Loading. Please wait...

شاه‌پری و دره‌ی پنج‌شیر (قسمت دوم)

شاه‌پری و دره‌ی پنج‌شیر (قسمت اول)

شاه‌پری و دره‌ی پنج‌شیر (قسمت سوم)

 

روز پنجم – جمعه 23 آذرماه 1397

طبق عادت چند ساله‌ام ساعت 6 صبح بیدار می‌شوم. برنامه‌ی امروز را هم زکریا و آیلین ترتیب داده‌اند. می‌خواهیم خط ساحلیِ شرق چابهار را تا بندر گواتر و مرز پاکستان پیش برویم. بسیاری از جاذبه‌های گردشگری چابهار در همین مسیر و پشت سر هم قرار دارند و شنیده‌ام یکی از زیباترین جاده‌های ایران است. تنها مشکل برای گردشگران این است که هیچ ماشین خطی، اتوبوس و یا حمل و نقل عمومی و ارزانی به آن مقاصد وجود ندارد و راه‌های موجود برای رسیدن به آن‌ها اجاره‌ی یک ماشین دربست یا استفاده از تورهای یک روزه است. گاهی هم راهنماهای بومی خودشان ماشین دارند و در صورت همراه شدن با آن‌ها هم اینکه شرایط رفت و برگشت آسان‌تر می‌شود و هم این‌که یک راهنمای محلی به خوبی می‌تواند جاهای بکری از این مسیر را نشان دهد.

شنیده‌ام اجاره‌ی ماشین دربست از قرار هر روز حداقل 200 یا 250 هزار تومان است و این هم زمانی به صرفه است که تعداد همسفران زیاد باشد و هزینه بین چند نفر تقسیم شود. بله می‌دانم که خوشحال و خوشبخت و خوش شانس هستم. همیشه بهترین آدم‌های دنیا سر راهم قرار می‌گیرند. خلاصه قرارمان ساعت 9 صبح مقابل خانه‌ی آیلین است. اما ساعت دوازده ظهر راهی می‌شویم. تنها به این دلیل که هیچ‌کدام رویِ بیدار کردن آیلین را نداریم. شش روز هفته را کار می‌کند و تنها یک جمعه برای استراحت دارد که جمعه‌ی این هفته را هم من از او گرفته‌ام!

تا آیلین بیدار شود پیام‌های عجیب و غریبی که این چند روز گرفته‌ام را می‌خوانم و جواب می‌دهم! دختری پیام داده که با یک تور گروهی به چابهار آمده و دوست دارد از گروه جدا شود و با من همسفر شود! برایش مهم نیست چند روز، کِی، کجا و چگونه! فقط می‌خواهد همراه من باشد. از او می‌خواهم شماره‌اش را برای من بگذارد تا با هم صحبت کنیم. پیام دیگری از آن دوست عزیز کلاه ‌به سرمان دارم. همان‌که قرار بود گزینه‌ی سفر با من را روی میز بگذارد و تصمیم بگیرد که می‌خواهد همراهشان باشم یا خیر! گفته دوست دارد با هم همسفر شویم! اما از من جواب می‌گیرد که همسفری نمی‌خواهم! یادم می‌آید آن شب در رستورانِ براسان به آیلین گفته بود چقدر پیرتر از سن و سالت به نظر می‌رسی و آیلین هم در گوش من گفته بود که این مصداق “خشونت علیه زنان ” است. پیامی هم از امین پایدار می‌خوانم. سرانجام از زاهدان برگشته و البته بعضی رسیدن‌ها خیلی دیر اتفاق می‌افتند و گاه بی فایده! چند پیام دیگر هم از دوستانی هست که می‌خواهند پول به حسابم واریز کنند تا از طرف آن‌ها برای کودکان بلوچ چیزهایی بخرم! اما واقعا مسئولیت سنگینی است.

بگذریم…

یک ساعتی می‌شود که بساط چای و کمی خوراکی را آماده کرده و راهی شده‌ایم. من، آیلین، مرجان و زکریا. دوستانِ جدید و مهمان‌نوازم. همان‌ها که روزی در خواب هم پیدایشان نمی‌کردم! خط ساحلیِ شرقی بی‌نظیر است. جاده‌ای که کنار دریاست و از هر پیچی که رد می‌شویم یا به هر سربالایی و سرپایینی که می‌رسیم یک شگفتی می‌بینم. هر بار با دیدن این شگفتی‌ها قلبم از ذوق و هیجان می‌ایستد. آهنگ‌های بلوچی، افغانستانی و هندی پخش می‌شوند و هیجانم بیشتر می‌شود. البته راستش را بخواهید فرق بین هندی و بلوچی را تشخیص نمی‌دهم. گاه شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشم و سرم را بیرون می‌برم. سرعتِ ماشین زیاد است و باد نفسم را بند می‌آورد. چشمانم را می‌بندم و چابهار را نفس می‌کشم. می‌خواهم این هوا به عمق جانم نفوذ کند. زکریا راه ‌بَلَد است. گاه به فرعی‌هایی می‌پیچد و جاهای بکر و دنجی را نشانم می‌دهد.

ساحلی نزدیک شهر با منظره‌ای بی‌نظیر از بالای صخره‌ها، این ساحل روبروی روستای کُمب قرار دارد

ساحلی روبروی روستای کمب بد نیست بدانید که کُمب بزرگترین روستای ایران است

اما یکی از این فرعی‌ها آشناست که همه آن را بلدند و به تالاب لیپار یا همان تالاب صورتی می‌رسد. واقعا هم صورتی‌ست. دقیقا شبیه عکس‌هایش. کمی آن اطراف می‌گردیم. همان‌جا یک توتیا می‌خرم. زکریا از دخترکی همان حوالی، به یادگار یک تکه نوار سوزندوزی شده برایم می‌خرد. می‌خواهم آن را پایین یک شال بدوزم.

تالاب صورتی یا لیپار این تالاب در روزهایی که بارندگی باشد به این زیبایی و با این رنگ دیده نمی‌شود. مسافران باید کمی خوش شانس باشند و در روزهای کم باران این تالاب را تا این حد صورتی ببینند و می‌دانم که من یکی از خوش‌ شانس‌ترین‌ها هستم!

دخترک امروز همرنگ تالاب است. صورتی، درست به رنگ لیپار

کعبه‌ام بر لب آب، کعبه‌ام زیر اقاقی‌هاست. مثل نسیم می‌رود باغ به باغ، می‌رود شهر به شهر (سهراب سپهری)
پیرمرد نماز می‌خواند و من روبرویش می‌نشینم. نگاهم سرگردان است. آن‌هم بین سجده‌ی شکر پیرمرد و یک جفت دمپاییِ تنها و بی‌صاحب

می‌گویند نام این جانور دریایی توتیاست. صبر کردم پیرمرد نمازش تمام شود و به یادگار از تالابِ صورتی، چند توتیا از او خریدم

کنار تالاب صورتی بساط فروش سوزندوزی‌های زنان و دختران هنرمند بلوچ به راه است. گوشواره، دستبند، شال و روسری با قیمت‌هایی بسیار ارزان

روی بینی بسیاری از زن‌های قدیمی و سوزن‌دوزِ بلوچ، سوراخ‌های ریزی هست که در زمان بیکاری سوزن‌های خود را آن‌جا می‌گذارند

این بلوک (مادربزرگ) بسیار صبور است و با حوصله. تک تک شال‌ها را بارها و بارها باز می‌کند و من هر بار از دیدن آن همه ظرافت کیف می‌کنم. دلم را پیش گل‌ها و نقش و نگارهای این شال جا گذاشته‌ام

در مسیر که می‌آمدیم آیلین و زکریا جایی را برای صرف ناهار تلفنی هماهنگ می‌کردند. بعد از دیدنِ تالاب صورتی برای خوردن ناهار راهیِ “بریس” می‌شویم. زیاد از تالاب دور نیست. بین راه کوه‌های مریخی را می‌بینم که سمت چپ جاده سر به فلک کشیده‌اند. زیبا نیست؟ که سمت راست جاده، آبیِ دریای مکران باشد و سمت چپ کوه‌های مریخی؟ البته که در خیالِ من آن‌ها دراگون‌هایی هستند که از مریخ به زمین آمده‌اند. در امتداد این جاده‌ی ساحلی به “بریس” می‌رسیم.

زکریا از دور چند اتوبوس توریستی می‌بیند و پیشنهاد می‌دهد اول جای دیگری را ببینیم و زمانی‌که خلوت شد به بریس برگردیم. از یک جاده‌ی فرعی‌ که احتمالا مردم بومی آن را می‌شناسند وارد مسیری خاکی می‌شویم. جاده تا بالای صخره‌ای ادامه دارد! از بالای آن صخره، آبیِ دریای مکران را می‌بینم! آب زلال است. آنقدر شفاف و زلال که از این ارتفاع هم کف آن دیده می‌شود. جایی بکر و بی‌نظیر و خلوت است. به این بخش از دریا و ساحل هیچ راه دسترسی وجود ندارد و به همین دلیل آب بسیار شفاف است.

از دور بریس هم دیده می‌شود. به نظر می‌رسد توریست‌ها رفته‌اند.‌ بریس هم مانند پزم بهترین دید را از بالای صخره‌ها دارد. در هیچ کدام از سفرهایم چنین منظره‌ای ندیده‌ام! گاهی خیال می‌کنم ایران نیستم و این‌ها همه رویا هستند. اما باز هم یادم می‌آید خارج از ایران هم چنین جایی نرفته‌ام. وقت تنگ است و باید برویم. تا اقامتگاه بوم‌گردیِ بریس راه زیادی نیست. آلاچیق بزرگی گوشه‌ی حیاط است و منتظر ما هستند. آیلین برای ناهار از قبل با این‌ اقامتگاه هماهنگ کرده شده و خیلی سریع سفره‌ی ناهار هم آماده می‌شود. طعمِ بریس می‌دهد. بله بریس طعم دارد! طعم ماهی تازه و لیمو ترش!

سیاره‌ای دیگر روی زمین! کوه‌های مریخی. شگفت‌انگیز نیست؟

شترسواری مقابل کوه‌های مریخی یکی از تفریحات گردشگران است

کوه‌های مینیاتوری

آبیِ مکران و آبیِ آسمان – زکریا می‌گوید دریای مکُران از بندر جاسک تا بندر گواتر ادامه دارد. عده‌ای هم معتقدند تا کراچی در پاکستان هم می‌رسد. راستی می‌دانستید نام قدیم بلوچستان مکران بوده است؟

بر فراز صخره‌ها

امروز همرنگِ بریس هستم

بندر بریس

اقامت‌گاه بوم‌گردی بریس

ناهار فرصت خوبی بود برای استراحت و تجدید نیرو برای رفتن به گواتر. زکریا تصمیم را به عهده‌ی من می‌گذارد. تا “پسابندر” یک ساعت راه است. می‌توانیم اول آن‌جا را ببینیم و بعد به گواتر بریم. اما غروبِ بندر گواتر را از دست می‌دهیم. یا این‌که می‌توانیم مستقیم و بدونِ توقف به بندر گواتر برویم و قایق‌سواری کنیم. انتخاب سختی ا‌ست و من اما گواتر را انتخاب می‌کنم. دیروز قشنگ‌ترین غروبِ عمرم را دیده‌ام و حالا از قایق‌سواری نمی‌گذرم.

دقیقا از کنار مرز پاکستان رد می‌شویم و به بندر گواتر می‌رسیم. به یاد سارا میفتم. همان‌که هوای پاکستان را در سرم انداخت. بندر خلوت است و سوت و کور. تنها ما چهار نفر هستیم و یکی دو مرد بومی. می‌گویند زمان قایق‌سواری تمام شده اما زکریا بعد از چند دقیقه آن‌ها را راضی می‌کند. قایقران می‌گوید این وقت روز دیگر خبری از پرندگان و ماهی‌ها و دلفین‌ها نیست. می‌گویم چه باک؟ قایقران گاه آهسته می‌راند و گاه با سرعت. آن‌زمان باد لا به لای شال سبز رنگم می‌دود. هنگام غروب اما می‌ایستیم و این‌بار غروب بلوچستان را از روی آب‌های بندر گواتر می‌بینیم. سکوت است و ماهی‌های ریزی کنار قایق از آب بیرون می‌آیند و بالا و پایین می‌پرند. به گمانم می‌خواهند همراه با ما غروب را ببینند. هنوز هم غروب نارنجی «پزم» را با هیچ غروبی در دنیا عوض نمی‌کنم. البته بعدها غروب ساحل «وارادرو» در «کوبا» با آن رقابت می‌کند.

بندر گواتر

این روزها همیشه منتظر و مشتاق دیدن این صحنه بودم که در بندر گواتر نصیبم شد. شتر، دریا و ساحل

کلبه‌ی کوچکی برای ماهیگیران

کلبه‌ای از جنس تور

ساحل بندر گواتر

غروبِ بندرِ گواتر

هوا تاریک شده و در راه برگشت به چابهار هستیم. چند روزی‌ست از این و آن در مورد «فیتوپلانکتون‌ها» می‌پرسم و الان هم می‌گویم ای کاش فرصت بیشتری داشتم و یک شب هم به دیدن فیتوپلانکتون‌ها می‌رفتیم. امین پایدار و مردم بومی خوب می‌دانند برای دیدن آن‌ها کجا باید برویم. سعی می‌کنم شماره‌‌ی امین را بگیرم اما خط موبایل آنتن نمی‌دهد. هنوز حرف در دهانم خشک نشده که زکریا سر ماشین را کج می‌کند و وارد یک فرعی می‌شویم و کمی بعد جایی که خودمان هم نمی‌دانیم کجاست، نگه می‌دارد. “شانسمان را امتحان می‌کنیم. شاید اینجا هم باشند”. این را زکریا می‌گوید. تاریکیِ مطلق است و چشم جایی را نمی‌بیند. اما از صدای موج‌ها و از باد خنک می‌فهمم که جایی نزدیک دریا هستیم.

با نور موبایل‌ها راه را به سختی پیدا می‌کنیم و در ساحلی که تنها چراغش ستاره‌ها هستند، زیرانداز پهن می‌کنیم و کمی با فاصله از دریا می‌نشینیم. چای، شیرینی، موز و “کُنار” داریم. مرجان برایم کُنار خریده است. می‌داند که چقدر این میوه را دوست دارم. چهار نفری رو به ساحل می‌نشینیم و منتظر می‌مانیم. دیدم، دیدم … آیلین این را با هیجان می‌گوید و از جا کنده می‌شود و به سمت دریا می‌رود. ما هم به دنبالش می‌رویم. ” آیلین توهم است. ما که چیزی نمی‌بینیم. به خیالم تلقین است” دیدم دیدم … حالا دیگر مرجان این را فریاد می‌زند. به گمانم من هم دچار توهم شده‌ام. خیال می‌کنم دریا کمی برق می‌زند. در همین حین موجی از دور می‌آید که یک‌دست می‌درخشد. آن هم به رنگِ آبی. شبیه شبرنگ! موج دیگری پشت سرش و موج‌های دیگری هم بلافاصله بعد از آن دو موج می‌آیند. آنقدر درخشان و واضح و شفاف هستند که برای چند ثانیه هر چهار نفر جیغ می‌زنیم. حالا دیگر دریا به فاصله‌ی هر چند دقیقه یک‌بار می‌درخشد.

از کنار آب تکان نمی‌خورم. لب آب می‌مانم و آنقدر موج‌های براق می‌بینم و هربار آنقدر از ذوق بالا و پایین می‌پرم که دیگر خسته می‌شوم. اما خیالم راحت است امشب موج‌های شبرنگ خیال خاموش شدن ندارند. یک ساعتی گذشته است و ما روی حصیر نشسته‌ و موج‌ها را می‌بینیم. آیلین رو به آسمان دراز کشیده، من اما امشب آسمان را از دست می‌دهم. آخر هنوز سیر نشده و نمی‌توانم چشم از موج‌ها بردارم. بیشتر از بیست و شش سال، هر شب آسمان کرمان را دیده‌ام. کهکشان راه شیری را دیده‌ام. دب اکبر و اصغر را هم دیده‌ام. اما به اندازه‌ی همان بیسا و شش سال، دریا را ندیده‌ام. پس امشب دریا و تمام این موج‌ها سهم من است.

هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان‌ها باز، زمان در بستر شب خواب و بيدار است (فریدون مشیری)

آیلین و موجی کم‌جان از شب‌تاب‌ها، یک بخش از شعر نیما را به خاطرم می‌آورد: می‌تراود مهتاب، می‌درخشد شب‌تاب (نیمایوشیج)

پاییز و زمستان که از را می‌رسد، شب‌تاب‌های دریایی سوار موج‌ها می‌شوند و به ساحل می‌آیند. گفته بودم که چابهار شگفت‌انگیز است! شب‌تاب دریایی یا همان فیتوپلانکتون ها موجودات زنده‌ی میکروسکوپی هستند که در نزدیک سطح اقیانوس ها زندگی می‌کنند. پاییز و زمستان، مخصوصا در ماه‌های آذر، دی و بهمن، فیتوها زیاد دیده‌ می‌شوند

در راه برگشت به چابهار هستیم و من مشغول برنامه‌ریزی برای فردا. می‌خواهم به روستای درک بروم. برای رفتن به آن روستا هیچ اتوبوس یا وسیله‌ی حمل و نقل عمومیِ مستقیم و ارزانی وجود ندارد و باز هم تنها گزینه‌ی موجود، تاکسی دربست است. آنهم با قیمت 250 هزار تومان. ای کاش چند نفر بودیم و کرایه تقسیم می‌شد اما برای منِ تنها، به صرفه نیست. آیلین با دوستانش که تورلیدر هستند تماس می‌گیرد و هیچ‌کدام مسافری برای آن‌جا ندارند. فکری به ذهنم می‌رسد. هیچ هایک! لب جاده می‌ایستم و تا دو راهی کهیر با ماشین‌های گذری می‌روم و از آنجا هم روستای زرآباد. از زرآباد که دیگر هم تاکسی هست و هم ماشین عبوری. بعد هم می‌روم به درک!

-نوا تا به حال هیچ هایک کردی؟ اصلا بلدی؟

– نه اما مهم نیست. همیشه اولین باری وجود دارد و این سری، اولین بارِ من است!

-تنها؟ آن‌هم اولین هیچ هایک ؟ اصلا اصولش را می‌دانی؟

به نظرم آیلین قضیه را سخت و پیچیده کرده است. به نظر من هیچ اصولی ندارد. البته که همه چیز اصول دارد، اما این‌بار اصولش را خودم می‌سازم. به سبک و سیاق خودم! احتمالا از نظر آیلین اعتماد به نفسم برای این کار زیاد است.

مادرِ آیلین خانه‌ی یکی از اقوام میهمان است. به دنبال او می‌رویم اما خودمان هم آن‌جا میهمان می‌شویم. خانه‌ی نوساز و بزرگی‌ست. چند خدمتکار سیاهپوست هم دارند. تا به امروز نمی‌دانستم آن‌جا سیاهپوست آفریقایی هم زندگی می‌کند. ظاهرا پیش‌ترها برده بوده‌اند. و چند نسل قبل از زنگباز و آن حوالی به ایران آمده‌اند. البته که الان دیگر برده نیستند و آزادِ آزادِ آزادند. با اقوام آیلین مشغول گپ و گفت هستیم که پیامی دریافت می‌کنم. از همان دخترکی که دوست داشت با من همسفر شود. شماره‌اش را برای من فرستاده و می‌گوید فردا با گروهشان راهیِ روستای درک می‌شوند و هنوز مشتاق است که بعد از برگشتنش با من همسفر شود. بلافاصله به او زنگ می‌زنم. من هم فردا مسافر درک هستم. ای کاش مرا هم تا دوراهی کهیر با خود ببرید. آن‌جا پیاده می‌شوم و بقیه‌ی مسیر را خودم می‌روم. می‌گوید ون تقریبا پر است اما اجازه بده تا از سرپرست تور بپرسم و خبرت کنم.

نیمه شب است و هنوز از دخترک خبری نیست. به خیالم جای خالی ندارند. اقوام آیلین شام مفصلی تدارک دیده‌اند. مهمان‌نوازی و پذیرایی‌ آن‌ها بی‌نقص است. همه چیز عالی‌ست و اما فکرم مشغول برنامه‌ریزی برای فرداست. باید وسایلم را از خانه‌ی امین بردارم. چمدان کوچکم از روز اول آنجا مانده است. بعد از مهمانی و قبل از نیمه شب به خانه‌ی امین می‌روم. خوشبختانه چابهار است و بالاخره بعد از چند روز امین را هم می‌بینم، کمی حرف می‌زنیم و بعد چمدانم را برمی‌دارم و لطف می‌کند من را تا خانه‌ی آیلین می‌رساند. در راه پیامی از دخترک می‌رسد. «دو صندلی خالی داریم. می‌توانی فردا با ما همسفر شوی.» آدرس محل اقامتشان را هم برای من می‌فرستد.

حالا دیگر خیال آیلین هم راحت‌تر است. حداقل تا نیمه‌ی راه تنها نیستم و شاید بعد از آن تا درک هیچ‌هایک کردم. هیچ‌هایک هم یک سبک سفر است و یکی از راه‌های ارزان سفر کردن. طرفداران خاص خودش را دارد. بعضی برای هیجان و بعضی هم برای کاهش هزینه‌های سفر این کار را انجام می‌دهند. این سبک را برای بعضی از کشورها و شهرها می‌پسندم اما نه برای همه جا. معتقدم هر مسافر در قبال آنچه که از سفر به هر منطقه به دست می‌آورد، چه مادی چه معنوی، وظایفی هم دارد. آنچه مسافر به دست می‌آورد، گاه لذت بردن از طبیعت و مناظر است. گاه استفاده از امکانات یک منطقه، گاه هم‌نشینی با مردم بومی و آشنایی با فرهنگ آن‌هاست و هزار مورد دیگر. یکی از وظایف گردشگران در قبال همه‌ی این کسب لذت‌ها، کمک به مردم بومی هر منطقه است. این کمک می‌تواند استفاده از اقامتگاه‌های بوم‌گردی، خرید محصولات، مواد خوراکی و غذا از مردم محلی، صنایع دستی و یا حتی از طریق همین حمل و نقل باشد.

اما در این سفر چاره‌ای ندارم و علی‌رغم میل باطنی آن‌هم برای کاهش هزینه‌ها و استفاده‌ی بهتری از بودجه‌ام، مجبور به هیچ‌هایک هستم. پیش از خواب از آیلین و مادر خداحافظی می‌کنم. هرگز نمی‌دانم چگونه باید محبت‌ آن‌ها را جبران کنم. مطمئنم باز هم آیلین را می‌بینم. شاید در گوشه‌ای از ایران، شاید هم در افغانستان! امروز آیلین، زکریا و مرجان مثل همیشه برایم سنگ تمام گذاشتند. روز بی‌نظیری بود. مثل دیروز و مثل تمام روزهای دیگر در چابهار. فکر چند ماهی زندگی در این استان از ذهنم خارج نمی‌شود. به خیالم به زودی باید بار و بندیلم را ببندم و به این استان مهاجرت کنم. چمدان کوچکم را می‌بندم. وسایل بچه‌های درک را هم به سختی در چند کارتن جا می‌دهم تا همه چیز برای فردا صبح آماده باشد.


روز ششم – شنبه 24 آذرماه 1397

آماده‌ی رفتنم که چشمم به لباس‌های بلوچی آیلین گوشه‌ی اتاقم می‌افتد. این روزها به لباس‌های خوشرنگ بلوچی با سوزندوزی‌های ظریف عادت کرده‌ام. شاید روزی برگشتم و برای خودم یک دست لباس بلوچی خریدم. آن‌هم به رنگ بنفش با گل‌های ارغوانی. تکه نانی گوشه‌ی کیفم می‌گذارم و راهی هتل دوست جدیدم می‌شوم. رویا همان دختری که اصرار دارد همراه و همسفرم باشد، را در هتل ونوس می‌بینم. تا همسفران جدید صبحانه‌شان را تمام کنند با رویا حرف می‌زنیم. به او می‌گویم که بی‌برنامه‌ام و هیچ تصمیم خاصی برای ادامه‌ی سفر ندارم. هنوز جایی برای اقامت در زاهدان ندارم و حتی مطمئن نیستم که می‌خواهم چند روز آن‌جا بمانم. بنا می‌شود که تا شب فکر کند و تصمیم بگیرد.

هنوز هیچی نشده دلم برای مادر و آیلین تنگ شده است. برای صبحانه‌های سه نفره‌مان. برای شیرچای آیلین هم! اما بچه‌های این گروه بسیار شاد هستند و اجازه نمی‌دهند ثانیه‌ای در مسیر تنها بمانم و احساس دلتنگی کنم! هنوز زیاد از شهر دور نشده‌ایم که راننده گوشه‌ی جاده نگه می‌دارد. خیلی به کو‌ه‌های مریخی نزدیک هستیم. اصلا گویا قرار است آن‌ها را از فاصله‌ی نزدیک‌تری ببینیم. صخره‌ها را پیاده بالا و پایین می‌رویم و دقیقا از دل این دراگون‌ها سر در می‌آوریم. جایی عجیب و اسرارآمیزی است. احساس یک آدم فضایی را دارم که از سفینه‌اش پیاده شده و در دل یک سیاره‌ی جدید پا گذاشته‌ است. غیر از این هم نیست. به دنبال کشف یک راز از گروه جدا می‌شوم. روی زمین پر از فسیل‌هایی‌ست که ترکیب سنگ و صدف هستند. زیباست. سنگی که شکل صدف است، یا صدفی که جادو شده و تبدیل به سنگ شده است! یکی از آن فسیل‌های کوچک‌ را به یادگار برمی‌دارم.

در مورد نحوه‌ی پیدایش کوه‌های مریخی حرف‌های زیادی شنیدم و مطالبی هم خواندم. یکی از مردم بومی می‌گوید این کوه‌ها در اثر فشار لایه‌های زیر زمین به همدیگر تشکیل شده‌اند. فشار زیادی که منجر به بیرون زدن این بلندی‌ها از دل زمین شده‌ است. جایی خواندم که این کوه‌ها در دل زمین و زیر تلی از خاک مدفون بوده‌ و در اثر باران‌های موسمی پدیدار شده‌اند

یک توضیح علمی دیگر هم برای تشکیل این سیاره وجود دارد، فرورانش پوسته عمان به زیر مکران و فرسایش آبی و بادی. دلیل علمی این پدیده هرچه که هست منجر به یک اتفاق بی‌نظیر شده است. منجر به اینکه من برای چند دقیقه احساس آدم فضایی را داشته باشم و چه چیزی هیجان‌انگیزتر از این؟

برای چند ثانیه خوشحال می‌شوم. به خیالم موجود فضایی دیگری هم در این سیاره وجود دارد، اما نه ظاهرا یکی از همسفران است

مقابل کوه‌های مریخی، به سایه‌ی کم جان این درخت خشکیده پناه برده است

به دوراهیِ کهیر می‌رسیم. جایی که باید پیاده شوم و جلوی یک ماشینِ عبوری را بگیرم تا من را به روستای زرآباد ببرد. باید زودتر به درک برسم تا وسایل را به کمک خدابخش به دست بچه‌ها برسانم. در همین مدت کوتاه به دوستان جدید و رویا عادت کرده‌ام. اصرار دارند با آن‌ها بمانم، چند جایی را در مسیر ببینیم و بعد با هم به درک برویم. پیشنهاد بدی نیست. من که این روزها همه‌چیز را به دست مسیر می‌سپارم! این‌بار نیز همه با هم به درک می‌رویم.

یکی از زیباترین جاذبه‌های چابهار در همین مسیر است. مسافت بسیار زیادی از این راه با کوه‌های عجیبی پوشیده شده ‌است. آنقدر زیبا و با جزئیات هستند که خیال می‌کنم کسی قرن‌ها وقت گذشته و روی تک تک آن‌ها نقش و نگاری حکاکی کرده است

یکی از جاذبه‌های بلوچستان باغ‌‌های میوه است. آن‌هم میوه‌های گرمسیری مثل موز، پاپایا، گواوا و کنار. وارد روستای زرآباد می‌شویم و به یکی از همین باغ‌ها می‌رویم. در بخشی از باغ، برگ درختان موز به هم رسیده و تونلی درست شده است. باید خم شویم و از تونل‌های موزی رد شویم. این‌جا هم اسرارآمیز است. از گروه جدا می‌شوم، می‌خواهم آواز بخوانم و این‌بار قرار نیست همه بدانند که مجنونم. مدتی‌ست دیگر صدای بچه‌ها نمی‌آید. به گمانم گم شده‌ام. اما نه، ظاهرا زمان را گم کرده‌ام و خیلی وقت است همه سوار ماشین شده و منتظر من هستند. در مسیر بین «گِل‌فشان» و «درک» اختلاف سلیقه است. عده‌ای دوست دارند گِل‌فشان را ببینند و عده‌ای ترجیح می‌دهند زمان بیشتری را در درک و سواحلش بگذرانند و در آخر هم بچه‌های درک پیروز می‌شوند

باغ میوه‌های گرمسیری

تونلی در میان درختان موز

گل درخت موز

به روستای کوچک و خلوت درک می‌رسیم. ماشین، کمی بعد از انتهای تنها خیابان اصلی در روستا نگه می‌دارد. جایی که ایستاده‌ایم تا چشم کار می‌کند کویر است. چقدر همه چیز آشناست. بیابان‌های کرمان و کویر شهداد را به یاد می‌آورم. کفش‌هایم را کنار ماشین در آورده و با گروه، پیاده به میان رمل‌ها می‌رویم. هنوز به داغی شن‌ها عادت نکرده‌ام! قوس‌ها و سایه‌روشن‌های رمل‌های شنی بسیار زیباست آنقدر که هیچ‌کدام از بچه‌ها دلشان نمی‌آید با رد پایشان، زیبایی آن‌ را به هم بزند. اما به نظرم رد پا روی این رمل‌ها هم زیبایی خاص خودش را دارد. چند ساعت بعد بادی می‌آید و قوس‌ها و طرح‌های شگفت‌انگیزتری را طراحی می‌کند.

بالاخره دل به دریا می‌زنم و میان رمل‌ها می‌دوم. هرچند به سختی! به بچه‌ها پیشنهاد می‌کنم این ‌کار را انجام دهند. حتی اگر می‌دانند که قرار است مثل من از بالای یک تپه‌ به پایین پرتاب شوند. چه هیجانی دارد از بالای تپه روی تلی از شن پرت شوی و دست و پایت تا نیمه در آن فرو رود و به هزار سختی خودت را بیرون بکشی!

شنیده‌ام زیباترین جای روستای درک، آنجاست که کویر به دریا می‌رسد. از دور این صحنه را می‌بینم. جایی که کویرِ خشک به آبیِ دریا می‌رسد. نخل معروف و تنها را هم از دور می‌بینم و اما وقت تنگ است و فرصت نمی‌کنم تمام این بیابان را پیاده بروم تا به دریا و نخل برسم. باید خودم را به خدابخش برسانم. باید امانتی کودکان را تحویلشان دهم. می‌دانید بزرگ‌ترین دست‌آورد هر سفر چیست؟ برای من که گذشتن بود! از دیدن محل تلاق دریا و کویر، از دیدن این شگفتی که تنها در چند نقطه‌ی دنیا وجود دارد، می‌گذرم.

کویر

در کویر بیرون از دیوار خانه، پشت حصار ده دیگر هیچ نیست. صحرای بیکرانه‌ی عدم است که خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه، تنها به سوی آسمان باز است (هبوط)

آن‌چه در کویر می‌روید خیال است

دل کندن از این کویر شگفت‌انگیز برای همه‌ی بچه‌ها سخت است، اما چاره‌ای نیست. مقابل مسجد روستا ایستاده‌ایم که چشمم به پسر جوانی آن سوی خیابان می‌افتد. با کوله‌ی بزرگش کنار جاده نشسته و به خیالم منتظر است تا ماشینی عبوری او را به چابهار ببرد. همان هیچ‌هایک خودمان. ما را که می‌بیند، شتابان به سمتمان می‌آید. به خیالش ما راهی چابهار هستیم. ظاهرا چند روزی در ساحل کمپ کرده و در ادامه‌ی سفرش به هرمزگان می‌رود. فرصت می‌شود فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم و تنها یک آیدی اینستاگرام رد و بدل کنیم. آن ظهر پاییزی در روستای درک هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردم که روزی روزگاری علیرضا، یکی از بهترین دوستانم شود و روزها و ساعت‌ها بنشینیم و داستان‌های سفرهایمان را برای همدیگر تعریف کنیم.

از رویا و بچه‌های این گروه کوچک در یک جاده‌ی فرعی خداحافظی می‌کنم. جاده‌ای که در ادامه به ساحل می‌رسد. دقایقی‌ست که با یک چمدان و چندین کارتن، لب صخره‌ای ایستاده‌ام و دریا را از دور تماشا می‌کنم. با خودم می‌گویم از تماشا که سیر شدم به خدابخش تلفن می‌زنم. اما روستا آنقدر کوچک است که خبر به گوش خدابخش رسیده و پنج دقیقه بعد خودش به دنبالم می‌آید.

اینجا ابتدای جاده‌ای‌ست که به سمت دریا و ساحل می‌رود. ابتدای روستای درک. تابلوی بسیار بزرگی هم دارد و به راحتی می‌توان راه را به سمت ساحل پیدا کرد

خدابخش مهمان دارد و خانه‌اش حسابی شلوغ است. هم مسافر دارد و هم اهالی روستا آمده‌اند! البته که اهالی روستا دیگر مهمان نیستند و جزئی از خانه و خانواده به حساب می‌آیند. گوشه‌ی اتاق کوچکی برایم سفره‌ای پهن می‌کنند. برنج و مرغ و سالاد. بچه‌ها دور و برم میچرند. یکی بازی می‌کند، یکی درس می‌خواند، یکی به زبان محلی خودشان شعری می‌خواند و زن خدابخش به نوزاد چند ماهه‌اش شیر می‌دهد. زن دیگری هم ننوی بچه‌ی همسایه را تکان می‌دهد. خدابخش می‌گوید الان دیگر مدرسه‌ی‌ روستا تعطیل شده و شب با هم به روستای دیگری می‌رویم که محتاج‌تر از روستای ما هستند. پس با خیال راحت این‌جا را بگرد و شب به قرارمان می‌رسیم.

نام روستای تنگ را از خدابخش شنیده‌ام. می‌گویم به نظرت فرصت هست به آن روستا بروم و تا شب برگردم؟ با یک قایقران بومی در آن‌جا تماس می‌گیرد، ظاهرا دم غروب است و به خانه‌‌هایشان رفته‌اند. خدابخش می‌گوید خودم حاضرم تو را به آن‌جا ببرم اما تمامِ جذابیت دیدنِ این روستا به این است که با قایق به محل تلاقی دریا و کویر بروی. در غیر این‌صورت رفتن بی‌فایده است. اما الان دیگر قایقرانی آن‌جا نیست. مگر پول زیادی پرداخت کنی و یک قایق دربست اجاره کنی. با این وجود از این هم می‌گذرم. شاید سال دیگر.

بچه‌ها از سر و کولم بالا می‌روند، زن‌های همسایه پشت سر هم سوال می‌پرسند و من هم‌زمان که با حوصله جواب تک تک آن‌ها را می‌دهم، در این بین برنامه‌ی سفر به زاهدان را هم می‌ریزم. سفری که در لحظه‌ها‌ی آخر قطعی شده است. همان روزهای اول سفر، پیامی از یک همکار قدیمی داشتم. البته خیلی هم قدیمی نیست، تا قبل از استعفا همکار بودیم. «نوا جان پولی برای کمک به مدرسه‌ای در زاهدان برایت مانده؟ زاهدان همه چیز ارزان است و لازم نیست از تهران خرید کنی.» نگاهی به حساب خالی بانکم انداخته و به امید تسویه حساب با شرکت، خیلی پر قدرت جواب داده بودم: بله مانده!

روزهای بعد با دختری به نام زیبا عزیزی حرف زدم. در روستای قصرقند معلم است و یکی از زنان فعال در امور اجتماعی، خیریه و کارهای داوطلبانه. در این استان همه او را می‌شناسند و دوستش دارند. زیبا همان روز از بچه‌های مدرسه‌ای در زاهدان برایم چند عکس فرستاده و قلبم را هزار تکه کرده بود. دیگر جایی برای “نه” گفتن باقی نمانده بود. احتیاجات آن بچه‌ها اساسی‌تر از کتاب و دفتر و قلم بود. اما هنوزم امیدوار بودم که تا روز موعود حسابم کمی پر و پیمان‌تر شود.

این عکس را زیبا عزیزی برایم ارسال کرد (عکس از بچه‌های مدرسه‌ای در زاهدان)

این عکس را زیبا عزیزی برایم ارسال کرد (عکس از بچه‌های مدرسه‌ای در زاهدان)

درست همین الان در حالی که بچه‌های خدابخش و همسایه‌ها از سر و کولم بالا می‌روند، باز هم پیامی از زیبا می‌رسد. «نوا جان با این شماره تماس بگیر. در زاهدان مهمان یک خانم معلم می‌شوی که از اهالی همان مدرسه است، همه چیز را به او بسپار.»

بلافاصله پروازهای زاهدان را چک می‌کنم. پروازی چارتر و بسیار ارزان قیمت برای فردا ساعت 9 صبح پیدا می‌کنم. البته برای رفتن به زاهدان اتوبوس و ماشین سواری هم هست. از چابهار تا زاهدان راه زیادی نیست. تنها 8 ساعت. اما از روستای درک مسیر طولانی‌تر می‌شود و حتما داروهای یخچالی‌ام که چند سالی‌ست همراه و همسفرم هستند، این‌همه مدت دوام نمی‌آورند و به میان راه نرسیده فاسد می‌شوند. یخ‌های مخصوصشان هم که عمری کوتاه‌تر از 8 ساعت دارند، پس بهترین راه خرید همان پرواز چارتر است.

خیلی زود همه چیز به طرز شگفت‌انگیزی خوب پیش می‌رود. خبر می‌رسد در یک مسابقه‌ی عکاسی اینستاگرامی برنده شده‌ام. جایزه‌اش یک دوربین است که حداقل سه میلیون تومان قیمت دارد. این مبلغ برای بخشی از کاری که می‌خواهم انجام دهم کافی‌ست! قول دوربین را به دوستی می‌دهم و بلافاصله پولش را به حسابم واریز می‌کند. از جا می‌پرم و با خوشحالی از خانه بیرون می‌روم. وقت زیادی برای دیدن درک ندارم پس حداقل تا شب کمی روستا را ببینم.

با پای پیاده راهی کشف کردن می‌شوم. اما خود روستای درک چیز خاصی برای دیدن ندارد. یک جاده‌ی اصلی است و چند کوچه‌ی خاکی با خانه‌هایی قدیمی و کودکانی که سرخوش در این روستای خشک از این سو به آن سو می‌دوند. دریا را بو می‌کشم و راه ساحل را پیدا می‌کنم. از دور آشنا می‌بینم. رویا و دوستانش هم لب ساحل هستند و اما در حال برگشت به چابهار. از سر و وضع و لباس‌های خیسشان می‌فهمم حسابی آب بازی کرده‌اند. رویا برنامه‌اش تغییر کرده و باید فورا به تهران برگردد. به هم قول می‌دهیم به زودی همسفر شویم و در عرض چند دقیقه برنامه‌ی سفر به جازموریان را می‌ریزیم.

ساحل حسابی خلوت است. تنها چند نفر هستیم. صندل‌های شیری رنگم را که حالا دیگر به اندازه‌ی آن شب در عروسی نو و تازه نیستند، گوشه‌ای می‌گذارم و ساحل‌نوردی می‌کنم. با پسربچه‌های شیرین زبان بازی می‌کنم و سومین غروب چابهار را از روی دریا می‌بینم. هنوز هم هیچ غروبی در چابهار، نمی‌تواند به اندازه‌ی غروب پزم دلبری کند. راه برگشت به خانه‌ی خدابخش را پیدا نمی‌کنم. با دخترکی خردسال و باهوش همراه می‌شوم تا راه را نشانم دهد. در مسیر تعداد دخترک‌ها زیاد می‌شود و من را تا خانه همراهی می‌کنند. یکی از آن شیرین زبان‌ها دستم را می‌کشد. اصرار دارد به خانه‌ی آن‌ها بروم. «به خانه‌ی ما بیا، دست و صورت و پاهایت را بشور، نماز بخوان، شام و چای بخور، دست‌هایت را حنا می‌گذارم و بعد با هم به خانه‌ی خدابخش می‌رویم.» دخترک با این شیرین زبانی بدجور دلم را می‌برد اما با خدابخش قرار دارم و باید زودتر برگردم.

دخترک آرام می‌ایستد و منتظر می‌ماند. همین‌که موج به پاهایش می‌رسد از سر ذوق فریادی سر می‌دهد، برمی‌گردد و پدرش را نگاه می‌کند. پدر هم از راه دور دستی برایش تکان می‌دهد. خوشحالم که در این سفر تصورم از پدرهای بلوچ هم عوض شده است

به ساحل آمده‌ام اما به جای تماشای آب، باز هم به دنبال حرف زدن با مردم هستم. با این مرد کمی حرف می‌زنیم و از سختی‌های روزگار می‌گوییم

اهل هرمزگانند و برای تفریح به بلوچستان آمده‌اند

پسرک‌های روستای درک

می‌گوید نامم آرمین است. اما دوستش می‌گوید نامش چیز دیگری‌ست. اصلا فرقی نمی‌کند که چه نام دارد. همین‌که شاد باشد و دل‌خوش کافی‌ست

دخترک را در راه برگشت به روستا می‌بینم و تا خانه‌ی خدابخش همراه می‌شویم. می‌گوید دفعه‌ی دیگر که آمدی برایم دفتر نقاشی بیاور

غروب دریای درک

خدابخش خانه نیست! این روزها به این حقیقت پی برده‌ام که بدقولی و بی تفاوتی در بین بعضی از این مردم پررنگ‌تر از مردم شهرهای دیگر است. تا زمانی که خدابخش برگردد، با بچه‌ها حسابی سرگرم می‌شویم. دختر بزرگ خدابخش که تنها هشت سال دارد با تمام دخترهایی که این روزها دیده‌ام فرق می‌کند. اصلا شبیه هم سن و سال‌هایش نیست. دغدغه‌های مهمی دارد. نگران بهداشت مردم یک روستا در همین حوالی است. از من قول می‌گیرد روزی با صابون، شامپو، مسواک و خمیردندان برای اهالی آن روستا برگردم. نگران درس و مشق بچه‌های روستایی دیگر هم هست که فاصله‌ی زیادی با این‌جا دارد. نگران بچه‌هایی‌ست که هیچ‌وقت دفتر و قلم‌ نداشته‌اند.

_ می‌دانم امشب با پدرم به کدام روستا می‌روی، قول بده روزی برای بچه‌های روستایی که گفتم دفتر و قلم بیاوری.

_ می‌خواهی با پدرت خدابخش صحبت کنم تا به همین جایی که تو می‌گویی برویم؟

_ راه آن‌جا بسیار طولانی‌ست و مسیر ماشین‌رو ندارد. پدرم همیشه با موتورسیکلت می‌رود و نصف روز در راه است.

آرام است و متین. به من چسبیده و مشق‌هایش را با دقت می‌نویسد. تکان که می‌خورم نگران می‌شود، به گمانم نمی‌خواهد از کنارش بلند شوم. خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند. کمی بعد به خودم می‌آیم و می‌بینم پسر سه ساله‌ی همسایه بالای سرم روی مخده نشسته و پاهایش از شانه‌هایم آویزان است! پسر کوچک خدابخش روی پایم لم داده و دخترکی دیگر خودش را نزدیک‌تر می‌کند و بی‌هوا صورتش را به گونه‌هایم می‌چسباند. این بوس ریز آب‌دار عجیب به جانم می‌نشیند و بعد از آن، همه‌ی بچه‌ها از هر طرف بوسه بارانم می‌کنند. تمام صورتم خیس می‌شود و می‌گویم بچه‌ها آخر این بوس است یا تف؟ آن‌وقت پسرک دو ساله کف اتاق ریسه می‌رود از خنده!

دیروقت است و خدابخش بالاخر با یک ماشین قرص و جان‌دار سر می‌رسد. ظاهرا مسیر صعب‌العبورتر از این حرف‌هاست. با بدرقه‌ی دخترک راهی می‌شویم. چند شکلات و لواشک کف دستش می‌گذارم. نگران است برای بچه‌های آن روستا کم بیاید. جاده تا مقصد، تاریکی مطلق است. مسافت زیاد نیست اما راه آنقدر خراب است و صعب‌العبور که فاصله هزار برابر طولانی‌تر به نظر می‌رسد. گاهی هم شتری از راه می‌رسد و جاده بند می‌آید. آن‌قدر هم با ناز و کرشمه راه می‌روند که رد شدنشان نیم ساعت طول می‌کشد.

خدابخش از روستای درک حرف می‌زند. می‌گوید مردم این روستا آنقدر محروم نیستند. دستشان به دهنشان می‌رسد اما به فاصله‌ی خیلی کمی از درک، روستاهایی هستند که دسترسی به آن‌ها بسیار سخت است و کمک‌رسانی بسیار دشوار. چیزی به نام راه، وجود ندارد! با خودم فکر می‌کنم یعنی دشوارتر و صعب‌العبورتر از این مسیر هم وجود دارد؟ پس دخترک درست می‌گفت.

جاده‌ خلوت، تاریک و دلهره‌آور است. در این شرایط حتی دلم به شترها هم خوش است

بعد از چند ساعت به روستا می‌رسیم. تاریک است و سوت و کور. هیچ چراغی روشن نیست و کسی هم در روستا پرسه نمی‌زند. یعنی حتی یک شب‌گرد هم وجود ندارد؟ درب یک خانه باز می‌شود و نور زردِ کم‌سویی کف خیابان پهن می‌شود و آن‌جا را کمی روشن می‌کند. پسرکی از اهالی همان خانه به سمت ماشین می‌آید و سلام می‌کند. خدابخش به او می‌گوید تمام بچه‌های مدرسه را در مسجد جمع کن.

گوشه‌ی تنها مسجدِ این روستا منتظر نشسته‌ام که سایه‌ی بچه‌ها را از پشت در می‌بینم. در را برایشان باز می‌کنم و یکی یکی آرام و خجالتی وارد می‌شوند و گوشه‌ای می‌نشینند. باورم نمی‌شود! همه سیاهپوست هستند و چقدر زیبا و متفاوت! اما اصلا شبیه بچه‌های روستای درک، پر شور و اجتماعی نیستند. بسیار آرام هستند و کم حرف و حتی به سختی جواب سوال‌هایم را می‌دهند. خدابخش می‌گوید تمام مردم این روستا سیاهپوست هستند. پدران و پدربزرگانشان به عنوان برده، از آفریقا به اینجا آمده‌اند. الان برده نیستند ولی بیشترشان در خانه‌های مردم کار می‌کنند. یاد خدمتکاران سیاهپوست اقوام آیلین میفتم. این‌هم یکی دیگر از شگفتی‌هایی‌ست که در این سفر می‌بینم.

بچه‌هایی آرام، خجالتی و شاید کمی هم منزوی

زیبا و هیجان‌انگیز نیست که تمام بچه‌ها و اهالی یک روستا به رنگ شکلات باشند؟ برای من که شگفت‌انگیز است و شیفته‌ی تک تک آن‌ها شده‌ام

چند دقیقه قبل لبخند کم‌رنگی روی صورت دخترک بود و اما الان چشمانش حسابی تر شده است. ای کاش دلیلش را می‌دانستم و احتمالا تا آخر عمر هرگز نمی‌فهمم تر بودن چشمانش به‌خاطر خوشحالی‌ست یا غمی در دل دارد

این قاب هم بماند به یادگار. از من و بچه‌های سیاه‌پوست و خوشرنگ روستایی در بلوچستان

می‌گذارم بچه‌ها راحت باشند و زیاد حرف نمی‌زنم و سوال‌ نمی‌پرسم. نزدیک نیمه شب است و به درک برمی‌گردیم. دخترک منتظر مانده و هنوز بیدار است. چند بسته لوازم التحریر اضافه آمده و آن‌ها را به او می‌دهم. «بچه‌ای می‌شناسی که به دفتر و قلم نیاز داشته باشد؟» خوشحالیش مخفی نمی‌ماند و می‌گوید: «چند نفری از دوستانم هستند که از روستای کناری به مدرسه‌ی ما می‌آیند و هیچ چیز ندارند. وسایل را به آن‌ها بدهم؟» لبخندی تحویلش می‌دهم. دلش قرص می‌شود.

حسابی خسته‌ام و باید بخوابم اما دوست دارم دخترک هم کنار من بخوابد، او نیز همین را می‌خواهد. اما مادرش او را به اتاق دیگری می‌برد. به خیالش دخترک مزاحم خواب من است. صبح خیلی زود باید بیدار شوم و به فرودگاه بروم. همان فرودگاه کنارک در سی کیلومتری چابهار. هنوز هیچ ماشینی هم برای رفتن به چابهار و یا فرودگاه سراغ ندارم! البته خدابخش می‌گوید خبر دارد یکی از مردمِ این روستا فردا به چابهار می‌رود و چند مسافر هم دارد. قول می‌دهد صبح خیلی زود و پیش از طلوع خورشید، به او زنگ بزند تا من را هم سر راهش سوار کند.

 


روز هفتم – یکشنبه 25 آذرماه 1397

خورشید خانم هنوز خیال بیدار شدن ندارد! من اما صبح خیلی زود به امید دیدن بچه‌ها پیش از رفتن به مدرسه بیدار شده‌ام. در آشپزخانه که بیرون از خانه قرار دارد با زن خدابخش سرگرم پختن نان هستیم که خبر می‌رسد یکی از اهالی روستا کمی بعد به دنبالم می‌آید و مرا تا فرودگاه می‌رساند. تکه‌ای از نان گرم و تازه‌ را برمی‌دارم و بیرون از خانه منتظر می‌مانم. خانه‌ها حیاط و دیوارکشی ندارند و از این‌جا به کل روستا اشراف دارم. بچه‌های روستا را می‌بینم که از هر سویی به سمت مدرسه راهی می‌شوند، زن‌ها مشغول بیرون آوردن گوسفند‌ها از طویله هستند و خورشید هم که دیگر کش و قوسی به خود می‌دهد و ذره ذره بیدار می‌شود. اهالی خانه برای بدرقه‌ی من آمده‌اند. زن خدابخش یک دستبند خوشرنگ آینه‌دوزی را که هنر دست خودش است، به من هدیه می‌دهد. وقت رفتن است. من به همراه پیرمردی که مقصدش کنارک است، یک زن و مرد و دو فرزند کوچکشان مسافران این تاکسی هستیم. یکی از بچه‌ها بیمار است و در تب می‌سوزد. او را برای درمان به چابهار می‌برند.

درک تنها جایی‌ست که هم غروبش را دیدم و هم طلوعش را بگذار که بر شاخه‌ی این صبح دلاویز بنشینم و از عشق سرودی بسرایم آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال پر گیرم از این بام و به سوی تو بیایم (فریدون مشیری)

خانه‌ای از جنس نخل

خداحافظی با دوستی قدیمی. البته قدمت دوستی ما تنها به کمتر از نصف روز می‌رسد! اما مطمئنم به زودی دلتنگش خواهم شد

یکی از همسفران

در مسیر برگشت به چابهار به کنارک می‌رسیم. قرار بود مبلغ کرایه تا فرودگاه 25000 تومان باشد و حواسم هست که همه‌ی مسافران همین مبلغ را پرداخت می‌کنند، اما راننده از من 40000 تومان طلب می‌کند. خیال بحث کردن ندارم. می‌گذارم به حساب این‌که صندلی جلو و راحت نشسته‌ام. دو ساعت تا پرواز مانده است. بنابراین هنوز کمی زمان دارم و کنار اسکله پیاده‌ می‌شوم. به گمانم همه فهمیده‌اند که اسکله‌ی کنارک را بیشتر از هر جایی در چابهار دوست دارم.

چمدان به دست، کنار ناخدایی می‌ایستم و بالا آمدن خورشید را از بین قایق‌ها نگاه می‌کنم. یک ساعت وقت می‌گذارم و کل اسکله را تا ابتدای بندر و خیابان ساحلی پیاده می‌روم و در این مسیر شگفت‌انگیز، قایق‌های کوچک و کشتی‌های بزرگ را نگاه می‌کنم و رویاپردازی می‌کنم. ای کاش می‌توانستم امروز صبحانه‌ام را در یکی از این قایق‌ها بخورم.

امان از بندر کنارک و قایق‌هایش

امان از بندر کنارک و مردان بلوچش

امان از بندر کنارک و پرندگانش

شهر هنوز تعطیل است. به خیالم مردم کنارک به اندازه‌ی مردم درک سحرخیز نیستند. دوست دارم کفش فروشی‌های این‌ شهر را ببینم. آخر این روزها تعریف لباس، کفش و وسایل دست دوم کنارک را زیاد شنیده‌ام. اما این وقت صبح کل مغازه‌ها تعطیل هستند و البته قصد خرید هم ندارم. دور میدانی که خودم هم نمی‌دانم کجای این شهر قرار دارد می‌ایستم و منتظر ماشینی می‌مانم تا به فرودگاه بروم. چند تاکسی می‌ایستند اما قصد دارم شانسم را در مدت کوتاه باقیمانده تا پرواز امتحان کنم و رایگان به فرودگاه بروم. بلکه هزینه‌ی اضافه‌ای که صبح پرداخت کردم را جبران کنم. سرانجام با ماشین چهارم هم مسیر هستم.

راننده مرد بلوچی‌ست که از کارمندان همین بندر است. قابل اطمینان به نظر می‌رسد و مرا تا فرودگاه می‌رساند. شماره‌اش را می‌گیرم و وعده می‌دهد دفعه‌ی دیگر مرا به همراه ناخدای یکی از آن قایق‌ها به وسط دریا بفرستد.

در گیت بازرسی سپاه در فرودگاه کمی معطل می‌شوم. سختگیری‌ها شدید است. علاوه بر بازرسی با دستگاه، تک تک چمدان‌ها را باز می‌کنند! ظاهرا به دستگاه‌هایشان اطمینان ندارند. اما بخاطر این همه حساسیت خوشحالم. تمامش به‌خاطر امنیت خودمان است. از چمدان من هم که چیزهای عجیبی در می‌آورند و متعجب می‌مانند. ظاهرا اجازه‌ی خروج هیچ‌کدام را ندارم.

یک قلوه سنگ کوچک، تعدادی گُل خشک شده‌ی خشخاش، چند صدف فسیل شده، مقدار بسیار کمی خاک و آن توتیای زیبا که از پیرمرد دریاچه‌ی صورتی خریدم. برای داشتن هرکدام هم دلیل خاص خودم را دارم. می‌گویم قلوه سنگ و صدف‌ها را از کوه‌های مریخی برداشته‌ام. به این امید که روزی یک موجود فضایی از سیاره‌ی خودشان آن‌ها را به سیاره‌ی ما آورده باشد. رو به زن‌های بازرسی می‌گویم اصلا هیچ‌وقت دقیقا در دل کوه‌های مریخی بوده‌اید؟ ولی من بوده‌ام. واقعا شبیه سیاره‌ای دیگر است. این کیسه هم کمی از خاک روستایی‌ست در حوالی چابهار. این خاک‌، کف پای بچه‌های آن روستا را در ظهرهای داغ و سوزان تابستان به خود دیده‌ است. البته کل خاک این سرزمین به پاهای تاول زده‌ی کودکان بیشماری عادت کرده‌ است. بخشی از آن را برداشتم تا گاهی سجده‌اش کنم.

حرف‌هایم نصفه نیمه می‌مانند. لابد این بازرسان هم حدس می‌زنند مجنونم! حالا دیگر تنها مشکلشان آن حیوان دریایی‌ست. توتیا! می‌گویند این موجود زنده است و نمی‌توانی آن را ببری. اگر چند ساعت در آب بماند زنده می‌شود. چشمانم از تعجب گرد می‌شود! می‌گویم هیچ حرفی نیست. چند ساعت آن را در آب می‌گذاریم و اگر زنده شد که هیچ، آن را دو دستی به دریا برمی‌گردانم. اما اگر زنده نشد با پرواز بعدی به زاهدان می‌روم و آن را با خودم می‌برم. به گمانم الان دیگر یقین کرده‌اند با یک مجنون طرف هستند!

زاهدان – شهر انبه، چای و چهارراه رسولی 

فرودگاه زاهدان برخلاف تصورم بزرگتر و تمیزتر از فرودگاه چابهار است. خانم معلم آدرس خانه‌ را خیلی قبل‌تر برای من فرستاده و بعد از اصرار فراوان راضی شد تا پدرش را به دنبال من نفرستد و اجازه دهد خودم با تاکسی تا خانه‌شان بروم.

از شهر و خیابان‌های زاهدان، تنها خاطراتی گنگ و نامفهوم به یاد دارم. آن‌هم از سال‌های خیلی دور. آن زمان که نوجوان بودم و با خانواده برای دیدن پسر عمه‌ام به این شهر آمدیم و در شهرکی سرسبز متعلق به اساتید دانشگاه ماندیم. انبه، چای و چهارراه رسولی! این شهر را با همین سه نشانه می‌شناسم. خاطرم هست در راه برگشت به کرمان از چهارراه رسولی انبه و چای خریده بودیم. تلاش می‌کنم شهر و خیابان‌هایش را با همان خاطرات گنگ و مبهم تطبیق دهم. اما هنوز که هیچ چیز شبیه به هم نیست. انگار زاهدانِ سال‌های دور با این زاهدان فاصله‌ی زیادی دارد.

چمدان به دست، اواسط یک کوچه‌ی عریض، مقابل درب دو لنگه‌ی فلزی و کمی زنگ زده می‌ایستم. اما قلوه سنگی پیدا نمی‌کنم که به در بکوبم. تلفن ‌می‌زنم و چند لحظه بعد خانم معلم با لبخندی پهن، میان قاب در ظاهر می‌شود. چشم‌های درشت و مشکی، مژه‌های بلند و فرخورده، ابروهای پهن و مشکی در آن صورت گرد و گندمی به اندازه‌ی لبخند پهنش توجهم را جلب می‌کنند. هنوز هم معتقدم تا به حال چنین چشم و ابرویی ندیده‌ام! با همان لبخندی که هنوز روی صورتش جا خوش کرده، مرا به خانه دعوت می‌کند.

درب خانه به حیاطی کوچک باز می‌شود که چند شاخه از درخت تاک همسایه، به این سوی دیوار آمده و نیمی از دیوار حیاط را پوشانده است. به گمانم سال بعد خوشه‌‌ی انگوری خواهم چید. همیشه تصورم از معلم‌ها، یک زن شبیه معلم‌های سن و سال دارِ خودم در آن سال‌های دور است. اما خانم معلم دختری بیست و چند ساله است. بسیار جوان‌تر از تصورم و بسیار زیباتر. بسیار فداکارتر و دلسوزتر.

چند ساعت بیشتر از حضورم در این خانه نمی‌گذرد، اما اصلا حال و هوای غریبی ندارم. خیال می‌کنم سال‌هاست اهالی این خانه را می‌شناسم و حتی با هم زندگی کرده‌ایم. محمد، برادر کوچک خانم معلم مدام از سیستان می‌گوید. از زاهدان، از زابل و از جاهایی دیدنی استانش حرف می‌زند. این‌جا را چه خوب می‌شناسد، تاریخ شهر و کشورش را چه خوب می‌داند. همیشه کتابی از سیستان کنارش هست و هر حرفی را با عکس و مستند نشانم می‌دهد. مادرِ خانم معلم آرام است و با وقار، مدام بافتنی می‌بافد و با هم از دری حرف می‌زنیم اما بیشتر اوقات، پشت چهره‌ی آرامش، یک نگرانیِ کمرنگی حس می‌کنم. تا زمان ناهار و استراحت حتی تا عصر هنگام غروب، بی وقفه با خانم معلم حرف می‌زنیم و برنامه می‌ریزیم. لیستی از احتیاجات شاگردانش تهیه کرده و به گمانم موجودی حسابم تنها برای نیمی از آن‌ها کافی‌ست. اما همین هم خوب است و دلگرم کننده.

غروب که می‌شود سه نفری به بازار می‌رویم. من، خانم معلم و مادر. سایز پای تمام بچه‌ها را داریم. کل بازار را به دنبال کفش‌‌های دخترانه‌ای می‌گردیم که هم جنس خوبی داشته باشند و هم قیمتی مناسب. برای خرید این کفش‌ها وسواس زیادی دارم. از این راسته‌ی بازار به آن راسته، از این مغازه به آن یکی می‌رویم. تک تک کفش‌های قرمز و صورتی دلم را می‌برد.

جعبه‌های کفش را گوشه‌ی راهروی خانه، روی هم چیده‌ایم. همگی شوق عجیبی داریم، حتی محمد. آخر شب پدر خانم معلم هم به خانه برمی‌گردد. آن سوی شهر دکانی دارد. لاغراندام است و ظریف. به گمانم خانم معلم و محمد اصلا شبیه پدرشان نیستند. پدر هم با دیدن آن‌همه خرید خوشحال می‌شود. حال و هوای خانه عوض شده است و از ته دل خوشحالیم. همگی کنار بخاری می‌نشینیم، شام می‌خوریم و حرف می‌زنیم. خانم معلم و مادر، سوزندوزی‌ها و کارهای هنری‌شان را نشانم می‌دهند. تک تک‌ آن‌ها را با شوق نگاه می‌کنم. یکی از آن‌ دستبندهای بی‌نظیر را هم به من هدیه می‌دهند. این دومین هدیه در سفر سیستان و بلوچستان است. یکی از مردم سیستان و یکی از بلوچستان. عکس چند تا از دستبندها و پابندهای سوزندوزی‌ را در اینستاگرام می‌گذارم و هنوز به چند دقیقه نرسیده همه‌ فروش می‌روند. خوشحالم کمک کوچکی به خانم معلم هم کرده‌ام.

چمدانم را گوشه‌ی مهمان‌خانه گذاشته‌ام. این‌جا دیگر اتاق من است. جای خوابم را چسبیده به بخاری پهن می‌کنم، خانم معلم هم کمی آنسوتر. برخلاف روزها که هوا عالی‌ست، شب‌ها سرد و یخبندان است. دستشویی هم بیرون از خانه و گوشه‌ی حیاط قرار دارد. فکر نیمه شب‌ها و دستشویی رفتن آزار دهنده به نظر می‌رسد و هر بار با چند لایه لباس و شال خودم را به گوشه‌ی حیاط می‌رسانم. اما از امروز این زندگیِ جدید من است، حال عضوی از این شهر و این خانواده‌ام و در تمام سختی‌هایی که آن‌ها می‌کشند، شریک هستم و آن‌ها را با جان و دل می‌پذیرم. تا دم صبح با خانم معلم حرف می‌زنیم. حتی در این تاریکی هم چشم‌های درشتش به خوبی دیده می‌شوند. می‌درخشند، مخصوصا وقتی که از بچه‌هایش حرف می‌زند.


روز هشتم – دوشنبه 26 آذرماه 1397

هوا هنوز تاریک است که بیدار می‌شویم. تنها دو ساعت خوابیده‌ایم. صبحانه‌ی مختصری می‌خوریم و وسایل را بارِ ماشین پدر می‌کنیم. اصرار این‌که خودمان می‌رویم و مزاحمتان نمی‌شویم هم فایده ندارد. تا رسیدن به مدرسه، هوا روشن می‌شود.

مادرم معلم دبستان بود. گاه شیفت صبح و گاه عصرکار. من همیشه مدرسه‌ی نمونه دولتی می‌رفتم که سطح نسبتا خوبی داشت، اما مادر دوست داشت معلم مناطق متوسط یا پایین‌تر باشد. دوران دبستان خودم را خاطرم نیست اما دورانی که «دخترِ خانم» بودم را مثل روز به یاد دارم. روزهایی که مادرم عصرکار بود بعد از زنگ آخر، به مدرسه‌اش می‌رفتم. «دخترِ خانم آمده، دخترِ خانم آمده!» این را به محض ورودم به مدرسه می‌شنیدم. بچه‌ها از این سر حیاط به آن بزرگی به هم خبر می‌دادند.

گاه سر کلاس‌های درسش می‌نشستم و اگر مادر با مدیر کاری داشت و یا به اداره آموزش و پرورش می‌رفت من یک زنگ، کلاسش را اداره می‌کردم. سن و سالی هم نداشتم. شاید از همان هفت هشت سالگی! عجیب نیست کلاس‌های درس خودم را به یاد ندارم ولی کلاس‌های مادر را به خوبی یادم هست. چون آن‌جا شاگرد بودم و این‌جا معلم. به نقل از معلم‌هایم به یاد دارم که همیشه سر کلاس کنار میز آن‌ها می‌ایستادم. این علاقه به معلم بودن و شاگردها و بچه‌ها از همان هفت سالگی تا همین چند سال پیش که ریاضی درس می‌دادم، حتی تا همین امروز ادامه پیدا کرده است.

بیشتر از پانزده سال است که با هیچ عنوانی به مدرسه نرفته‌ام. نه به عنوان معلم و نه شاگرد اما الان مقابل درب رنگ و رو رفته‌ی مدرسه‌ای در زاهدان ایستاده‌ام. قلبم تند تند می‌زند و خاطرات سالیان دور از خاطرم می‌گذرد.

مستقیم به دفتر مدرسه در گوشه‌ی این حیاط کوچک می‌رویم. جعبه‌های کفش را همان گوشه و کنار روی هم می‌چینیم تا به وقتش و زمانی که خریدها کامل شد آن‌ها را بین بچه‌ها پخش کنیم. مدیر مدرسه دختری جوان است که مدرسه را با پدرش اداره می‌کند. پیرمردی قد بلند و چهارشانه با موهایی پرپشت و جوگندمی که حکم بابای مدرسه را هم دارد. اوضاع این‌ مدرسه‌ی دخترانه‌ی تازه تاسیس، کمی عجیب و غریب است. مادر دانش‌آموزان با فرزندان شیرخوار و کوچکشان گوشه‌ی حیاط نشسته‌ و با دیدن من به سمت دفتر می‌آیند. بستنِ درب اتاق هم فایده‌ای ندارد. با کف دست به شیشه می‌کوبند و کمک می‌خواهند. کمک از هر نوعی! یکی کیف می‌خواهد، یکی کفش، یکی پول و دیگری هم التماس می‌کند واسطه شوم تا دخترشان را در مدرسه ثبت‌نام کنند. ظاهرا کلاس‌ها ظرفیت ندارند و هر کلاس هم حداقل ده نفر دانش‌آموز اضافی دارد.

موفق می‌شوم از لا به لای مادرها بگذرم و همراه خانم معلم به کلاس درس بروم. همان وسط‌ها روی نیمکتی جایی باز می‌کنم و میان بچه‌ها می‌نشینم. خانم معلم حرف می‌زند من اما در این دنیا نیستم. نگاهم و حواسم بین بچه‌ها می‌چرخد، از دمپایی پلاستیکی و پاره‌ی دخترکی به روسری سیاه و بزرگ دخترکی دیگر، بعد هم به کیف زنانه‌ی روی نیمکت ردیف جلویی. حواسم به کفش‌های پاشنه بلند و حداقل دو سایز بزرگتر یک دانش‌آموز دیگر هم هست. لابد کفش‌های خواهر بزرگترش را پوشیده است. خدای من! این کلاس و این مدرسه خیلی کار دارد!

نوک انگشتان دست و پای من که سوز و سرمای زمستان سیستان را تاب نمی‌آورد. از حال دخترک‌های شش و هفت ساله هم بی‌خبر نیستم

کفش‌های دخترک‌های خیابان آزادی!

نگاه کردن به چشمان دخترک کمی سخت است. آن‌هم در حالی‌که مطمئنم پاهای کوچک و ظریفش، سرمای استخوان‌سوز اول صبح را به سختی تاب می‌آورد

زنگ تفریح به صدا در می‌آید، اما بچه‌ها داخل کلاس می‌مانند. دخترکی خودش را به زور کنار من جا می‌دهد. از لای کیف زنانه‌اش که بدون شک مال او نیست، دفتری مچاله شده پیداست. _ دفتر مشق است؟ _ نه خانم، دفتر خاطرات خواهرم. _ خب چرا دفتر خواهرت را برداشتی؟ اجازه گرفتی؟ _ نه خانم اجازه نگرفتم. دفتر را باز می‌کند و صفحاتش را یکی یکی نشانم می‌دهم. از نوشته‌های این دفتر شوکه می‌شوم. چشم‌هایم سیاهی می‌رود. یکی از صفحات را جدا می‌کند، “خانم اجازه، این مال شما!”. خاطرات خواهرش را به من هدیه می‌دهد! دفتر را می‌بندم و می‌گویم دخترِ خوشکل باید برای برداشتن وسایل خواهرت و هر شخص دیگری اجازه بگیری. تا شب نوشته‌ها و نقاشی‌های دفتر در ذهنم رژه می‌روند. شعر، عاشقی، خیانت، بی‌وفایی، طنابِ دار، زندان، خودکشی و …

این دفتر، خاطرات مچاله شده‌ی خواهری نوجوان است که در کیف زنانه‌ای جا خوش کرده است

برگی از دفترچه‌ی خاطرات دخترک شیرآبادی!

برگی از دفترچه‌ی خاطراتِ دخترک

به دفتر مدیر مدرسه می‌روم. چند عکس از بچه‌ها در اینستاگرام می‌گذارم و هنوز چند دقیقه نگذشته که سیلی از پیام‌های دلسوزی برایم می‌رسد. خیلی از دوستان تمایل دارند کمک کنند و شماره کارت می‌خواهند. بعد از آن هم صدای اسمس‌های واریز پول پشت سر هم می‌آید. مبلغ‌های واریزی اندک است حتی ده هزارتومان و هر کدام به تنهایی حکم قطره را دارد اما روی هم، دریا می‌شوند.

موجودی حسابم را به خانم معلم نشان می‌دهم. «به گمانم حالا دیگر می‌توانیم برای بقیه‌ی بچه‌ها هم کفش بخریم.» سر از پا نمی‌شناسیم. قرار می‌گذاریم عصر باز هم به بازار برویم. تا من در مدرسه‌ هستم حواس بچه‌ها جمع نیست و مدام سراغ مرا می‌گیرند. تصمیم می‌گیرم گشتی در شهر بزنم تا خانم معلم کارش تمام شود.

هنگام خروج بابای مدرسه جلویم را می‌گیرد.

_ تنها می‌روی؟

_ بله تنها

_ تنها آن‌هم در این محله؟ امکان ندارد. هرگز اجازه نمی‌دهم تنهایی حتی از در خارج شوی.

_ چرا؟ مگر چه جور محله‌‌ای هست؟

_ این‌جا حتی آژانس و تاکسی هم نمی‌آید. یکی از محله‌های خطرناک و نا امن در زاهدان است. معلم‌های مدرسه بدون چادر و بدون خانواده‌های‌شان هرگز از در مدرسه بیرون نمی‌روند.

تازه یادم می‌آید امروز صبح اصرار من برای تنها آمدن هم جواب نداده بود، قبل‌تر هم خانم معلم گفته بود کسی نمی‌پذیرد سرویس مدرسه‌اش شود و به ناچار پدرش او را به مدرسه می‌برد. لابد خبرهایی‌ست. می‌گویم خیالتان راحت، نمی‌ترسم، حواسم را هم جمع می‌کنم، سرم را پایین می‌اندازم و سریع خودم را به میدان می‌رسانم. اصرار فایده ندارد. من را با ماشینش تا میدان می‌برد. آخر این‌همه ترس برای تنها پانصد متر؟ مدرسه‌ی خانم معلم در خیابان آزادی قرار دارد. جایی شبیه ولیعصر تهران است. خیابانی بلند که یک سرش جای خوب و باکلاس شهر محسوب می‌شود و سمت دیگرش مرکز معتادان زاهدان.

امروز صبح در مسیر و نزدیک مدرسه، درست کنار همان میدان، یک خیابانی متفاوت به شدت مرا مجذوب خودش کرده بود. بنا داشتم تا روز آخر سفر آن را ببینم و الان وقت خوبی بود. همان اطراف پیاده می‌شوم.

«دره‎ی پنج‌شیر»، افغانستان و احمد شاه مسعود را به یادم می‌آورد. اما در ایران نام محله‌ای بی‌نظیر در زاهدان است. تپه‌ای که تمام خانه‌ها و کوچه‌هایش رنگی‌ست. هنوز وضعیت امنیت در این محله را نمی‌دانم. شاید کمتر از هزار متر با مدرسه فاصله دارد و نمی‌دانم آن‌جا چه خبر است. اما مگر فرقی هم می‌کند؟ در هر صورت من آن‌جا را می‌بینم. امن یا نا امن!

تک تک کوچه‌ها را می‌گردم، اکثرا بسیار خلوت هستند و باریک و طولانی و بن‌بست. گاهی هنوز به وسط کوچه‌ها نرسیده ترس سراغم می‌آید. اگر کسی من را انتهای کوچه گیر بیاورد، دیگر راه برگشتی نیست! اما به دنبال رسیدن به بالای تپه، کل کوچه‎‌ها را تا انتها می‌روم. بلکه یکی از آن‌ها باز باشد و راهی به بالای تپه پیدا کنم. یک نفر از اهالی محله، راهِ درست را نشانم می‌دهد که اتفاقا از کوچه‌ی عجیبی‌ می‌گذرد، با آدم‌هایی عجیب‌تر!

در آن کوچه، زن‌هایی را می‌بینم که حالت عادی ندارند. با چند لایه آرایش‌ بسیار غلیظ بیشتر شبیه زن‌های خیابانی هستند، که البته دلیلش را بعدا می‌فهمم. بدکاره نیستند. تنها معتاد هستند و برای پوشاندن آثار اعتیاد، بیش از حد معمول آرایش می‌کنند. وارد کوچه پس کوچه‌ها می‌شوم، راه‌های باریک و سخت را می‌روم، حیاط یک خانه، پشت‌بام خانه‌ای دیگر است و من هم خواسته یا ناخواسته از حیاط خانه‌ای سر در می‌آورم. اما هیچ شباهتی به خانه ندارد. زباله‌دانی بیش نیست. سوزن، سرنگ، لباس‌های زیر زنانه و مردانه، پوشک‌های کثیف بچه و هزار چیز دیگر که روی هم تلنبار شده‌اند. چشمانم سیاهی می‎‌رود به دنبال راه برگشت، از کوچه‌ها و خانه‌های دیگر هم می‌گذرم و هرچه بالاتر می‌روم شرایط بدتر هم می‌شود. البته که در کوچه‌های اصلی شرایط خیلی بهتر از این پس کوچه‌ یا فرعی‌هاست.

دره‌ی پنج‌شیر در زاهدان

خانه‌هایی به رنگ آبی در دره‌ی پنج‌شیر

از اهالیِ دره‌ی پنج‌شیر

از آبیِ آسمان به آبیِ خانه‌ها. این رنگ آبی من را یاد شهر «شفشاون» در کشور مغرب می‌اندازد. اما آن کجا و این کجا

نامش کوچه‌ی مرگ است و خیلی هم سوت و کور

در انتهای یکی از آن کوچه‌های فرعی، میان خروارها زباله، سلیمان را می‌بینم. موهای خرمایی و فرفری‌اش آن‌قدر در هم گره خورده که حتی دستم لابه‌لای موهایش نمی‌رود. حرف می‌زنیم، شعر می‌خوانیم. می‌خندد و من دوست دارم مدام بخندد تا چال لپ‌هایش را ببینم. با سلیمان معامله می‌کنیم. من لواشک و شکلات می‌دهم و به جایش آدامس می‌گیرم. از آن آدامس‌هایی که عکس‌‌برگردان دارند. از آن‌ها که بیشتر از بیست سال است که دیگر از دکانِ آقا ماشاالله، بقالی سرکوچه‌مان در کرمان نخریده‌ام. روی دستم کمی تف می‌مالد. سلیمان را می‌گویم. برچسب را می‌چسباند و محکم فشار می‌دهد. یکی هم روی دست خودش می‌چسباند! می‌خندیم و صدای خنده‌مان به آسمان می‌رود.

سلیمان

یادگاری از سلیمان
 

«دیگر پیر شده‌ای!» به دنبال پیدا کردن صاحب صدا، رویم را برمی‌گردانم. دختری نوجوان، دستِ دخترکی ظریف و کوچک را گرفته و هر دو من را نگاه می‌کنند، که با احتیاط از یک بلندی پایین می‌آیم. همسایه‌ی سلیمان هستند. هن و هن کنان می‌پرسم:

_ من پیر شده‌ام؟ مگر چند ساله به نظر می‌رسم؟

_ نمی‌دانم اما با سختی پایین آمدی، لابد پیر شدی.

خم می‌شوم تا دخترک ظریف را ببینم. میخکوبم می‌کند، چند ثانیه خیره می‌مانم. نگاهم را سریع می‌دزدم و اما باز نگاهش می‌کنم. خم شده‌ام که شکلاتی کف دست دختر کوچکتر بگذارم. دوست دارم دستی به خرمایی موهایش بکشم، با چند انگشت گونه‌هایش را نوازش کنم، اما احتیاط می‌کنم و بیش از حد به او نزدیک نمی‌شوم. نمی‌خواهم دخترک را بترسانم. دخترک اما هنوز نگاهم می‌کند. چشمانش مشکی و آنقدر براق است که خودم را در برق آن‌ها می‌بینم. هنوز هم با آن دستان کوچکش دست‌های خواهرش را محکم گرفته است.

در دلم قربان صدقه‌ی چشم‌ها و موها و دست‌های ترک خورده‌اش می‌روم. «همین‌جا زندگی می‌کنید؟»

«بله»

ویرانه‌ای بیش نیست. ای داد، آخر دخترک در این خانه و این محله هزار بیماری می‌گیرد. چه‌قدر ناتوانم، هیچ قدرتی ندارم. اگر می‌توانستم تنها یک گوشه از این دنیا را آباد کنم، بدون شک این کوچه و این خانه در دره‌ی پنج‌شیر بود. خانه‌ی دخترکم «شاه‌پریِ دره‌ی پنج‌شیر»

باز هم نگاهم را می‌دزدم، شاه‌پری اما هنوز نگاهم می‌کند.

کل هستی یک طرف، شاه‌پریِ دره‌ی پنج‌شیر یک طرف امان از آن خرماییِ موهایش. امان از آن سیاهیِ چشمانش. آخ که شاه‌پری نمی‌دانست اگر فقط چند ثانیه بیشتر به من زل بزند، قلبم از جایش کنده می‌شود. راستی این اسم را من برایش گذاشتم. “شاه‌پریِ دره‌ی پنج‌شیر

من در این کوچه به دخترکی دل باختم

باید زودتر از این محله بروم وگرنه دل کندن از شاه‌پری برایم سخت‌تر می‌شود. شیب تند کوچه را دوان دوان پایین می‌آیم. گام‌هایم بلند است و تپش قلبم زیاد. انقلابی رخ داده است. می‌دانم.

به خیابان اصلی که می‌رسم به دیواری تکیه می‌دهم و نفسی تازه می‌کنم. سپس راه را به سمت مسجد معروف شهر کج می‌کنم. به خیالم باید روزها اعتکاف کنم. پرسان پرسان خودم را به خیابان خیام می‌رسانم. زنان برقع پوش در زاهدان هم مثل چابهار زیاد دیده می‌شوند. در این خیابان اما تعدادشان بیشتر است. از دور مناره‌های مسجد را می‌بینم. هرچه نزدیک‌تر می‌شوم ابهت آن بیشتر می‌شود.

پیش از آنکه داخلش را ببینم، آن سمت خیابان، گوشه‌ی پیاده‌رو درست کنار دکه‌ی فلافلی می‌نشینم و به گنبدهای عظیمش خیره می‌شوم. بین دوست داشتن و دوست نداشتن مردد مانده‌ام. یاد دخترکم شاه‌پری میفتم و یاد دره‌ی پنج‌شیر، یاد محله‌ی همت‌آباد و شیرآباد و خیابان آزادی. یاد پای برهنه‌ی بچه‌های مدرسه که این روزها با دیدنشان روزم را شروع می‌کنم. یاد بی‌برقی و بی‌گازی و هزاران مشکل دیگر که بین مردم این شهر مشترک است. یاد سختی‌های زندگی خانه‌ای که اکنون مهمانش هستم. بین دوست داشتن و دوست نداشتن مسجد مکی مردد مانده‌ام. درب مسجد، داخل کوچه‌ای همان حوالی قرار دارد.

موهایم را می‌پوشانم و با یک سوزن جلوی مانتو را می‌بندم. «می‌خواهم داخل مسجد را ببینم. زنانه مردانه دارد؟» نگهبان مسجد متعجب نگاهم می‌کند. بیسیم می‌زند و بعد از چند دقیقه مردی از راه می‌رسد و من هم به دنبالش راه می‌ا‌فتم. مرا به دست طلبه‌ی جوانی می‌سپارد و خودش می‌رود.

بزرگ‌ترین مسجد اهل سنت در ایران
ادامه دارد …
 

شاه‌پری و دره‌ی پنج‌شیر (قسمت اول)

شاه‌پری و دره‌ی پنج‌شیر (قسمت سوم)

سفرنامه‌ی دیگری از این نویسنده بخوانید:

سفرنامه‌ ویتنام

 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

show main info details details Like 10

Share it on your social network:

Or you can just copy and share this url
Related Posts