را برمیگردند! اولین بار است که با افراد مزاحم، اینچنین حرف میزنم. قلبم کمی تند میزند و در ادامهی مسیر گامهایم را بسیار بلندتر و تندتر برمیدارم.
در فضای باز رستوران هتل نشستهام و میگوی سوخاری میخورم. بسیار خشک و سفت است و اما من شیفتهی میگو هستم حتی اگر خشک باشد! دقایقیست به یاد خانهی امین افتادهام. تنهایی در آن خانهی دلگیر دق میکنم. پیامی برای آیلین میفرستم. بیداری؟ زنگ میزند و داستان تنهایی و دلگیریِ خانهی امین را برایش تعریف میکنم. چند ثانیه بعد آیلین آدرس خانهاش را برایم میفرستد!
نگهبان هتل میگوید در شهر تاکسی خطی وجود ندارد و باید از تاکسی تلفنی یک ماشین بگیری و دو شماره به من میدهد. 1811 و 1832. با یکی از آنها تماس میگیرم و خیلی سریع برایم یک ماشین میفرستند. تا خانهی آیلین تنها هفت هزار تومان پرداخت میکنم. هزینهی ماشین یا تاکسی دربست در شهرستانها، بسیار ارزانتر از تهران است. فاصلهی هتل لیپار تا خانهی آیلین زیاد است و واقعا هفت هزار تومان قیمت معقولی به نظر میرسد. اما برای مسیرهای کوتاهتر، کرایهی آنها کمتر است. حدود سه یا چهار هزار تومان.
این خانه هم زنگ ندارد و با سنگ به در میکوبم! لباسِ زردِ بلوچی با آن سوزندوزیِ فاخرش و شال زرد و بلند، اولین چیزیست که در آن تاریکی میبینم. بعد هم چهرهی آرام و مهربان آیلین که از طبقهی دوم پایین آمده و در را برایم باز کرده است. آیلین و مادر، زندگی دو نفرهی آرامی دارند. بلوچ هستند و پس از عمری زندگی در تهران، تازه یک سالیست که به چابهار برگشتهاند. کمی از خودم میگویم و آیلین را به حرف میآورم. از سفرهایش که میگوید، مات و مبهوت میمانم. از نپال میگوید و از دورهی ویپاسانا. از هند میگوید و از کشمیر. از زبان اردو میگوید که به خوبی زبان مادریاش حرف میزند و در کشمیر هیچکس نمیفهمیده که آیلین هندی نیست و هزاران داستان دیگر. از ایرانگردیهای طولانی مدتش میگوید و از اینکه یک کوچسرفرِ فعال در ایران است و تا به حال میزبان مسافران زیادی از کلیهی نقاط ایران بوده و هزار دستان دیگر! به آیلین اعترافی میکنم. اینکه تصورش را نمیکردم دختری بلوچ به تنهایی اینگونه آزاد و رها سفر کند، حتی در ایران، چه برسد به خارج از کشور. دوست ندارم بیشتر از این، داستان سفرهایم را تعریف کنم. دیگر در مقابل آیلین حرفی برای گفتن ندارم. از خودم دلگیرم. از افکارم، از تصوراتم در مورد دخترانِ بلوچ، از خیلی چیزهای دیگر هم دلگیرم و این دلخوری تا پایان سفر هر روز بیشتر و بیشتر هم میشود. چقدر در مورد این مردم کم میدانستم و هنوز هم کم میدانم! شب از نیمه گذشته است و داستانها و خاطرات تمام نشدنی.
من و مادر در یک اتاق میخوابیم. من که تمام وسایلم را خانهی امین گذاشتهام و ناچارم با همین لباسی که از عصر به تن داردم، بخوابم.
ساعت دو صبح است و پنجرهی اتاق باز. نسیم خنکی میآید و روحم را تازه میکند. پتو را تا زیر گردن بالا میکشم و خودم را زیر آن مچاله میکنم .
روز دوم – سهشنبه 20 آذرماه 1397
صبحانه را به کمک مادر آماده میکنم، شیرچای هم داریم. عجیب خوشمزه است. یادم باشد از آیلین طرز تهیهاش را یاد بگیرم. لباسهایم را پوشیدهام و منتظرم آیلین هم آماده شود. مادر اصرار دارد، ظهر به خانه برگردم و ناهار را با هم بخوریم ولی نمیخواهم برایش زحمتی درست کنم. از همان تلفن چهار رقمی یک ماشین میگیریم و من بین راه نزدیک بازارِ “بلّوک” پیاده میشوم و آیلین به دانشگاه میرود.
از همان ورودیِ بازار، توجهم را جلب میکنند. رنگها را میگویم، سوزندوزیها را میگویم، زنها و چشمهای سیاه و درشتِ سرمه کشیده را میگویم. چیزهای زیادی هست که باید ساعتها بنشینم و به آنها خیره شوم. به نخهای رنگی، مسواکهای چوبی، برقِ بدلیجاتِ طلایی، به دستفروشها، به زنان برقع پوش، به کودکانِ گندمی با چشمهای عسلی و به هرچه که در بازار و خیابان هست. به گمانم من هم توجهشان را جلب کردهام. توجه زنها و مردها را. به هر سویی که سر میچرخانم یکی را میبینم که نگاهش خیره به من است. سعی کردهام عادی لباس بپوشم اما دوربینم خبر از توریست بودن میدهد. میخواهم آن را جمع کنم که هم مردم راحت باشند و هم من. تا کمی به آنها عادت کنم و آنها نیز به حضور من. اما پسرکی بازیگوش مرا صدا میزند و ژستی میگیرد. یعنی عکسی بگیر! چیلیک! یک عکس میگیرم و سریع خودش را به من میرساند و عکس را میبیند. همین کافیست تا چندین پسرک دیگر هم دورهام کنند و هرکدام ژستی برای عکس بگیرند. از بین آنها جوانکی که عاقلتر به نظر میرسد اینستاگرام من را میگیرد تا داستان سفر چابهارم را دنبال کند.
ورودیِ بازار تعدادی زن مسن نشستهاند و دستفروشی میکنند. بعضی سبد و حصیر میفروشند، بعضی سوزندوزیهای ماشینی و دستی، بعضی هم تخممرغ و چیزهای دیگر. اصلا نام این بازار را برای همین “بَلّوک” یا “بلُک” به معنی به معنی پیرزن و مادربزرگ گذاشتهاند. سالهای سال پیرزنها اینجا مینشستند و سوزندوزی میکردند. بعدا بازار همینجا شکل میگیرد و نامش را “بلوک ” میگذارند. بازار نام و اصالت خودش را مدیون آن زنهاست.
بخشهای زیادی از بازار، سرپوشیده است و مثل تمام بازارهای سنتی و قدیمی، همه چیز آنجا پیدا میشود. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. به تک تک دکانها سر میزنم، به همهی مردم سلام میکنم و لبخند تحویل میگیرم. به گمانم تمام راستههای بازار را چندین بار رفته و برگشتهام و حالا دیگر همه به حضورم عادت کردهاند. دیگر کسی از دوربین من فرار نمیکند و البته که در برخورد با زنها محتاطترم. تعداد زیادی از آنها روبنده دارند و فقط چشمهایشان پیداست اما با این وجود به محض دیدن دوربین، رویشان را برمیگرداند و حتی مسیرشان را هم گاهی عوض میکنند. پس بهتر است در برخورد و یا عکاسی از زنهایی که مردی همراهشان هست بیشتر محتاط باشم. گاهی زنها راحتترند اما مردشان سختگیر!
چهار ساعت میگذرد و پاهایم خسته از راه رفتنهای بیوقفه. اما دل کندن از بازار سخت است. روی یک نیمکت چوبی و دایرهای شکل، بین چند زن بومی، جایی برای خودم باز میکنم و مینشینم. مشغول تماشای رفت و آمد مردم هستم. تعدادی زن، پایین پای من و روی زمین نشسته، تند و تند حرف میزنند و همه همزمان به من نگاه میکنند. واضح است سوژهی داغ این زنها، من هستم. خوب که گوش میکنم متوجه میشوم در مورد موهای تراشیدهام حرف میزنند که به تازگی نیم سانتی ریشه دواندهاند. از زنی میپرسم در مورد من حرف میزنید؟ به پیرزنی اشاره میکند. “این زن میگوید که تو پسر هستی!”
رو به پیرزن میگویم من پسر هستم؟ مگر پسر هم لاک میزند؟ حنا میگذارد؟ مانتو و شال میپوشد؟ همینجور زل زده و نگاهم میکند و کاملا میفهمم که قانع نشده است! نگاهم به دخترکی خردسال میافتد. موهایش را مثل من تراشیده و در آغوش یکی از آن زنها آرام نشسته است و با آشغالهای روی زمین بازی میکند. میپرسم نام پسرتان چیست؟ با تعجب جواب میدهد دختر است! میگویم نه پسر است. موهایش را تراشیده، مثل من، پس او هم پسر است. همچنان زل زده و مبهوت نگاهم میکند. به گمانم حالا دیگر قانع شدهاند که من دخترم! هنوز از دیدن مردم سیراب نشدهام که دختر نوجوانی با لباس زیبای بلوچیاش از راه میرسد و کنار من جایی برای خودش باز میکند. هنوز ننشسته شروع به حرف زدن میکند و تمام زندگیش را میگذارد وسط و برای من تعریف میکند. مادرش دکاندار است و از روستایی همان حوالی به شهر آمدهاند تا برای دکان تخممرغ، شیر و چیزهای دیگر بخرند. مادر به تازگی موفق شده برای خودش شناسنامه بگیرد و الان هم برای بچهها! دخترک عروس شدن را دوست ندارد، درس خواندن را دوست ندارد و تنها به آشپزی و خانهداری و سوزندوزی علاقهمند است.
چهار ساعتی هست که در بازارم و آثار گرسنگی ذره ذره به سراغم آمده است. صبح هنگام آمدن، مسجدی در راه دیدم. آنرا نشان کردهام تا داخلش را ببینم. میخواهم به آن سوی بلوار بروم و پیاده راه بیفتم به سمت مسجد و بعد هم ناهار بخورم. وسط خیابان که میرسم زنی جلویم را میگیرد و میگوید آن کوچه را میبینی؟ همان روبرو، جای خوبی نیست. بهتر است وارد کوچه نشوی حتی بهتر است از آنجا رد هم نشوی. “به روی چشم، خیالت راحت” و بلافاصله از خیابان رد میشوم. بدون لحظهای تردید مستقیم وارد همان کوچه میشوم! زن بیراه نمیگفت. همان ابتدای کوچه، خرابهایست که معتادها روی زمین خوابیدهاند. البته تعدادی هم نشسته، خوابشان برده است! انتهای آن زمینخرابه هم چند مرد بلوچ مشغول بازی هستند. چه جای مردانهای! مستقیم به انتهای خرابه میروم تا بازی را از نزدیک ببینم. حلقه بازیست! روی زمین تعدادی صابون، نوشابه، اسکناس پنج هزار تومانی و چیزهای دیگر گذاشتهاند و یک نفر با حلقه آنها را نشانه میگیرد. حلقه دور هر کدام که بیفتد، میشود مال خودش. ایستادهام و مردها را نگاه میکنم. یکی سمتم میآید و یک دسته حلقه به من میدهد. مهمان من باش! حلقهها را میگیرم! اولی، دومی، سومی… هیچ کدام را درست نمیاندازم. از پرتاب هفتم به بعد، تازه فهمیدهام که حلقه را اشتباه پرتاب میکنم. مردها بیشتر از من هیجان دارند و با هر بار پرتاب اشتباه، آه بلندی میکشند. مرد یک دسته حلقهی دیگر میآورد و میگویم لطفتان زیاد. وقت تنگ است و باید بروم.
بقیهی کوچه را هم تا اواسط آن میروم و خبر خاصی نیست. جز دکههای غذای خیابانی و بازیهایی که خیلی مردانه است. تنها همین!
از مردان بلوچ خداحافظی میکنم و راه میافتم به سمت مسجد جامع اهل سنت. خستهام و راه بسیار دراز به نظر میرسد! منارههای زیبای مسجد از دور دیده میشوند. اما مانند سراب هستند. هرچه میروم نمیرسم. در راه به هر کوچهای سرک میکشم. کوچهها همیشه حرفی برای گفتن دارند. در مسیر مواد غذایی، میوه و هر چه را که سر راهم میبینم، قیمت میکنم و با شگفتی روبرو میشوم. امین درست میگفت، قیمتها بسیار بالاتر از تهران است. گاهی حتی دو یا سه برابر!
یک ساعتی میگذرد و سرانجام به مسجد میرسم. خلوت است و نمازگزاران رفتهاند. گوشهای از مسجد زیر سایهی طاقهای هلالی مینشینم تا نفسی تازه کنم! مردی از راه میرسد و میپرسد “میخواهی بالای منارهها را ببینی؟” میگویم خیلی خستهام و اصلا توان پلهنوردی ندارم. فردا بعد از نمازِ عصر برمیگردم و قول بده در را برایم باز کنی. پس قرارمان میماند برای فردا. معماری مسجد و ترکیب رنگها آنقدر زیباست که جان میدهد ساعتها بنشینی و فقط نگاهش کنی. همین کار را هم میکنم. اما ساعتها نه. نیم ساعت هم کافیست! گرسنگی هم که امان نمیدهد.
بازارِ “بلوک”، مسجد جامع اهل سنت و رستوران بلوچ، هر سه در طولانیترین خیابان چابهار یعنی بلوار امام خمینی قرار دارند. نام رستوران بلوچ را زیاد شنیدهام. از یک ماشین سراغ رستوران را میگیرم و میگوید تا آنجا مرا میرساند. هنوز 500 متر نرفتهایم که میایستد. “رسیدیم”!
“همینقدر نزدیک؟ مرد مومن چرا نگفتی نزدیک است که این دو هزار تومان را در جیبِ مبارکِ خودم بگذارم و پیاده بروم؟”.
قیمت غذاهای رستورانِ بلوچ نسبت به همان جیبِ مبارکِ من بالاست. به خودم قول میدهم روزهای دیگر بیشتر صرفهجویی کنم و غذای ارزانتری بخورم.
این روزها چندین بار با باربری تماس گرفتهام، باز هم تماس میگیرم اما بعد از پنج شش روز هنوز خبری از وسایل بچهها نیست. کمی نگرانم. امین هم که هنوز از زاهدان نرسیده و هر بار میگوید دو ساعت دیگر چابهار هستم! آیلین همچنان دانشگاه است، پس با مادر تماس میگیرم. میخواهد به منزل برادرش برود و منتظر من مانده است. من هم دوست دارم همراهیاش کنم. زن داییِ آیلین بیمار است و در خانه بستریست. پایش شکسته و زیاد حال خوشی ندارد. به عیادت ایشان میرویم. مادر میگوید راه دوری نیست و بهتر است پیاده برویم. چقدر مسیر خانهی دایی آشناست، خیابانها، کوچههای خاکی و حتی درب خانهها. مقابل خانهای میایستیم و با قلوه سنگی به در میکوبیم. مرد بلند قامتی جلوی در ظاهر میشود. نگاهم به مرد میافتد و بعد به آن سوی کوچه! کوچه را به خاطر میآورم. درست شب پیش، چمدان به دست، مقابلِ درِ خانهی روبرویی ایستاده بودم و با قلوه سنگی به درِ خانهی امین پایدار میکوبیدم. دنیا چقدر کوچک است! آن مرد بلند قامت که دیشب با نور حیاط خانهاش، کوچه را روشن کرده بود، دایی آیلین است و خانهاش درست مقابل خانهی امین پایدار!
بلافاصله به امین زنگ میزنم و داستان را برایش تعریف میکنم. هنوز زاهدان است اما وعده میدهد برادرش وسایل را از باربری میگیرد. برادر بیچاره هم این روزها یک پایش باربری است. بسکه بد قول هستند این جماعت. یک بار گفتهاند ماشین در مسیر خراب شده، بار دیگر بهانه کردهاند راننده در فلان شهر یکی دو روز میماند و در نهایت فهمیدم صبر کردهاند تا بارِ دیگری برای زاهدان پیدا شود و ماشین را خالی راهیِ زاهدان نکنند. به همین دلیل بار، دو سه روز دیرتر از تصور من از تهران ارسال شده است. خلاصه قول دادهاند تا آخر شب بار را تحویل میگیرم.
زندایی درد میکشد و دخترش مثل پروانه دورش میچرخد. یاد مادرم میافتم. یک سال در بستر بیماری بود و من بخاطر ترسهایم هیچوقت کنارش نبودم. پایین تخت زندایی نشستهام و در اینترنت گشتی میزنم، دو سه تا “گواوا” میخورم و به مشکلاتم فکر میکنم!
تازه به خانه برگشتهایم و مشغول حرف زدن با آیلین و مادر هستیم. من از تصمیم سفر به افغانستان میگویم که چشمان مادر آیلین میدرخشد و رو به دخترش میگوید چرا با نوا به افغانستان نمیروی؟ برایم عجیب است. اولین کسی است که میبینم در مقابل سفر به افغانستان عکسالعمل خاصی نشان نمیدهد که هیچ، تازه دخترش را به سفر تشویق میکند. آیلین هم استقبال میکند و در موردش حرف میزنیم. خوشحالم و این خوشحالی سریع چند برابر میشود. از باربری تماس میگیرند. وسایل بچهها رسیده است و برادر امین لطف میکند و آنها را تحویل میگیرد و برایم میآورد. حتما تا الان دیگر امین هم از زاهدان برگشته و احتمالا فردا صبح زود، ساعت قرارمان را هماهنگ میکند.
ساعت ده شب است. کارتنها را باز میکنم و وسایل را روی زمین پخش کرده و هر کدام مسئول انجام کاری میشویم. آیلین دفترهای خط دار و بیخط را جدا میکند، من هم مداد و خودکار و بقیه وسایل را. حواسمان به دخترانهها و پسرانهها هست. البته معتقدم رنگها و طرحها، دختر و پسر ندارند اما حس بچهها را میدانم. با دقت و ظرافت، با ذوق و شوق، با شور و هیجان و در عین حال غمی غریب و حتی آشنا، بستهها را روی هم میچینیم. ما کار میکنیم و مادر برایمان حرف میزند. با عشق از پدر آیلین میگوید، از مهربانیش، از صلابتش، از اینکه یک روز مادر را مجبور کرده پشت رل بنشیند و رانندگی یاد بگیرد، از اینکه مادر را در تمام سفرهای کاری همراه خودش میبرده و هزار داستان دیگر و من پایان تمام این داستانها حسی عاشقانه و بی نظیر را دریافت میکنم.
ساعت نزدیک 2 بامداد است و تازه کارمان تمام میشود. آیلین لباس سوزندوزیِ دودی رنگش را میآورد. “فردا برای پخش کردن وسایل بین بچهها این را بپوش.” چندین بار دستی روی سوزندوزیهای ظریفش میکشم، لباس را با دقت اتو میزنم و موقع خواب بالای سرم میگذارم. باز هم همان اتاق و همان پنجرهی باز و همان نسیم خنک. زیر پتو مچاله میشوم و سر به بالشت نرسیده به خواب میروم.
روز سوم – چهارشنبه 21 آذرماه 1397
صبح زود پیامی برای امین پایدار میفرستم و جوابی نمیگیرم. لابد خواب است و به محض بیدار شدن، جواب میدهد. صبحانه میخورم و منتظر میمانم. ساعت 9 صبح است و هیچ خبری از او نیست. الان خبر هم بدهد دیگر برایم مهم نیست. یاد سفرنامهی دوستم میافتم. او هم زیاد با بدقولی آدمها برخورد کرده بود. خاطرم هست به داستان بدقولیهایی که دیده بود کلی خندیده بودم و اما الان گریبان خودم را گرفته است. خندهدار که هیچ، بلکه آزاردهنده هم به نظر میرسد. بگذریم…
آیلین با یکی از اقوامش تماس میگیرد. خانم معلم است و شرایط بچههای مناطق محروم را خوب میداند. داستان را برایش تعریف میکند و او خیلی سریع خودش را به خانهی ما میرساند. “نوا جان چه زمان خوبی برای کمک آمدی. خیلی از مردم، شهریورماه کمکهایشان را ارسال میکنند و تا پایان سال دیگر خبری از هیچکس نمیشود. بچهها در طول سال هم دفتر و قلم نیاز دارند”. ظاهرا به مدارس در بعضی از مناطق هیچ کمکی نشده و خانم معلم چند جایی را همین حوالی میشناسد که واقعا محتاج هستند. امروز مدرسه شیفت عصر است و قرار میشود ساعت دو ظهر ماشینی دنبالم بیاید تا به روستا برویم. خیالم کمی راحت میشود. آیلین ظهر کلاس دارد و من هم تصمیم میگیرم تا وقت قرار، به بازار بروم. اینبار به آن شمارههای چهار رقمی زنگ نمیزنم و تا سر خیابان میروم شاید ماشینی ارزانتر پیدا کنم. اتفاقا همین هم میشود. با دو خانم دیگر هم مسیر هستیم و کرایه تقسیم میشود. اما باز هم تاکسی خطدار نیست و ماشین شخصی است و هر اتفاقی بیفتد گردن خودمان است. مثل تمام شهرهای دیگر!
بازار را حسابی میگردم. باز هم سراغ کوچه پس کوچههایش میروم و جالب است که اکثر چهرهها برایم آشنا هستند. باز هم مادربزرگها را میبینم. راستی آن پسرک شربتفروش را هم میبینم و اما باز هم آب توتفرنگی نمیخرم!
به خانه که برمیگردم هفتاد تا از بستهها را درون کارتنی گوشهی حیاط میگذارم. قرار است بقیه را برای روستایی دیگر در فاصلهای دورتر ببرم. ساعت نزدیک دو ظهر است. لباس خوشرنگ بلوچیام را میپوشم، دستی روی گلهای هزار رنگ لبههای شال میکشم و آن را به روشی که آیلین یاد داده، سر میگذارم. اما اصلا دوام نمیآورد و در نهایت به روش خودم آن را میپوشم. هزار بار لباسم را در آینه میبینم و هر بار ظرافت و معجزهی دستان زنان هنرمند بلوچ را تحسین میکنم. کمی نگران این لباس گرانقیمت هستم. باید حسابی مواظب باشم. آنهم من که به یک بیحواسِ تمام عیار معروفم و چیزی از دستم جان سالم به در نمیبرد. با شوهرِ خانم معلم، به سمت یکی از روستاها میرویم. خودش هم معلم است و سالها پیش، برای کار و زندگی و کمک به مناطق محروم از شیراز به چابهار آمده است. از مقابل مقر فرماندهی نیروی انتظامی رد میشویم. درست همانجایی که چند روز پیش یک انفجار رخ داده و داستان انفجار را با ناراحتی تعریف میکند. میگوید مردمِ اطراف، بلافاصله بعد از دیدن خودروی پارک شده مقابل درب فرماندهی، میفهمند داستان از چه قرار است و فرار میکند. میگوید اگر مردم فرار نمیکردند آمار کشته شدگان بسیار زیاد میشد.
به فاصلهی کمی از شهر چادرنشینها را میبینم. وارد جادهای خاکی میشویم. حواسم به زندگی مردم در آن حوالی هست. حواسم به بچههای بدون کفش و دمپایی، پسرکهای بدون شلوار، دخترکها با موهای حنایی و طلایی و به هم تنیده هست. حواسم به زنهای بچه بغل، که زیر گرد و خاک بلند شده از ماشین، محو شدهاند هم هست. حواسم به همه چیز هست. یک ساعت بعد به مدرسهای وسط بیایان میرسیم. مدرسه حریم ندارد و تنها دو اتاق است و اطرافش بیابان خدا. سر کلاس درس، کنار بچهها روی نیمکت آخر مینشینم. به حرفهای معلمشان گوش میکنم. بعد هم بچهها برایم از آرزوهایشان میگویند. گوشهی کلاس گلدان سبز و شادابی هست که توجهم را جلب میکند. در این بیابان نشان از سبزی و امید دارد. چه امید پوچی! البته اوضاع مدرسه آنقدرها هم بد نیست. یک اتاق نسبتا بزرگ است با تعدادی نیمکت که در آن دانشآموزانِ چند صنف سر یک کلاس نشستهاند. چند متر آنطرفتر هم یک اتاق بسیار کوچک که کلاس درس صنف پنجمیهاست. البته همین اتاق، آبدارخانه و اتاق مدیر و معلم هم هست! این بچهها هم از رویاهایشان میگویند. یکی لباس تیم استقلال را میخواهد و دیگری پرسپولیس. دخترکی میگوید مانتو میخواهم.
_ چه رنگی؟
_ سیاه!
_ سیاه خوب نیست. لباسهای خوشرنگ بلوچی خودتان از همهی مانتوها زیباترند. میدانی که من آرزوی داشتن یکی از این لباسها را دارم؟ با تعجب به لباسم نگاه میکند، منظورش را میفهمم. بلافاصله میگویم عاریه است. از میزبانم امانت گرفتهام.
بچهها بیرون از کلاس جایی وسط بیابان، که تنها چند مترمربع از آن آسفالت شده، به صف ایستادهاند. به گمانم تا الان فهمیدهاند خبرهای خوبی در راه است و منتظر جایزههایشان هستند. آقای “اشنود” مدیر مدرسه میگوید برای بچهها حرف بزن. “من؟ حرفی ندارم! آخر من چه حرفی دارم؟”.
چند نفر از اهالی این منطقه با بچههای کوچکشان هم جمع شدهاند. در این شرایط حرف زدن از امید، یا هر چیز دیگری مسخره به نظر میرسد. زمانی که خودم هیچ امیدی به بهبود شرایط مردم این استان ندارم، حرف زدن و وعده، کاری پوچ به نظر میرسد! تنها یکی دو جمله آنهم در مورد جایزههایشان میگویم و خجالت زده گوشهای میایستم. به میلهی پرچمِ سه رنگ ایران تکیه میدهم و همه چیز را از دور میبینم. آقای اشنود و معلم وسایل را پخش میکنند. چند بسته شکلات و لواشکِ دوسرپیچ هم خریدهام. من هم یکی دو لواشک برمیدارم.
بچهها به کلاس برگشته و من همراه چند زن از اهالی روستا، در آن اتاق کوچک مدرسه مینشینم. از خانه برایم شیرچای آوردهاند. عجیب است که در این گرمای ظهر، شیرچای هم میچسبد. بر خلاف انتظارم زنها اصلا از نیازهایشان حرف نمیزنند. بیشتر حرفهای زنانه میزنیم. از لباسم تعریف میکنند و از چهرهام. از شجاعتم و از مهربانیم. شرمنده میشوم و دوست ندارم بیشتر تعریف کنند. خودشان هزاران صفت خوب دارند. من حتی آرزوی داشتن یک ساعت صبوری و قناعت این مردم را دارم. همگی لباسهای دستدوز و ظریفی به تن دارند. من هم از هنر آنها میگویم که چگونه مرا شیفته کرده است.
عکسهای امروز را نشان آیلین میدهم. کلی حرف میزنیم و برنامهریزی میکنیم برای گشت و گذار در روزهای بعد. حالا خیالم کمی راحتتر است. میماند وسایلی که باید به دست آقای”خدابخش” در روستای “درک” برسانم.
دم غروب است و آیلین در نبود من برنامهای چیده و سه نفری به “دریا بزرگ” میرویم. من، آیلین و مادر. آنها روی یک تخت چوبی کنار ساحل مینشینند و من به دنبال شیرچای به دکههای همان حوالی میروم. یک فلاسک شیرچای میخرم. بعد از آن مادر و آیلین را تنها میگذارم و خودم کنار آب میروم. چند روزیست که از موجها دور شدهام. کمی با هنرنمایی پسربچههای ساحل که کار و کاسبیشان آنجاست سرگرم میشوم. با مردم حرف میزنم. به دکههای غذای خیابانی سر میزنم و هوا که تاریک میشود برمیگردم. چند نفر از دوستان آیلین هم به جمعمان اضافه شدهاند. دو تخت را به هم میچسبانیم و گِرد هم مینشینیم.
“میهمانان و میزبانان” بهترین نام برای این دورهمیِ ساحلی است. دوستان و بعضی از اقوام آیلین از کوچسرفرهای فعال هستند و امشب همگی با میهمانهایشان دور هم جمع شدهاند. سارا اولین مهمان این دورهمی، برای استقبال نامزدش از تهران به چابهار آمده است. سال قبل، برای دیدن مراسم قوم “کالاش” به پاکستان رفته و بعد هم داستان عشق و عاشقیاش با پسری پاکستانی پیش میآید و الان همان پسر برای مراسم نامزدی به ایران آمده است. سارا از پاکستان، سختیهای سفر و قوم کالاش حرف میزند و من شیفتهوار، دنبال زمانی برای سفر به پاکستان آنهم لا به لای برنامههای فشردهام میگردم.
سه مهمان دیگر هم با میزبانشان از راه میرسند. میلاد میزبان جوان، کم حرف هست و بیآلایش. همراه با سگ کوچک و دوست داشتنیاش آمده و میگوید مثل دخترش میماند. میهمانانش را با ماشین خودش از زاهدان به چابهار آورده است. مطمئنم دو نفر از مهمانهایش پسر هستند اما در مورد مهمان سوم تا پایان شب شک دارم. نامی کوتاه و مستعار و بدون جنسیت دارد که باز هم تکلیف را معلوم نمیکند، پیراهنی مردانه و شلواری ساده پوشیده است. موهایش به اندازهی من کوتاه است و اما روسری ندارد و همین مرا به شک میاندازد. همینطور دیگران را. آن مهمان دوم هم کلاه لبهدارش را تا روی چشمانش پایین کشیده و تاریکی هم مزید بر علت میشود که چهرهاش را نبینم. اما فرقی هم نمیکند. از همان اول ارتباط خوبی با هم نداریم. مرز بین جدی بودن و شوخ بودنش را تشخیص نمیدهم. و اما سلیم، سومین نفر از آن گروه مهمانان و گل سرسبد جمع است. همه او را با نام “یاکاموز” میشناسند. از همان اول شیفتهاش میشوم. شیفتهی لباس سفیدرنگ بلوچیاش، شیفتهی موهای بلند و فرفریاش که باد ساحل آنها را در هوا پریشان کرده است. شیفتهی متانت و سکوتهای طولانیاش، شیفتهی آرامش و شمرده حرف زدنش و بعد از شنیدن حرفهایش، شیفتهی داستان و جریان زندگیاش میشوم.
سلیم یک سال پیش برای سفری کوتاه به زابل میرود. این سفر کوتاه همانا و دل کندن از خانه، زندگی، پول و ماندن در زابل همان! یک سال است در سیستان و زابل کار داوطلبانه انجام میدهد. در ازای جای خواب و اندکی خوراک، برای مردم خانه میسازد، کارگری میکند و هزار داستان دیگر! در مقابل سلیم سر تعظیم فرود میآورم و حرفی برای گفتن ندارم. آن دو نفر هم دو یا سه ماه قبل سلیم را میبینند و تا همین دیروز سه نفری در زابل کار میکردند. حالا هم سفر خود را به هرمزگان و بقیهی ایران ادامه میدهند. البته سلیم مطمئن نیست میخواهد کجای این سفر از دوستانش جدا شود. مثل سلیم بودن، یک قلب بزرگ میخواهد و یک دنیا همت و اراده. باید گذشتن را یاد بگیرم! گذاشتن و گذشتن و رفتن را. روان بودن را!
مهمان دیگری هم داریم که ساکت است و هیچ نمیگوید و تنها گوش میدهد. بقیهی میهمانان و میزبانان هرکدام داستان خودشان را دارند که شنیدنش جذاب است. زکریا هم هست. البته مهمان نیست و میزبان است. آنهم چه میزبانی. از آنها که مرام دارد و با معرفت است.
قرار است یاکاموز و دوستانش فردا به بندر گواتر بروند و کمپ بزنند. به من هم پیشنهاد میدهد همراهشان بروم. میگویم داروی یخچالی دارم و سفر، بدون یخ و یخچال برایم ممکن نیست. “نگران نباش، راهحلش را پیدا میکنیم”. بلافاصله دوستِ کلاهپوش، میان صحبتهایمان میپرد و میگوید البته هنوز معلوم نیست. آخر شب خبرت میکنیم. باید امشب گزینهی همسفر بودن با تو را روی میز بگذاریم و بررسی کنیم که میخواهیم همراهمان باشی یا نه! میگویم دوست خوبم اول از من بپرس دوست دارم همراهتان باشم یا نه! برنامهی فردا و دو روز دیگر را چیدهام و بعید میدانم مسیرمان یکی باشد!
دیروقت است و مادر هم خسته. همه به خانه میروند و اما آیلین که دوست قدیمیِ یاکاموز است تصمیم دارد او را برای شام دعوت کند. مادر را به خانه میرسانیم و کمی استراحت میکنیم و ساعت 10 به رستوران “بِراسان” در پلاژ ساحلی “تیس” میرویم. البته شب است و دریا پیدا نیست. یاکاموز و میلاد و دو مهمانشان هم هستند. قرار بود شام سه نفره باشد اما گروهی از دیگر دوستان بلوچ آیلین هم جمع شدهاند و هر کدام یک نفر دیگر را با خود آورده است و این من را هیجان زده میکند. بودن در جمع آدمهای جدید و شنیدن داستانها و حرفهایشان. و اما من! حرف میزنم ولی در حقیقت هیچ حرفی برای گفتن ندارم. همان داستانهای تکراری سفرهایم، که اگر همین چند سفر و چند خاطره هم نبود که کلا دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم! میلاد اهل سیستان است. پایان شب هنگام خداحافظی او را گوشهای تنها گیر میآورم!
_ شاید همین روزها به زاهدان بروم. میخواهم مراسم خروس جنگی را هم ببینم.
_ آدمش را سراغ دارم. زاهدان که رسیدی میفرستم دنبالت! آدم مطمئنیست.
باز هم ساعت دو بامداد است! انگار خوابیدن زودتر از این ساعت بر من حرام است! میدانم که میدانید. پنجره باز است و آن نسیمِ خنک… شک ندارم که حالا دیگر شما هم این خنکی را حس میکنید!
روز چهارم – پنجشنبه 22 آذرماه 1397
امروز برای اولین بار صبحانه نان “پراتا” میخورم. کمی شبیه نان “روغن جوشی” در کرمان است. همانقدر چرب و روغنی. اما با شیرچای بسیار خوشمزه است. آیلین خانه میماند و من برای خرید دمپایی یا صندل به بازار میروم. آخر لباس بلوچی آنهم با کفشهای کتانی کمی خندهدار به نظر میرسد. باز هم تا سر کوچه میروم و با چند زن دیگر ماشینی به سمت بازار میگیریم. تا ظهر در بازار میگردم و بعد به خانه برمیگردم.
قرار است با آیلین، زکریا و مرجان خط ساحلیِ غرب چابهار را بگیریم تا به بندر کنارک و پزم برسیم. مرجان، دوست قدیمی آیلین و زکریاست و امروز، هم میهمان است و هم میزبان. ظهر است و گرمای هوا در خیابان کلافه کننده. زمستان و اینهمه گرما؟
_ آیلین شما زیر لباسهای بلوچی، چه لباسی میپوشید؟
_ هیچی نوا. مگر تو لباسی پوشیدی؟ آخر توی این گرما کسی دو لایه لباس میپوشد؟
مسلما گوشهی خیابان امکان کم کردن لباسم نیست. پس به خانهی دوست زکریا همان حوالی میرویم. دوستش مهمانی فرانسوی دارد و اتفاقا مسیر مهمانش تا نیمه، با ما یکیست. لباس چند لایهام را عوض میکنم و با دوست جدیدمان “تئو” همسفر میشویم. تئو روابط بینالملل میخواند و برای انتخاب زیرشاخهی خاورمیانه، از یک سال پیش به ایران آمده تا شرایط را بررسی کند و در صورت تمایل آن رشته را انتخاب کند. فارسی را خوب میفهمد اما نصفه نیمه حرف میزند و میخواهد با او فارسی حرف بزنیم. عکسهای تئو را از یک سال سفرش در ایران میبینم. ایران و مردمانش را جور دیگری دیده و بیشتر هم با مردم بومی مناطق بکر و دورافتاده وقت گذرانده است. تا اواسط مسیر با تئو همسفریم و او را سر یک دو راهی پیاده میکنیم و خودمان راهی کنارک میشویم. میگویند بندر کنارک طولانیترین بندر ایران است و از نظر من زیباترین. بی اغراق میگویم که تا به حال بندری به این زیبایی ندیدهام! هرچند زیبایی مطلق نیست اما در نظر من این بندر نظیر ندارد.
ابتدای اسکله پیاده میشوم. با لباسِ ارغوانی رنگِ بلوچیام بین قایقها و کشتیهای لنگر انداخته، بین لنجهای به گِل نشسته راه میروم و دستی به بدنهی چوبی آنها میکشم و آواز میخوانم. به چند مرد ماهیگیر که قایق کوچکشان را به سوی آب هل میدهند سلام میکنم و دوباره آواز را از سر میگیرم. مردی با لباس بلوچیِ سفید رنگش، به قایقی تکیه داده و دقایقیست که دیوانگی من را نگاه میکند. سلام و احوالپرسی گرمی میکنم. خوب وراندازم میکند، نگاهی به سر تا پا و لباس بلوچیام میاندازد و میپرسد:
_ بلوچی؟
_ بله بلوچم
_ اهل کجایی؟
_ اهل هیچ کجا…
_ از کجا آمدهای؟ از کرمان و از تهران. پس تهرانی هستی. میگویم اگر این سوال را سالها پیش میپرسیدی برایت این شعر را میخواندم:
هرچند که از روی کریمان دو عالم خجلیم
غم نیست که پروردهی این آب و گِلیم
در روی زمین نیست چو کرمان جایی
کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم
اما سالهاست که میگویم اهل هیچ کجا و اهل همهجا. اهل آنجا که دلم خوش است. الان من بلوچستانم و دلخوش. پس “من یک بلوچم!”. مرد یقین میکند که یک مجنون به شهرشان آمده است. خدا کند آیلین نشنود. او هم مطمئن میشود که مجنونم. تا رسیدن به ماشین میدوم. برای اینکه باد لا به لای پر شالم بپیچد و گلهای ارغوانِ روی آن کمی خنک شوند! از دور نگاهم میکند، حالا دیگر آیلین هم باور دارد که مسافری مجنونم!
اسکله را با ماشین یکی دو بار تا انتها میرویم و برمیگردیم. اما هنوز از دیدن بندر سیر نشدهام. کنار ساحل، زیر نخلها عکس میگیریم و بعد برای دیدن غروب راهیِ بندر “پزم” میشویم.
بچهها میگویند بسیاری از گردشگران بندر پزم (Pozm) را نمیشناسد. شگفتیهایش کمتر از جاهای دیگر نیست که هیچ، حتی بکرتر و زیباتر هم هست. اما همه اصولا دیدن بندر بریس را ترجیح میدهند. راه دراز نیست و تنها ده کیلومتر با کنارک فاصله دارد و خیلی زود به پزم میرسیم. اسکلهی کوچکی را میبینم و منتظرم توقف کنیم. اما زکریا مسیر را در یک راه باریک و کمی خاکی ادامه میدهد. بالای یک صخره میرسیم و جایی که نمیدانم کجاست میایستیم. منظره نفسگیر است. تنها همین یک جملهی کوتاه کافیست. روی سنگهای سخت، از این سو به آن سو میروم. هیجان زدهام و گاه یک واااای بلند میگویم و بچهها از جا میپرند. گاه هم سکوت میکنم. معلومالحال نیستم، خودم میدانم.
بساط چای، شیرینی و خوراکی را پهن میکنیم و لبهی صخرهها روی سنگی مینشینیم و غروب را از همانجا میبینیم. هنگام پایین رفتن خورشید اما قلبم میایستد. اولین بار است که همه چیز اینقدر واقعیست. اولین بار است که پایین رفتن خورشید را از خط افق دریا میبینم.
در راه برگشت به چابهار هستیم و هنوز مسافت زیادی را طی نکردهایم که زکریا فکری به سرش میزند. خانهی خواهرش در روستایی همان حوالیست و ناگهان سر ماشین را به سمت آن روستا کج میکند. به مادر آیلین هم زنگ میزنیم و ایشان هم از چابهار همراه با چند نفر از اقوامشان راهی روستا میشوند. هیجانانگیز نیست؟ تصمیمات ناگهانی و بدون برنامهریزی قبلی را میگویم. اصلا نمیدانم زکریا مسیر خانهی خواهرش را چگونه پیدا میکند! آخر همه جا تاریک است و روستا در سیاهی مطلق فرو رفته است. چیزی نمیبینم اما در همین تاریکی هم دِه بسیار خشک و کم آب به نظر میرسد.
باز هم به مهمانی آمدهام. اینبار خانهی خواهر زکریا. خانهای که مثل نگین در دل کویر است. بزرگ و حیاطدار. روی حیاط فرشی پهن کرده و برای هر نفر متکایی گرد و بزرگ گذاشتهاند. مثل اربابها به یک متکا تکیه میدهم. هوا کمی خنکتر از شبهای دیگر است و با مرجان پتویی مشترک روی پاهایمان میاندازیم و شیرچای میخوریم. مادرِ آیلین و دیگر اقوام هم سر میرسند. از هر دری حرف میزنیم و من اما دوست دارم ساعتها بنشینم و تک تک این آدمها را نگاه کنم و به حرفهایشان گوش کنم. درست است که زبان بلوچی نمیدانم، اما همین هم جذاب است. از لابهلای حرفهایشان یک کلمه را بیرون میکشم و در ذهنم داستانی برایش سر هم میکنم. البته مرجان، آیلین و یا زکریا بیشتر اوقات حرفها را ترجمه میکنند و اصلا مواقع زیادی همگی فارسی حرف میزنند. اما من قصههای به هم بافتهی خودم را هم دوست دارم. خدا میداند چقدر از بودن، در این جمع خوشحال و خوشبختم.
خواهرِ زکریا خوشحالیِ من را با خبری هیجانانگیز چند برابر میکند. “امشب در روستا یک عروسی هست. دوست داری به عروسی بروی؟” بدون شک این یکی از بزرگترین آرزوهای من است. حداقل بیست و اندی سال از آن آخرین مراسم عروسی که در روستا دیدهام، میگذرد. خاطرم هست در آن مراسم کم سن و سال بودم و اجازه نداشتم همراه عروس به اتاق مخصوصش بروم. آن روز، عروس ساعتها در اتاقی در بسته ماند و زنهای روستا همه دورش جمع شدند. از رفت و آمد و حرفها فهمیدم یکی صورت عروس را بند میاندازد، یک نفر آن را برای شب عروسی آماده میکند، یکی هم مدام برایش شربت و آب قند میبرد.
خلاصه در آن اتاق هر کدام به کاری مشغول بودند. گاهی کِل میکشیدند و دست میزدند. من اما صداها را از پشت در میشنیدم و سایهها را از پشت شیشههای ماتِ یک دربِ چوبی و رنگ و رو رفته میدیدم. حسابی دلم پیش عروس در آن اتاق مانده بود. دوست داشتم همه چیز را از نزدیک ببینم اما از من و مادر خواستند اتاق عروس و داماد را با تورهای رنگی تزئین کنیم. آخرین چیزی که از آن مراسم به یاد دارم درخشیدن مادرم در همان شب عروسی بود. پیراهن حریر گلداری که روی تن مادر با آن قد بلند و کشیدهاش به زیبایی نشسته بود و روی کمر، با یک کمربند ظریف و باریک بسته میشد. موهای لخت و بلندش که تا کمر میرسید و با بیگودی، تاب درشتی به آنها داده بود. آن شب تنها آرایش مادر، یک رژ صورتی کمرنگ آنهم به رنگ لبهایش بود و پوست سفید و شفافش نیازی به سرخاب و سفیداب نداشت. تمام اینها مادرم را در عین سادگی به زیباترین زن جمع تبدیل کرده بود. پایان شب هم عروس و داماد به خانهی خودشان رفتند و در اتاقی که با سلیقهی مادر تزئین شده بود خوابیدند. امروز اما دیگر آن دختربچه نیستم که حتی بند انداختن صورت عروس را هم نتوانم ببینم. اگرچه دیگر کسی دلش برای دیدن عروس در آرایشگاه پر نمیزند، اما من هنوز آرزو دارم به یک عروسی در روستا بروم و تمام مراحل آماده شدن عروس را از نزدیک ببینم و تمام مدت کنارش بمانم.
بقیه خانه میمانند. اما یکی از اهالیِ دِه با ماشین به دنبالم میآید و با هم به عروسی میرویم. مراسم در حیاط خانهی عروس برگزار میشود. همینکه وارد این حیاط بزرگ میشوم، همهی نگاهها به سمت من برمیگردد. راه را با احترام برایم باز میکنند. مراقبم کسی را له نکنم. کنج دیوارِ سیمانی، روی حصیر پلاستیکیِ راهراه به رنگ سبز و زرد، کنار زنها و دخترهای دیگر مینشینم. زن جوانی دمپایی من را برمیدارد و محکم در دستش میگیرد. همان دمپایی شیری رنگی که امروز صبح از بازار بلوک خریدم. نگران است که زیر پای مردم له شود. چشمم بین زنها و دخترها میچرخد. به گمانم به تک تک آنها سلام کردم. به بیش از صد نفر! به هرکس که نگاهم به نگاهش میافتد با لبخند سلام میکنم.
مثل بوم نقاشی میماند. این صحنه را میگویم. دختران بلوچ با لباسهای خوشرنگ و خوشطرح با سوزندوزیهای ظریف، که تنگِ هم نشستهاند و همراه با آهنگ دست میزنند. حسابی سفیداب مالیدهاند آنقدر که روی صورتشان ماسیده است. سرخاب هم زدهاند. اصلا همه عروسی را ول کرده و رو به من خیره نشستهاند. دخترکی خردسال کنارم مینشیند و خودش را به من میچسباند. آرنجش را روی پای من گذاشته و لم میدهد، بعد هم دستم را بین دستهایش میگیرد. تکان که میخورم نگران میشود. شاید از اینکه بروم! همه تنگ هم نشستهایم و یک نفر از لا به لای جمعیت خودش را به من میرساند. شیرچای آورده است، آنهم در استکان شیشهای. آخر بقیه در لیوانهای کاغذی چای میخورند. زن جوان اما هنوز دمپایی به دست گوشهای ایستاده است.
میان جمعیت به دنبال عروس میگردم. میگویند هیچ کس نباید عروس را تا 24 ساعت ببیند. هیچکس یعنی هیچکس. حتی مادر و خواهرش! حتی داماد. جشن عروسی در این روستا طی دو روز برگزار میشود. عروس خانم از روز اول که حنابندان است تا شب بعد یعنی مراسم اصلی عروسی، از نظرها پنهان میماند. “الان عروس کجاست؟ نکند در خانه تنها مانده ؟”. “نه توی همین اتاق کناری خوابیده است”. شوکه میشوم. یعنی صدای ساز و دهل را میشنود اما حتی نمیتواند شادی مردم را در مراسم خودش از نزدیک ببیند. پس امشب حنابندان است. و اما قصهی داماد! جوانهای دِه، داماد را روز مراسم حنابندان به حمام میبرند. با چند سطل آب آنهم وسط بیایان او را حمام میکنند. بعد هم با یک کیف گوشهای مینشینند و اهالی روستا کادوهایشان را تحویل میدهند.
دامادِ بی عروس، امشب مثل جوانهای هندی با لباسی زیبا، روی تختی تزئین شده، میان حیاط نشسته است. جوانهای دیگر دورش را گرفتهاند. میزنند و میخوانند و میخندند. میدانم که در این عروسی، از زنها نباید عکس بگیرم. این را هم آیلین گفته است و هم مردی که من را به مراسم آورد. زنی که هنوز مراقب کفشهایم هست نزدیکتر میآید و میگوید میتوانی از داماد عکس بگیری! دوست ندارم دستم را از دست دخترک جدا کنم. اما خودش بلند میشود و باز دست همدیگر را میگیریم و دو تایی به سمت داماد میرویم. بسیار جوان و کم سن و سال است. میگویند 19 سال دارد. جای جوشهای قرمز و ریشِ تُنک و کم پشتش، نشان از همین سن و سال دارد.
یک ساعتی میمانم و مراسم را میبینم. هنگام رفتن میخواهم پیش عروس پانزده ساله بروم. چندین بار تاکید میکنند که صورت عروس را نباید ببینی. وسط یک اتاق بسیار کوچک، پردهی سفید و گلدوزی شده کشیدهاند. چند نفر همراهم میآیند که مبادا پرده را کنار بزنم. از پشت آن، عروس خانم را صدا میزنم و منتظر جواب میمانم. چند لحظه بعد مادر عروس پرده را کنار میزند و من عجیبترین صحنهی عروسی را میبینم. عروس کوچکمان روی زمین دراز کشیده و تنها دست و پایش آنهم به صورتِ صلیب از زیر یک چادر سیاه بیرون است. دور تا دورش دخترانی نشستهاند که بعدا میفهمم فقط دوستان مجرد عروس میتوانند در آن اتاق کنارش بمانند. کف دست و پای عروس حنا گذاشته شده و با پارچهی سیاهی صورتش را پوشاندهاند. کف دست حنا گذاشتهاش هدیهی کوچکی میگذارم و صورتم را کنار گوشش میبرم. “مبارکه عروس خانم. خوشبخت باشی. داماد رو دیدم. بچهی مقبولیه!” (جملهی آخر را به دری میگویم. آخر این روزها زبان فارسی دری را تمرین میکنم. بچه در زبان فارسی دری یعنی پسر) عروس خانم با صدای آرامی که در آن شلوغی به سختی میشنوم، تشکر میکند.
حالا دیگر اتاق پر از زنها و دخترهای مجرد شده است. همه برای دیدن من و عروس خانم آمدهاند. دست میزنند و گاهی کِل میکشند. از میان آنها راه را به سختی باز میکنم. به تک تک آن زنها لبخند میزنم و با تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون میآیم. به دنبال صندلهای تازهام میگردم. گویا تمام این مدت دست همان خانم جوان ماندهاند. برای شام نمیمانم و به خانهی خواهر زکریا برمیگردم.
از این سر مهمانخانه تا آن سر، سفرهی درازی پهن کرده و منتظر من هستند. دیگر از این سفرهی رنگین حرفی نمیزنم. در راه برگشت به چابهار مراسم عروسی در ذهنم مرور میشود. به عروس پانزده ساله فکر میکنم. به اینکه زندگیش در این دو روز چگونه میگذرد؟ برای اینکه کسی او را نبیند، هنگام غذا خوردن، حمام و دستشویی رفتن چه میکند! یعنی همه از اتاق و از خانه بیرون میروند؟ باید روزی روزگاری برگردم و چند مدت با خانوادهی یک عروس زندگی کنم!
ورودی شهر حسابی شلوغ است. ماموران پلیس و یگانهای ویژه تمام ماشینها را بازرسی میکنند. اوضاع کمی آشفته به نظر میرسد و فضا کمی امنیتیست. شاید خبرهایی باشد!
ساعت از 2 بامداد هم گذشته و مادر مشغول دیدن سریالهای خارجی است. من اما به این فکر میکنم که هیچگاه تصورش را نمیکردم داستان سفرم اینگونه پیش برود. در خواب و خیال هم نمیدیدم مهمان ناخواندهای باشم و در سفری بدون برنامهریزی به تمام رویاهایم برسم.
ادامه دارد…
بسیار زیبا، روان و خط داستانیِ دلنشینی داشت. بیصبرانه منتظر خوندن سفرنامههای دیگهای از شما هستم.