این چهارمین داستانی است که از من میخوانید. قصهی پرماجرای سفری دو هفتهای به ویتنام. هر زمان این سفر را مرور میکنم بیشتر مطمئن میشوم که «اعترافنامه» واژهی مناسبتری است تا «سفرنامه»
هندوستان اولین کشوری بود که به آن سفر کردم. گذشتهی خیلی دوری نیست. پنج سال پیش. یک سال بعد از هندوستان و خیلی اتفاقی، سفر به اروپا پیش آمد. از آنجا که برگشتم، تصمیم گرفتم نقشهی جهان را بخرم و روی آن، کشورهایی را که دیدهام مشخص کنم. تعداد کشورها آنقدر کم بود که کمی خجالت کشیدم و اینکار را نکردم. سومین سفر باز هم اروپا بود. حالا دیگر تعداد سفرهایم کمی زیادتر شده، اما هنوز دست و دلم به خرید نقشه و علامتگذاری نمی رفت. اعتراف میکنم هر از گاهی تعداد شهرهایی را که دیده بودم نیز میشمردم. برای اینکه عددش بیشتر از تعداد کشورها بود و این مرا خوشحال و شاید مغرور میکرد.
اما همه چیز از سفر چهارم به بعد تغییر کرد. سفر به نپال تحول بزرگی برای من بود. اتفاقات پیش بینی نشدهی زیادی افتاد که باید به خوبی از پس همه برمیآمدم. سفرهای پیشین، روبهرو شدن و دست و پنجه نرم کردن با اتفاقات و مشکلات را به من یاد نداده بود. اما در نپال همه را با هم و یکجا تجربه کردم. علاوه بر این، موضوعِ دیگری که این سفر را از باقی جدا میکرد، ارتباطِ بیشتر با مردم بومی بود و این امر، چهرهی جدیدی از سفر را به من نشان داد. از آن به بعد ماهیت سفرهایم تغییر کرد. هدف فقط دیدنِ جاذبههای گردشگری نبود. ارتباط با مردم و آشنایی با خلق و خویشان و نیز آداب و رسوم هر فرهنگ، اهمیت بیشتری پیدا کرده بود. حتی خیلی وقت بود که دیگر تعداد کشورها و شهرهایی که دیده بودم را نمیشمردم. نقشهی جهان را خریدم، قاب کردم و به دیوار زدم اما دیگر خیالِ مشخص کردن شهرها و کشورها را نداشتم. ماجراهای سفر، حوادث و البته هیجانهایش برایم مهمتر از کمیت شده بود.
پس از آن به چندین و چند شهر و کشور سفر کردم و اما آخرین آنها یعنی ویتنام، برای من دستآوردی مهمتر از نپال داشت و آن شناختِ بیشترِ خودم و ضعفهایم بود. همیشه پیش از سفر، مادرم توصیههای تکراریِ مادرانه میکرد. حوصلهام از نصیحتها سر میرفت و با خود میگفتم آخر من که همهی اینها را میدانم. اما در طول سفر ویتنام و پایانِ آن، فهمیدم که حتی از نپال هم خیلی کم یاد گرفتهام. تا به امروز فکر میکردم کمی تجربه کسب کردهام، حتی اگر اینگونه هم بود، از هیچ کدام از تجربیاتی که داشتم به خوبی استفاده نکردم. شاید هم اصلا چیزی یاد نگرفته بودم! این سفر پر بود از تصمیماتی که به سختی میگرفتم و گاهی به بدترین شکل ممکن آنها را اجرا میکردم، پر بود از راههایی که میرفتم و میانهی راه پشیمان شده و برمیگشتم. حتی یکبار از برگشتن هم پشیمان شده و دوباره به ادامهی مسیرِ اول پرداخته بودم!!! کمی پیچیده شد اما واقعا تصمیماتم به همین سختی و پیچیدگی بود. البته اکنون ویتنام و ماجراهایش مثل باقیِ سفرها خاطرهای بینظیر است و به طرز عجیبی این سفرم را دوست دارم.
راستی میدانید چهقدر خوشحالم از اینکه هیچ زمان روی آن نقشه، کشوری را علامت نزدم؟
اصلا نمیدانم که دیگر توریستها مقصد سفرشان را چگونه انتخاب میکنند، اما برای من همه چیز از یک اتفاق ساده شروع میشود. مثل دیدن فیلم یا عکس، خواندنِ یک کتاب و شاید هم شنیدن یک موسیقی. خاطرم هست پیش از اینها فیلم یکشنبهی غمانگیز (Gloomy sunday) مرا تا مجارستان کشاند، روزی با دیدن فیلم کازابلانکا راهی کشور مغرب شدم. عکس یک راهب بودایی با ردای قرمز رنگش، راه نپال را برای من روشن کرد و با دیدن فیلم «نیمه شب در پاریس» شیفتهی پاریس شده و سرانجام یک نیمه شب سرد و بارانی از آنجا سر در آوردم. یادم هست یک موسیقی آذری مرا وادار کرد تا به محلهی بالات استانبول بروم و آنجا دقایقی رقصیدم. چندی پیش هم یک کتاب از آخرین عکسهای «چه گوارا» را دیدم و الان که این سفرنامه را مینویسم بلیط کوبا را خریدهام تا ماه آینده به دیدار «چه» بروم. از سالها پیش هم «خالد حسینی» با شاهکارش «بادبادکباز» فکر سفر به افغانستان را در ذهنم پروراند و در نتیجهی آن، مدتها به افغانستان فکر کردم و حال که این سفرنامه را میخوانید به تازگی از سفر دو ماهه در افغانستان بازگشتهام. و اما ویتنام! این سفر هم تنها با دیدنِ عکس یک ماهیگیر، در ذهنم شکل گرفت و نتیجهاش سفرنامهای است که اکنون پیش روی شماست. امان از آن عکس ماهیگیر.
پیش از هر تصمیمی، آن عکس معروف را برای چند ویتنامی فرستادم و در مورد این نوع ماهیگیری سوال کردم. باید مطمئن میشدم که این عکس مربوط به ویتنام است! بیشترشان اطلاعات کمی داشتند اما در نهایت یکی دو نفر اعلام کردند که در یکی از شهرهای مرکزیِ ویتنام این نوع ماهیگیری رایج است و خیالم بابت انتخاب مقصد راحت شد.
از همان ابتدا تصمیم داشتم این سفر را تنها بروم. همچنین اصلا فکر و خیالِ برنامهریزیِ دقیقِ، برای کل روزها و حتی ساعتهایم نداشتم. اما مطمئن بودم که میخواهم از شمال تا جنوب ویتنام، چند شهر مهم را ببینم. بنابراین مدت زمان سفر را حدود 10 روز در نظر گرفتم و آنقدر بازهاش را تغییر دادم تا در نهایت ارزانترین بلیط را به نرخ 3.400.000 تومان با ایرلاین قطر، برای اوایل فروردین 97 پیدا کردم.
همان روز با دوستم از هیجانِ سفرِ بدون برنامهریزی صحبت میکردم که او هم به وجد آمد و خواست تا در این سفر مرا همراهی کند. البته قرار شد فقط پنج روز اول را با هم باشیم و بعد سفرش را در کشور دیگری ادامه دهد. این اتفاق برایم خوشایند بود. هم اینکه در سختترین بخش سفر یعنی پرواز طولانی و ترانزیت، تنها نبودم هم اینکه واقعا همسفر بودن با «ماریت» لذت دیگری دارد. از طرفی بعد از چند روز تنها میشدم و میتوانستم هیجانِ سفرِ بدون همسفر را نیز تجربه کنم.
همان بلیط را خریدیم و یک روز با شوق و ذوق، با مدارک ویزا به سفارت ویتنام رفتم.
سفارت که چه عرض کنم. اتاقکی فلزی گوشهی حیاط. جوانکی خوشبرخورد فرمی مقابلم گذاشت و من آن را پر کردم و به همراه سایر مدارک تحویل خودش دادم. مرد جوان چند بروشور و نیز نقشهای از کشور ویتنام به من داد که روی آن، جذابترین شهرهای ویتنام با ستاره مشخص شده بود و خودش، چند شهر را برایم مشخص کرد و توصیه کرد دیدنِ این شهرها را از دست ندهم.
به خانه رسیدم و با جستجو در اینترنت و دیدنِ عکسِ آن شهرها فکر کردم که باید سفرم را طولانیتر کنم و بنابراین چند روز دیگر به سفرم اضافه کردم و برای تغییر تاریخ بلیط با پشتیبانیِ سایت فلایتیو تماس گرفتم. از دردسرهای تغییر تاریخ بلیط و افزایش نرخی که دقیقهای قیمتش بالاتر میرفت و در عرض نیم ساعت از دویست هزار تومان به هفتصد هزار تومان رسید، میگذرم. به جز این اختلافِ قیمتِ عجیب، مورد جالب دیگری هم بود. در سایت هنگام جستجوی پرواز، توقف فقط در دوحه اعلام شده بود، اما هنگامی که بلیط صادر و ایمیل شد توقف دیگری هم در بانکوک اعلام شده بود. بعد از آن دیگر هیچگاه از فلایتیو خرید نکردم.
همانطور که پیشتر گفتم اصلا خیال برنامهریزی آنهم پیش از سفر نداشتم. میخواستم خودم را به دست مقصد بسپارم و اجازه دهم ویتنام و جادههایش هرکجا که خواست مرا دنبال خودش بکشانند. بهترین جمله برای چنین سفری این است: «هرچه پیش آید، خوش آید». مطمئن بودم که میخواهم سفر به ویتنام تجربهای جدید و متفاوت باشد. اصلا قصد نداشتم به بازدید از موزه، معبد، کلیسا و … بپردازم. خانهی اپرا، موزهی اورسی و موزهی لوور در پاریس، معبد آکشارداهام در هند و کلیسای دومو و سنت پیتر در ایتالیا، مرا سختپسند کرده بودند و دیدن موزه و معبد در کشورهای دیگر به سختی میتوانست مرا راضی نگه دارد.
بسیار مشتاق بودم کشوری را ببینم که سالها درگیر جنگ داخلی و خارجی بوده و همانطور که قبلا گفتم دیدنِ زندگیِ مردم در اولویت قرار داشت. هیچ وقت در مورد مردم ویتنام چیزی نشنیده بودم. شبیه مردم مراکش هستند یا اروپا؟ شاید هم شبیه مردم نپال و از نظر من مهربانترین مردمان دنیا. آیا باید از نگاه مردانشان همانند بسیاری از مردان هند فرار کرد یا شبیه مردان نپالی چشم پاک هستند. پس روی هدفم پافشاری کردم و تصمیم گرفتم به شهر و روستاگردی، ارتباط با مردم و صد البته دیدنِ طبیعت بی نظیرش بسنده کنم.
بنابراین نه به بازدید از موزه ی جنگ رفتم، نه ساعتها در صف کیلومتریِ دیدن جنازه«هوشی مین» ایستادم، نه به ساختمان اپرا رفتم و نه به دنبال معبد خاصی برای بازدید گشتم. به جای آن ماجراهایی مهیج، خطرناک و گاهی ترسناک را پشت سر گذاشتم و اینگونه شد که این سفر برای «نوا» دختری تنها در ویتنام تجربیات جدید و متفاوتی را رقم زد و توانست خودش را بیشتر بشناسد.
تنها اقداماتِ پیش از سفر، رزرو هتل در هانوی، برآورد نرخ بلیطهای داخلی در ویتنام و خواندنِ سفرنامهای بود که سبک سفرشان کاملا متفاوت بود و نتوانستم تجربه یا اطلاعاتِ خاصی از آن برداشت کنم بنابراین فقط نحوهی رفتن از فرودگاه به محلهای که هتل گرفته بودم و نیز آدرس یک پیراشکی فروشی را یادداشت کردم.
و اما آغاز هم پرماجراست…
سفر ما دقیقا از یک نیمهشب یکشنبه آغاز شد. مسیرِ تهران-هانوی با احتساب یک توقفِ کوتاه در دوحه، سپس یک توقف دو ساعته در بانکوک، باید حدود هفده ساعت طول میکشید. پرواز اول به موقع و راس ساعت از تهران انجام شد اما پرواز دوم از دوحه با تاخیر بسیار زیادی صورت گرفت و شک نداشتم که پرواز از بانکوک به هانوی را از دست میدهیم.
مسیر دوحه تا بانکوک هفت ساعت بود. البته هواپیما پر نبود و هر کدام یک ردیفِ کامل برای خوابیدن داشتیم ولی چه فایده که خیالم راحت نبود. دوست نداشتم پرواز به هانوی را از دست بدهیم. از طرفی مدام با خودم کلنجار میرفتم که دختر جان مگر تو نبودی که میگفتی سفر را با همهی اتفاقات پیشبینی نشدهاش دوست داری؟ خب این اولین اتفاق است. تمام ادعایت تا پیش از آغاز سفر بود؟
هفت ساعت با همین فکر و خیالهای ضد و نقیض، حرف زدن با ماریت و مرور خاطرات سفرهای قبلیمان گذشت. به بانکوک که رسیدیم، به محض خروج از هواپیما یک خانمِ جوان از کارمندانِ ایرلاین قطر منتظر من، ماریت و پنج مسافر دیگر بود. مقصد ما هفت نفر هانوی بود. از ما خواست که دنبالش برویم و البته شمارهی گیت را نیز اعلام کرد که اگر او را گم کردیم خود را به گیت خروج برسانیم. چهقدر خوشحال بودم که پرواز هانوی را از دست ندادهایم.
یکی از ما هفت نفر، دختری چینی بود که همان ابتدا جلوتر از ما و با سرعت زیاد راه میرفت، تا اواسط مسیر او را میدیدم. اما از یک جایی به بعد مسیرش را عوض کرد و او را گم کردیم. از تمام بازرسیها رد شدیم و خانم جوان از ما جدا شد و اشاره کرد که همین مسیر را مستقیم بروید تا به گیت پروازتان برسید. حالا شش نفر بودیم که با آخرین سرعت میدویدیم. وای خدای من این فرودگاه انتها نداشت و هرچه میدویدیم نمیرسیدیم. جالب بود که در این مسیر طولانی مدام کارمندان ایرلاین قطر را میدیدیم که ایستاده بودند و با دیدنِ ما میپرسیدند که پرواز هانوی هستید و اشاره میکردند که بدوید و بلافاصله با بیسیم به گیت خبر میدادند. حالا دیگر ما شش نفر هم پراکنده شده بودیم و با فاصلهی زیاد از هم میدویدیم.
بارِ ماریت زیاد نبود و یک کولهی سبک داشت. از ما جلوتر بود. من هم با یک کولهی دوربین که چند لنز سنگین داخلش بود و یک کیفِ دارو که همیشه در سفرها یار و یاورم است، با سرعت زیاد پشت سرش میدویدم. چند مسافر دیگر هم با کولههای چندلیتری و سنگینشان، دیگر نفسی برای دویدن نداشتند و پشت سر ما آهستهتر میآمدند.
بیشتر از هر چیزی نگران آن دختر چینی بودم که شک نداشتم به پرواز نمیرسد. بعد از حدودا پانزده دقیقه دویدن، به گیت پرواز رسیدم. ماریت زودتر رسیده و حتی روی صندلی نشسته بود و من هم با قیافهای آشفته، صورتی برافروخته، وسایلی که هر کدام پیچ و تاپ خورده و از سر و کول و گردنم آویزان بودند و با نفسی که دیگر بالا نمیآمد روی صندلی نشستم. بقیه هم رسیدند. مشخص بود که پرواز مدت زیادی منتظر ما بوده و همهی مسافران به ما چند نفر نگاه میکردند. با یک حس عذاب وجدان بهخاطر تاخیری که مقصرش من هم نبودم از مسافران اطرافم عذرخواهی کردم. مهماندار برایمان آب آورد و هواپیما بلند شد. کمی که حالم جا آمد از جایم بلند شدم و بین مسافران، دنبال دختر چینی گشتم. خبری از او نبود. به گمانم از پرواز جا مانده بود.
مسیر این پرواز کوتاه بود و خیلی زود به هانوی رسیدیم. ساعت به وقت ویتنام چهار عصر بود و بیشتر از هفده ساعت بود که در راه بودیم. ماجرای بعدی خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکردیم اتفاق افتاد و آن نرسیدن وسایلمان بود. بار ما شش نفر نرسید که خب طبیعی بود و قابل پیشبینی. همانجا فرمهایی را پر کردیم. شکل و ظاهر، محتوای چمدان، ارزش وسایلی که در آنها بود و نیز آدرس و اطلاعات هتل را دقیق و کامل نوشتیم. همزمان با پر کردن فرمها ماریت تعریف کرد که سال گذشته این اتفاق در سفر به مالزی برایش پیش آمده و ایرلاین مربوطه غرامت زیادی به او و خانوادهاش پرداخت کرده است. آنقدر زیاد که با آن پول برای کل خانواده سوغاتی خریده و خیلی هم خوشگذرانی کردهاند. البته پرواز آنها با ایرلاین قطر نبود. من هم به همین امید که شاید دیر رسیدنِ بار ارزشش را داشته باشد خودم را خوشحال و راضی نگه داشتم و کلی خیالپردازی کردم. حتی نقشه کشیدم که این پول را برای سفرهای بعدی نگه دارم!!! البته میدانستم که چنین اتفاقی نمیافتد اما رویاپردازی را دوست دارم.
در فرودگاه مبلغ کمی ارز هم تبدیل کردیم تا خودمان را به شهر برسانیم و در روزهای بعد مقدار بیشتری تبدیل کنیم.
برای اقامت در هانوی، اتاقی در یک هتل کوچک، در منطقهی تاریخی و معروفِ شهر به نام Old Quarter رزرو کرده بودم و تصمیم داشتم رزرو سایر هتلها در شهرهای دیگر را در طول سفر انجام دهم. همانطور که قبلا اشاره کردم، نحوهی رفتن به آن محله را از متن یک سفرنامه یادداشت کرده بودم. اما محض احتیاط از افراد بومی در فرودگاه هم سوال پرسیدم و بیرون از فرودگاه، ایستگاه اتوبوس را پیدا کردیم. اتوبوس شمارهی 86 که در جایگاه شمارهی 7 و 17 میایستد، مسافران را به بخش قدیمی و تاریخی شهر میرساند. اسم هتل را به کمکراننده نشان دادم و به ما فهماند در ایستگاهی که با هتل حدود صد متر فاصله دارد، ما را پیاده میکند.
در مسیر سعی میکردم جاده و خیابانها را خوب نگاه کنم تا شاید چیز جدید و متفاوتی کشف کنم. اما خبر خاصی نبود و این مسیر به اندازهای هیجانانگیز بود که از فرودگاه امام تا تهران! اتوبوس در ایستگاههای مختلف توقف میکرد و توریستها با اشارهی کمک راننده پیاده میشدند. بعد از حدود یک ساعت در یک ایستگاه کنار اتوبان نگه داشت و به ما که در انتهای اتوبوس روی صندلی ولو شده بودیم، فهماند که باید پیاده شویم. به ازای هر نفر معادل 1.3 دلار پرداخت کردم و پیاده شدیم. مردد بودم. این خیابان هیچ شباهتی به آنچه در عکسهای هتل دیده بودم نداشت. کمی پیادهروی کردیم و اصلا خبری از هتل و بافت قدیمی شهر نبود. از یک مرد نشانی هتل را پرسیدم و گفت حدود سه کیلومتر با آنجا فاصله دارید. چشمانم گرد شد. یعنی من واقعا توان سه کیلومتر پیادهروی داشتم؟ دیگر مطمئن شدم کمک راننده ما را با مسافر دیگری اشتباه گرفته است.
آنقدر خسته بودم که مسیر سه کیلومتری برایم سی کیلومتر شده بود. آهسته، کمجان گام برمیداشتیم و غرغرکنان، کوله و سایر وسایلی که همراهم بود را پشت سرم روی زمین میکشیدم. بعد از یک ساعت، نام خیابان هتل را روی یک تابلو دیدم و به فاصلهی کمی بعد از آن، تابلوی کوچکِ هتل Labevie را.
خودم را روی تنها کاناپهی موجود در لابی پرت کردم. خستگی از سر و روی هردوی ما میبارید. ماجرای چمدان و اتوبوس را تعریف کردیم. مسئولِ پذیرش دختر جوان و مهربانی بود که تلاش میکرد با شوخی و خنده، کمی حال ما را بهتر کند و با یک آبمیوهی ولرم و چند عدد شیرینیِ زنجبیلی از ما پذیرایی کرد. هرچند آبمیوه بسیار گرم بود و مزهی خاصی نداشت اما شیرینیِ زنجبیلی معجزه کرد.
لابیِ هتل خیلی کوچک بود و در کل با آنچه که در عکسهایش دیده بودیم زمین تا آسمان فرق میکرد. آنقدر متفاوت بود که یک لحظه شک کردیم. شاید هتل را اشتباه آمدهایم. رمز اینترنت را از پذیرش گرفتم و به سایت بوکینگ سر زدم. با ماریت دوباره عکسهای هتل را نگاه کردیم، یک لحظه به هم خیره شدیم و ناگهان زدیم زیر خنده. شاید خندهی عصبی بود اما کمی حالمان را جا آورد. نام و نشانیِ هتل که همان بود. اما واقعیتِ هتل چیز دیگری بود. شاید باید بگویم دم عکاس گرم! شاید هم عکسهای یک هتل دیگر را اشتباهی به جای این هتل گذاشتهاند. نمیدانم!
اتاق را تحویل گرفتیم. آنقدر کوچک بود که به ماریت گفتم: «چه خوب که بارها نرسید وگرنه آنها را باید کجا میگذاشتیم؟» خودمان دو نفر هم به زور جا شده بودیم. با دیدن اتاق بار دیگر به سایت بوکینگ سر زدیم و عکسهای اتاقها را هم دیدیم و باز هم کلی خندیدیم. یک ساعتی در هتل استراحت کردیم و بعد برای خوردن شام، گشت شبانه و کشفِ شهر، از هتل بیرون رفتیم. پیش از خروج، همان دختر جوان در پذیرش، اسم یک نوع غذا، نام و نشانیِ رستورانی همان حوالی را به ما داد و پیشنهاد کرد که برای شام به آنجا برویم.
ساعت حدود هفت شب به وقت ویتنام بود و محلهی ما بسیار شلوغ. هیجانِ کشف این محلهی قدیمی، باعث شده بود موضوع چمدان را فراموش کنم و خستگی را از یاد ببرم. خیابانی که دختر جوان آدرس داده بود دقیقا پشت هتل بود و خیلی اتفاقی از جلوی همان رستورانی که گفته بود، رد شدیم و البته از هیجانِ دیدن شهر، گرسنگی را فراموش کردیم و به مسیرمان ادامه دادیم. در خیابانهای اطراف قدم میزدیم تا کوچهای خلوت و تاریک توجهم را جلب کرد و با کمی تردید وارد آن شدیم. اصلا نمیدانم چرا همیشه کوچهها و مسیرهای عجیب و غریب و تنگ و تار مرا به دنبال خود میکشانند.
کمی که داخل کوچه پیش رفتیم سر و صداهایی به گوشمان رسید و هرچه جلوتر میرفتیم صدا بلندتر و هیجانانگیزتر میشد. انتهای این کوچهی غریب، بهشتی بود که بعدها پاتوقِ شبهای ما در هانوی شد. در پایان، این کوچهی تنگ، به خیابان یا کوچهای کمی عریضتر میرسید که پر بود از رستوران و کافههای به هم چسبیده که صدای موزیکِ هر کدام بلندتر از دیگری بود و البته بیشتر آنها موسیقی زنده داشتند.
رستوران و کافههایی بزرگ را با یک گروه موزیک و تعداد زیادی نوازنده، تجسم نکنید. چشمهایتان را بندید و کافههای کوچکی را ببینید که داخل آنها فقط چند میز و چهارپایهی چوبی است و باقیِ بساطشان را در پیادهرو چیدهاند. روی یکی از این چهارپایهها، یک زن بومی نشسته است و با صدایی رسا، آواز میخواند و یک نوازنده، او را همراهی میکند. زیبا نیست؟
میز و صندلیهای این کافهها، رستوران و بارها گاهی تا وسط خیابان هم چیده شده و راه رفتن در پیادهرو را سخت کرده بود. به ندرت ماشینی از این کوچه رد میشد و مردم با خیال راحت در خیابان قدم میزدند و من نیز سرخوش در آن میان راه میرفتم و گاهی دور خودم چرخی میزدم!
سر و صدای زیاد، فروشندههای دورهگرد، مردمِ بومی و توریستهایی که مشخص بود از بودنِ در این فضا لذت میبرند، ما را به وجد آورده بود. انتخاب رستوران یا کافه برای غذا خوردن در این محله بسیار سخت بود. مخصوصا که مقابل هر کدام از آنها چند نوجوان ایستاده بودند و اصرار میکردند که غذاخوریِ آنها را انتخاب کنیم. البته هنوز قصد شام خوردن نداشتیم.
زن دستفروش که در بساطش میوه دارد و چشم امیدش توریستها هستند.
در این آشفتهبازار صدای موزیک یک باشگاه شبانه یا دیسکو و همچنین محافظان غولپیکرش، توجه من را جلب کرد. من که تا به حال حتی در اروپا هم داخل چنین مکانی را از نزدیک ندیده بودم، وسوسه شدم تا به آن سرکی بکشم. از شانس خوب ما آن شب ورود برای بانوان آزاد بود. کلوپ خلوت بود و هنوز خبر خاصی نبود و فقط موزیک پخش میشد. با ماریت تصمیم گرفتیم شام بخوریم و آخرِ شب، باز به اینجا برگردیم.
بنابراین دوباره به همان خیابانی که دختر جوان گفته بود رفتیم و رستوران مورد نظر را پیدا کردیم. نام رستوران BUN CHA TA بود و فقط یک نوع غذا به اسم همان BUN CHA TA (بون چا تا) سرو میکرد. تنها میتوانستیم انتخاب کنیم این غذا با چه نوع گوشتی باشد و من گوشت خوک را انتخاب کردم. غذایی آبکی که همراه با برنج و یک ظرف سبزی سرو میشد. «بون چا تا» طعم عجیبی داشت، همزمان هم ترش بود و هم شیرین. ترکیبش با برنج شفته و سرد هم که یکی دیگر از شگفتیهای عالم بود. سبزیهای تازه و خوشرنگ کنار غذا هم آنقدر تند و تیز بودند که به محض خوردن اشک از چشمهایم سرازیر شد. همهی مزهها با هم قاطی شده بود و اصلا نمیتوانستم آنها را تفکیک کنم. من به خوردنِ چند تکه گوشت خوک بسنده کردم و ماریت هم که به تازگی گوشت نمیخورد، خودش را فقط با چند لقمه نان و سبزی سرگرم کرد. البته برای من همیشه امتحان کردن غذاهای جدید بخش هیجانانگیز سفر است؛ حتی اگر از نظر من خوشمزه نباشد.
این غذا قیمت زیادی نداشت و کمی کمتر از سه دلار بود. اما تقریبا دستنخورده باقی ماند و من بیشتر از اینکه نگران گرسنگی خودم باشم، نگران دخترک گارسون بودم. حدس میزدم که از دست نخورده ماندن غذا ناراحت شود!
بعد از خوردن شامی نصفه و نیمه، به همان کوچهی شلوغ و هیجانانگیز برگشتیم. در این کوچه یک طلافروشی بود و مقداری پول تبدیل و به ازای هر یک دلار مبلغ 22700 دانگ دریافت کردیم. نرخ تبدیل ارز در سطح شهر بهتر از فرودگاه است. البته به این شرط که بیشتر از 50 دلار تبدیل کنید.
هرچه به نیمه شب نزدیک میشدیم خیابان شلوغتر میشد و از جمعیت مقابل باشگاه شبانه متوجه شدم که حسابی شلوغ شده است. داخل رفتیم و نیم ساعتی در طبقهی بالا ایستادیم و شادی جوانهای ویتنامی را نگاه کردیم. ما زیاد اهل این سبک خوشگذرانی در دیسکو و کلوپ نبودیم و خیلی زود حوصلهمان سر رفت. ده دقیقهای همراه با چند جوان دیگر روی آهنگهای ویتنامی بالا و پایین پریدیم و بعد هم از آنجا بیرون زدیم.
درست مقابل آن باشگاه، یک رستوران کوچک بود که بسیار عجیب و البته زیبا چیدمان شده بود. طراحی زیبای این رستوران ما را پشت یک میز کشاند و در نهایت یک بشقابِ بزرگ سیبزمینی سرخ کرده سفارش دادیم. هیچوقت از خوردن سیب زمینی سرخ کرده اینقدر خوشحال نبودم. یک ساعتی آنجا نشستیم و برای روزهای آینده برنامهریزی کردیم.
آخر شب بود که به هتل برگشتیم و دختر جوان گفت که فردا ساعت 4 عصر وسایلتان میرسد و باید در هتل حضور داشته باشید. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان! اعتراف میکنم که هنوز به پولی فکر میکردم که امید داشتم به عنوان خسارت به ما پرداخت شود. به محض رسیدن به اتاق ایمیلی به ایرلاین قطر زدم و اعلام شکایت و درخواست رسیدگی کردم. البته نه برای دریافت خسارت، بلکه من در چمدانم چند وسیلهی پزشکی ضروری داشتم که در صورت نبود داروخانه در آن حوالی، قطعا به مشکل برمیخوردم.
صبح به محض اینکه چشم باز کردم، یادم آمد لباسی برای تعویض ندارم و امروز را باید دقیقا شبیه آدمهای کلافهای شروع کنم که چند روز است با یک دست لباس خوابیده و بیدار شدهاند! کمی بداخلاق و غرغرکنان! و البته این کلافگی خیلی کوتاه بود و موقتی. صبحانهی نسبتا دلچسب هتل، خیلی زود همه چیز را از خاطرم برد.
هیجانِ کشف شهر، زیباترین حسی،ست که صبحِ اولین روزِ اقامت در هر شهر دارم و این هیجان ما را صبح زود از هتل بیرون کشاند! مقصد اولم مشخص بود. جایی که همین چند روز پیش از وجودش باخبر شدم. خیابانی که بر خلاف تصورم پاتوق توریستهای زیادی نبود، شاید هنوز کشف نشده بود، شاید هم برایشان جذاب نبود!
در محلهی تاریخیِ ما، از همان صبح زود، زندگی و نشاط موج میزد. در تمام مسیر پیادهروها، زنان در حال آماده کردنِ بساط صبحانهای مختصر بودند. این بساط شامل چند چهارپایهی چوبی، یک اجاق کوچک، و قابلمهای که سوپ یا آشی درون آن قل قل میکرد و پای هر بساط دست کم پنج شش مشتری نشسته بود. آن وقت صبح بیشتر مشتریها دانش آموزان بودند. خلاصه که کسب و کارشان رونق داشت. روزهای آخر از آن سوپ امتحان کردم و عاشقش شدم. اما حیف که خیلی دیر طعمش را کشف کردم. امیدوارم مسافران دیگر اشتباه من را تکرار نکنند و سوپ Pho را زودتر از این حرفها امتحان کنند.
مسیر را از روی یک نقشهی کاغذی که از هتل برداشته بودم دنبال میکردم و در راه از دیدن آدمها، مغازهها، خیابانهای شبیه به هم با اسمهایی عجیب و غریب و حتی دیدن توریستهای هیجانزده لذت میبردم. یکی از شگفتیهای این شهر موتورسوارها هستند. تعدادشان بیشمار است و مانند مور و ملخ از این سو به آن سو میروند و گاهی عبور از خیابان را به شدت ترسناک میکنند! ترسناک اما عجیب و البته هیجانانگیز! هنگام عبور از خیابان باید 360 درجه اطرافتان را بپایید. قابل پیشبینی نیست که موتورسوارها ناگهان از کدام سمت و سو از راه میرسند! البته این هرج و مرج موتورها برای ماشینها در خیابانهایی بدون چراغ راهنمایی هم صادق است.
از دیگر شگفتیها و زیباییهای این شهر برایتان بگویم؛ از زنان، آنهم زنان گلفروش. آنها که بارِ دوچرخه، موتورسیکلت یا سبدهایشان، گلهای زرد و بنفش است. آنها که گل میفروشند و آنهاکه گل میخرند و آنها که چهرهی شهر را زیباتر و رنگیتر کردهاند.
یکی دو ساعتی در خیابان قدم زدیم که متوجه شدم در حال خروج از محلهی قدیمی و تاریخی هستیم. این موضوع با تغییر حال و هوای خیابانها و کم شدن توریست به راحتی قابل تشخیص بود. طبق نقشهی کاغذی دقیقا جایی بودیم که دنبالش میگشتیم اما من هنوز آنچه که میخواستم را نمیدیدم و به دنبال سوال کردن از مردم بومی بودم که ماریت با صدای بلند گفت نوا پایین پایت را ببین! من و ماریت روی یک ریل قطار ایستاده بودیم، با نگاهم ریل را دنبال کردم و رد نگاهم به خیابانی باریک رسید. ما دقیقا ابتدای «خیابان قطاری» ایستاده بودیم.
زندگی در این خیابان جور دیگری جریان داشت. متفاوت با آنچه در یک خیابان آن طرفتر دیده بودیم. حتی متفاوت با زندگی درست چند متر قبلتر؛ یعنی همانجایی که کمی پیشتر ایستاده بودیم! زندگیِ مردم، بیشتر از اینکه در خانهها جریان داشته باشد، بیرون از آنها و کنار ریل جاری بود. بیرون خانه غذا میپختند، حمام میکردند، لباس میشستند و همانجا رختهایشان را پهن میکردند. حتی نوزادی را میشناسم که در آغوش پدر و فقط روی ریل قطار آرام میگرفت. از جذابیتهای این خیابان تضادهایی بود که در کنار هم دیده میشد. مثلا مغازهی کوچکی که پاتوق هیپیهای شهر بود و دختر جوان و زیبایی آن را هنرمندانه اداره میکرد؛ پر بود از صنایع دستی که هنر دست خودش بود و آنها را با قیمت بالایی میفروخت. کمی آنسوتر زنی برای مرغ و خروسهایش روی ریل دانه میپاشید و مردی ظروف شب مانده را تمیز میکرد؛ دیگری ماهیهای پاک شدهی درون سبد را میشست و کمی جلوتر دختری موهای بلند و سیاهش را شامپو میزد.
در بعضی از قسمتهای این خیابان آنچنان بوی بدی میآمد که نفس کشیدن را سخت میکرد. هرچه بیشتر پیش میرفتیم تضادهای این خیابان بیشتر میشد و البته جذابتر. انتهای خیابان قطاری هم، به جادهای سرسبز ختم میشود، جایی که تعداد خانهها کمتر است و زنانی مشغول جمع کردن و بستهبندی کردن زبالههای این خیابان بودند.
دو ساعتی در این خیابان قدم زدیم. کنار ریل نشستیم و زندگی مردم را نگاه کردیم، کمی روی ریل راه رفتیم و سعی کردیم پایمان روی زبالهها نرود و گاهی هم با مردم این خیابان حرف زدیم و لبخندی رد و بدل کردیم. ای کاش میتوانستم درون خانهها هم سرکی بکشم. اما هنوز اخلاق این مردم را نمیدانستم و شاید تا این حد مهماننواز نباشند!
بعد از خداحافظی با در و دیوار و مردم این خیابان، با تاکسی به سمت دریاچهیHoàn Kiếm رفتیم. دریاچه درست در قلب محلهی تاریخی قرار دارد و هرکجای هانوی یا Old quarter بودید و نتوانستید راه را پیدا کنید، سراغ این دریاچه را بگیرید. از آنجایی که تمام خیابانها و کوچههای این اطراف و همینطور اسمهایشان شبیه هم هستند، احتمال گم شدن در روزهای اول وجود دارد. البته این روزها پیدا کردن آدرس از طریق نقشههای آفلاین و آنلاین به راحتی امکانپذیر است.
درست است که دریاچهی کیِم در قلب این محلهی شلوغ و پر و سر صدا قرار دارد اما جاییست که میتوان دقایقی در روز، از شلوغی شهر فرار کرد و به آرامش آن پناه آورد. روی این دریاچه یک پل قرمز، برج و معبد کوچکی قرار دارد که هیچ کدام جذابیت چندانی برای من نداشتند و فقط یک شب روی پل رفتم و یک عکس به یادگار گرفتم. گوشهای از دریاچه تعدادی ماشین برقی و کالسکه هم وجود دارد که میتوانید با پرداخت هزینه، در این محله دوری بزنید و البته باز هم برای من جذابیتی نداشت و ترجیح دادم با پای پیاده و در میان جمعیت و شلوغی و در بین هجوم موتورسواران، تمام محله و کوچه پس کوچههایش را بگردم.
ماریت خسته بود و همانجا کنار دریاچه نشست. من هم برای پیدا کردن سیمکارت، خرید بلیط هواپیما برای مقصد بعد و تور یک روزهای که برای فردا برنامهریزی کرده بودیم راهیِ مغازههای اطراف دریاچه شدم. بهطور کل در این محله به ازای هر یک مغازهی صنایع دستی و سوغاتی فروشی، یک رستوران، کافه و دفتر خدمات توریستی، وجود دار.
از چند دفتر گردشگری قیمت سیمکارت را پرسیدم و در نهایت دو سیمکارت با اعتبار یکماهه و 4 گیگ اینترنت خریدم. از این سیمکارتها امکان تماس با شمارههای داخلی ویتنام هم فراهم است. راستش را بخواهید تا به حال در هیچ کشوری سیمکارت نخریده بودم. اما اکنون شرایط فرق میکرد و از چند روز دیگر من تنها میشدم و ممکن بود به دردم بخورد.
حال نوبت پیدا کردن بلیط هواپیما بود. برنامهی ما برای ادامهی سفر به اینصورت بود که دو روز دیگر به شهر بعدی برویم و یکی دو روز بمانیم، سپس ماریت به هانوی برگردد و در ادامهی سفرش به کشور دیگری برود و من در ویتنام به ادامهی مسیرم بپردازم. بنابراین از چند دفتر، قیمت پرواز رفت و برگشت برای ماریت و تک مسیره برای خودم به مقصد هوشیمین را پرسیدم. عجیب بود که قیمت بلیط یک ایرلاین، در دو دفتر مختلف، تفاوت زیادی داشته باشد. آنهم در حد بیست یا سی دلار! بهطور کل قیمت پرواز بالاتر از حد انتظارم بود و با شنیدن عدد 95 دلار حسابی شوکه شده بودم. اصلا به آنچه که قبلا در اینترنت جستجو کرده بودم، نزدیک نبود. 40 دلار کجا و 95 دلار کجا!
من که چارهای نداشتم و بهخاطر وجود داروهای یخچالی، باید حتما این مسیر طولانی را با پرواز میرفتم. اما هنوز مطمئن نبودم که با این قیمت اصلا ماریت میخواهد بهخاطر یک یا دو روز، به هوشیمین بیاید یا نه. البته در هوشیمین اقامت نمیکردیم و به محض رسیدن، با اتوبوس به شهر دیگری میرفتیم که چند ساعتی با آنجا فاصله دارد. این تقسیم کردنِ مسیر به دو قسمت، تاثیر زیادی در کاهش هزینه داشت.
به دریاچه برگشتم و بعد از صحبت با ماریت، او هم تصمیم گرفت با من راهی شهر بعدی شود. به دفتر توریستی که برگشتیم قیمت بلیطها باز هم افزایش پیدا کرده بود. چیزی حدود بیست دلار! حسابی عصبانی بودم، اما چارهای نبود و اگر بلیط را نمیخریدم مشخص نبود فردا چه نرخی را به من اعلام میکنند. البته که در این بین به دفاتر دیگر هم مجددا سر زدم و آنها هم قیمت را بالاتر برده بودند.
اصولا نرخ پروازهای داخلی در ویتنام بدون بار در نظر گرفته میشود. بنابراین هنگام خرید بلیط در صورت همراه داشتن حتی یک کولهپشتی مطمئن شوید که بلیط را همراه با بار خریدهاید. در غیر اینصورت در فرودگاه باید به عنوان جریمه و بار هزینهی زیادتری پرداخت کنید. بار من حدود 7 کیلوگرم وزن داشت و مبلغی حدود 7 دلار و وزن بار ماریت حدود 12 کیلوگرم بود و مبلغ 15 دلار به نرخ بلیطها اضافه شد.
خلاصه که بعد از یک ساعت چانه زدن و تخفیف گرفتن، برای دو روز بعد دو بلیط به مقصدهوشی مین خریدیم. هر دوی ما، پرواز رفت را با ارزانترین ایرلاین یعنی Viet jet و ماریت پرواز برگشتش را از Vietnam airline خرید که گرانترین و بهترین ایرلاین در ویتنام است. فقط خدا میداند که هنگام پرداخت 111 دلار بابت پرواز چهقدر دست و پایم لرزید! البته اگر از پیش برنامهریزی دقیق داشتم و خیلی قبلتر حتی اینترنتی بلیط را تهیه کرده بودم بدون شک پرواز ارزانتری پیدا میکردم. اما این انتخاب خودم بود. بیبرنامه سفر کردن این مشکلات را هم دارد.
در دفاتر توریستی و گردشگری همه نوع خدماتی ارائه میشود. فروش بلیط اتوبوس و هواپیما، سیمکارت، تورهای شهری و بین شهری و نیز تبدیل ارز. ما سیمکارت و بلیط هواپیما را از یک دفتر خریدیم اما تصمیم داشتیم تور یک روزهی فردا را از جای دیگری تهیه کنیم. جایی که همین امروز صبح و پیش از رفتن به خیابان قطاری نشان کرده بودیم.
در مسیر ماریت برای خریدِ قهوه، به مغازهای رفت و من همان حوالی قدم میزدم که یک گروه توریست ایرانی را دیدم. که منتظر سایر همسفرانشان بودند. زمان زیادی نبود که از کشورم دور شده بودم و هنوز احساس دلتنگی نمیکردم اما از دیدنشان خیلی خوشحال شدم و دوست داشتم با آنها حرف بزنم. از سر ذوق به دختر جوانی که نزدیکم ایستاده بود سلام کشداری کردم.
-سلاااااااام
-سلام
-واااااااااای چهقدر خوشحالم که این سر دنیا هموطن میبینم
دختر جوان لبخند سردی تحویلم داد و به سرعت رویش را برگرداند. اما من هنوز اصرار داشتم با او حرف بزنم. خودم هم نمیدانم چرا
-انگار با تور و گروهی به ویتنام اومدین. درسته؟ به به چه عالی
-اوهوم
-سفر با تور هم لذت خودشو داره ها. فقط هانوی میمونین یا …
هنوز سوالم تمام نشده بود که لیدر گروه به سمت ما آمد و بدون کوچکترین توجه یا نگاهی، همراه با دختر جوان به سمت اتوبوس حرکت کردند. حرف در دهانم خشکید. بقیهی مسافرهای ایرانیِ گروه هم از پشت شیشهی اتوبوس به من نگاه میکردند و در جواب لبخند من حتی همان لبخند سرد را تحویلم ندادند. رفتن آن دو نفر و بعد دور شدن اتوبوس را نگاه کردم. گلویم کمی میسوخت.
خودم را به دوستم رساندم. قدر ماریت را میدانستم. بهترین همسفر دنیاست. ماجرا را برایش تعریف نکردم اما لبخند گرمی که در آن لحظه تنها خودم دلیلش را میدانستم، به او تحویل دادم.
باید تا قبل از ساعت چهار که برای تحویل چمدان به هتل برمیگشتیم، هم ناهار میخوردیم و هم تور فردا را میخریدیم. بنابراین به دنبال یک رستوران گشتیم. رستورانهای محلی زیادی حوالی دریاچه است که هر کدام جذابیت خودشان را دارند اما ماریت که خاطرهی خوبی از غذای شب قبل نداشت، خواست که به یک فستفود برویم تا باز هم سیبزمینی بخورد. بنابراین جایی را انتخاب کردیم که همیشه از آن گریزان هستم. مک دونالد! البته این موضوع کاملا سلیقهای است و بدون شک افراد زیادی هستند که این فستفود را دوست دارند. اما من اصولا سراغ فستفود نمیروم و آنقدر غذاهای مختلف یک کشور را امتحان میکنم تا بالاخره غذای باب میلم را پیدا کنم. البته گاهی بعد از دو هفته خوردن غذای یک کشور، استراحتی به خودم میدهم و بالاخره یکبار فستفود را هم امتحان میکنم اما نه مک دونالد، کی اف سی یا … بلکه اولویت با فستفودهای مخصوص همان کشور است. البته در صورتی که موجود باشد!
در هر صورت میخواستم این چند روز با ماریت همراه باشم تا از نظر غذا سختی نکشد و حتی اگر غذای باب میلش را پیدا نمیکند، از نظر روحی آرامش داشته باشد و برایم خیلی مهم بود راضی و خوشحال باشد. او پیشنهاد کرد ابتدا به مک دونالد برویم و او سیبزمینی بخورد و بعد به یک رستوران برویم تا من غذای محلی بخورم. پیشنهاد خوبی بود و میتوانست تجربهی جدیدی باشد اما امروز وقت این کار را نداشتیم. شاید روزهای دیگر همین کار را کردیم.
من یک ساندویچ مرغ سفارش دادم و ماریت سیبزمینی سرخ شده. نان خالی یا اضافه هم نمیفروختند و ماریت به ناچار یک ساندویچ سفارش داد، گوشتش را بیرون انداخت و نان را با سیب زمینی خورد. من هم که آنقدر از مزهی ساندویچ مرغ ناراضی بودم که بیشتر از یک لقمه نتوانستم بخوردم! مرغ را بیرون انداختم و نان خالی با نوشابه خوردم.
برنامهی فردا رفتن به خلیج Ha Long Bay بود. بنابراین سراغ دفتری رفتیم که امروز صبح در مسیر، آن را نشان کرده بودیم. دختر جوانی در دفتر نشسته بود و از همان ابتدای ورودمان مدام از ظاهر من و ماریت تعریف میکرد. میگفت اگر دختری با چهره و اندام شما در این کشور باشد، حتما درآمد خیلی خوبی خواهد داشت. زیرا دفاتر تبلیغاتی زیادی هستند که از دختران خارجی دعوت به همکاری میکنند و برای هر ساعت حداقل 25 دلار پرداخت خوهند کرد. البته از آنجایی که شبهای دیگر دخترانی را میدیدم که محصول خاصی از یک کمپانی مثلا سیگار و مشروب را در خیابان و رستورانها آنهم به توریستها تبلیغ میکنند، منظورش از پروژههای تبلیغاتی را متوجه شدم. بگذریم.
تمام تورهای «هالونگبی» توسط یک شرکت مشخص اجرا میشود و دفاتر گردشگری، متصدی فروش آن تورها هستند. یعنی اگر از هر دفتر دیگری هم خرید کنید، همین تور با کیفیت یکسان و توسط همان کمپانی برگزار میشود. نرخهای تور یک روزهی هالونگبی در بعضی دفاتر از 20 دلار و جاهای دیگر از 25 دلار شروع میشود تا قیمتهایی بسیار بالاتر. مقصد همهی تورها و خدمات اولیهای که در تور ارائه میشد یکسان بود. دلیل تفاوت قیمت را پرسیدم، گفتند این اختلاف به دلیل نوع ونهایی است که مسافران را تا جزیره میبردند و نیز در کیفیت و خدمات کشتیهایی که آنجا سوار میشویم و همچنین کیفیت و کمیت ناهاری که در طول برنامه سرو میشود.
دختر جوان گفت نه از تور 20 دلاری استفاده کنید و نه 70 دلاری و یا بالاتر. بهترین انتخاب برای شما تور 35 دلاری است که هم کیفیت و خدماتش در سطح خوبیست و هم قیمت خوبی دارد.
بعد از کلی چانه زدن و اصرار از ما و انکار از او، سرانجام تور 35 دلاری را با کمی تخفیف و قیمت 31 دلار برای هر نفر خریدیم. خدمات یکسانی هم که همهی تورها ارائه میدادند، شامل رفت و برگشت از هتل تا جزیره، گشت چند ساعته با کشتی، کایاک و قایقسواری با قایقهای محلی از جنس بامبو (Bamboo Boat) بود. از لحظهای که تور را خریدیم تا زمانی که از دفتر بیرون آمدیم دختر جوان چندین بار از ما خواهش کرد که فردا به هیچکدام از افراد حاضر در گروه، اعلام نکنیم که تور را ارزانتر و با تخفیف خریدیم. چرا که ممکن است آنها شاکی شوند و بعدها برای این دختر جوان دردسر درست شود. لحظهی خروج هم با دستش نشان داد که زیپ دهانتان را بکشید و برای بار هزارم قول گرفت که دهن ما بسته بماند. کلافهمان کرده بود و سرانجام خودمان را از دست پرحرفیهایش نجات دادیم و بیرون آمدیم.
دوان دوان به سمت هتل رفتیم و در لابی منتظر نشستیم تا وسایلمان برسد. راس ساعت چهار یک نماینده از طرف ایرلاین قطر آمد و بدون هیچ حرفی، وسایل را تحویل داد و رفت. چشمم به دست او خشک شد و هیچ خبری از پاکت پر پول نبود و من و ماریت کلی به این دلخوشی الکی خودمان خندیدیم.
قبل از اینکه وسایل را به اتاق ببریم کمی با مسئول جدید پذیرش، دختری جوان و خندهرو صحبت کردیم و آشنا شدیم. از برنامهی امروزمان تعریف کردیم و عکسهای دوربینم را نشانش دادم. ماریت به اتاق رفت و من در لابی ماندم و با او گرم صحبت و دیدن عکسها شدیم. دختر خندهرو موبایلش را آورد و با هیجان عکسی از یک پل فلزی را نشانم داد و گفت مطمئنم عاشق این پل میشوی.
عکس، تصویری از یک پل بسیار زیبا و با ابهت بود. آدرس پل را که پرسیدم گفت با هتل فاصلهی زیادی ندارد و اگر الان حرکت کنم تا پیش از غروب آفتاب به آنجا میرسم. آدرس دقیق را یادداشت کردم و از روی نقشه متوجه شدم دقیقا همانجاییست که شب قبل اتوبوس ما را اشتباهی پیاده کرده بود. هرچه به مغزم فشار آوردم یادم نیامد که چنین پلی را در مسیر دیده باشم. به اتاق رفتم و تصویر را به ماریت نشان دادم. او هم چنین چیزی ندیده بود. در اینترنت جستجو کردم و فهمیدم آدرس درست است و واقعا چنین پل زیبایی وجود دارد. ماریت که از خوشحالیِ رسیدنِ چمدانش، سر از پا نمیشناخت گفت که در هتل میماند و من تصمیم گرفتم تا پیش از غروب خورشید، خودم را به پل فلزی و معروف هانوی برسانم.
از محلهی قدیمی خارج شدم و به سمت اتوبان رفتم و همان مسیر شب قبل را پیاده طی کردم. البته دیگر به اندازهی دیشب دور و خسته کننده نبود. تقریبا به جایی رسیدم که روی نقشه علامت زده بودم. اما خبری از پل فلزی زیبا و با ابهت نبود. تنها یک پل یا روگذر بتنی وجود داشت که مخصوص عبور موتورسیکلت بود. اصلا مگر میشد آن پل فلزی با آن عظمت در مرکز شهر باشد؟ فقط مطمئن بودم اگر هم چنین پلی باشد در آن سمت اتوبان است. از اتوبان به آن شلوغی به سختی و با ترس و لرز و همراه با سایر عابرین عبور کردم و به سمت دیگر رسیدم. اصلا نمیتوانید تصور کنید گذشتن از خیابان در ویتنام به خصوص هانوی چهقدر ترسناک است. مخصوصا آن زمان که صدها موتورسیکلت همزمان به سمتت میآیند! بد نیست بدانید بیشترین آمار مرگ و میر در این شهر و البته کل کشور مربوط به تصادف عابرین پیاده با موتورسیکلتهاست.
این سمت اتوبان هم خبری نبود. به کوچه پس کوچههای اطراف سرک کشیدم. از جایی سر در آوردم که نمیدانستم کجاست. از آثار به جا ماندهی میوه و سبزی در آن مکان بزرگ و خلوت که پر از گاری، غرفه و دکههای تعطیل بود، فهمیدم به یک بازار ترهبار رسیدهام. سوت و کور بود و کمی وهمانگیز. مشخص بود خیلی وقت است تعطیل شده و فقط تعدادی مرد بومی در آن حوالی پرسه میزدند. بعدها فهمیدم آنجا میدان اصلی میوه و ترهبار در کل هانوی است و مغازهدارها و یا میوهفروشها قبل از ساعت پنج صبح، برای خرید عمدهی میوه از سراسر شهر به آنجا میروند و ساعت ده صبح تعطیل میشود.
از بازار بیرون آمدم و به کوچههای دیگر رفتم. به بعضی از کوچهها فقط سرک کشیدم اما در بعضی تا انتها پیش رفتم و باز خبری نبود! به کوچهای وارد شدم که علیرغم وجود خانههای زیاد، هیچ صدایی از آنجا نمیآمد و هیچ جنبندهای دیده نمیشد؛ هوا هم رو به تاریک شدن بود و حس و حال آن فضا آنقدر ترسناک بود که بعد از مدتها به جای هیجان، ترس را تجربه کردم. قدمهایم را تند کردم، گامهایم را بلندتر برداشتم و بیآنکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت خیلی زیاد از آن کوچهی بی انتها بیرون آمدم. با خارج شدن از کوچه نفس عمیقی کشیدم و کمی ایستادم تا حالم جا بیاید. برگشتم و کوچه را نگاه کردم. شاید آنقدرها هم ترسناک نبود! شاید حالا جای امنی هستم و ترسِ چند دقیقه پیش را فراموش کردم!
دیگر بیخیال دیدن پل شده بودم و تصمیم گرفتم به هتل برگردم. به تابلوی پارک ممنوعی تکیه داده بودم و ناامید فکر میکردم! در همین حین یک مرد بومی که کمی انگلیسی بلد بود از من پرسید دنبال جایی میگردی؟ عکس پل و نقشه را نشان دادم و دست و پا شکسته با هم حرف زدیم. با اشاره به روگذر، به من فهماند که باید از روی آن عبور کنم. همان که نیم ساعت پیش از کنارش به سختی رد شده بودم! مگر آن پل فقط مخصوص موتورسیکلتها نبود؟!
من هم که بیشتر اوقات به حرف همه گوش میکنم به وسط اتوبان آمدم و به ابتدای روگذر رسیدم. هنوز خلوت بود و موتور زیادی عبور نمیکرد. آن گوشه هم یک پیادهروی خیلی باریک بود که با دیدنش خداراشکر کردم؛ احتمالا هنگام عبور از پل خطر کمتری تهدیدم میکرد. به بالای روگذر رسیدم و کمی که جلوتر رفتم ستونها و بادبندهای فلزی بزرگی را روبرویم دیدم.
اطرافم را با دقت نگاه کردم. خدایا من الان روی همان پل معروف ایستادهام! اما اصلا به آنچه که در عکس دیده بودم، شباهت نداشت.
آخر من تازه ابتدای پلِ Bien ایستاده بودم و این پل قدیمی که بیش از صد سال عمر دارد، تازه از اینجا شروع میشود، از روی رود قرمز (Red River) عبور میکند و پایانش جایی حدود یک و نیم کیلومتر آن طرفتر است. بخشی از پل روی شهر است و ساختمانهای بلند و چهرهی زشتِ شهر، دیدِ زیبای پل را گرفتهاند و برای دیدن آن غروب رویایی، یعنی آنچه که در تصویر دیده بودم باید خیلی بیشتر از این حرفها پیش میرفتم. باید آنقدر مسیر را ادامه میدادم تا شهر را رد کنم و به رود قرمز برسم.
اول تصمیم داشتم راهی را که آمدهام کامل کنم و تا انتهای پل بروم. حداقل تا جایی که بتوانم رود قرمز را ببینم و از غروب، لذت ببرم. اما هر بار که چراغ راهنماییِ پایین پل سبز میشد و صدها موتورسیکلت با هم روی پل میآمدند، آنچنان پل میلرزید که از آمدنم پشیمان میشدم. اما از حق نگذریم این صحنه هم برایم جالب بود. عبور همزمان دهها موتورسیکلت از روی پل Bien.
تا همینجا هم خوشحال بودم که بالاخره پل را پیدا کرده و بخشی از آن را دیدهام. بهتر از این بود که دست خالی به هتل برگردم. کمی روی پل ماندم و شهر را از آن بالا تماشا کردم. هر از گاهی در میان آنهمه موتورسوار که از پل بالا میآمدند، پیرزن و پیرمردهایی را میدیدم که با دوچرخه یا پیاده، باری سنگین را حمل میکنند و خودشان را به سختی از روی پل بالا میکشانند. من هم متعجب از این همه خونسردی و رد شدن بدون ترس و نگرانی از میان آنهمه موتورسیکلت، رد مسیرشان را دنبال میکردم.
روی پل چند توریست دیدم و از ته دل خوشحال شدم. زیرا هنوز کمی از ترس و دلهرهی نیم ساعت پیش، هنگام گشتن در آن محلهی خلوت و سوت کور، ته وجودم مانده بود که با دیدن توریستها آنهم تمام شد.
از پل پایین آمدم و ناگهان فکری به ذهنم رسید. باید هیجان امروز را کامل میکردم. گوشهی اتوبان ایستادم و دستم را جلوی چند موتورسوار تکان دادم. بله، تصمیم گرفته بودم موتورسواری کنم و شهر را جور دیگری ببینم. ترجیح میدادم راننده، یک دختر یا زن باشد اما ظاهرا به من اعتماد نمیکردند و در نهایت یک پیرمرد ایستاد. از او خواستم که کمی در شهر و مخصوصا محلهی قدیمی خودمان دور بزنیم. یک کلاه کاسکت به من داد و من ترک موتورش محکم نشستم.
از همان اتوبانی که آمده بودیم عبور کردیم و وارد محلهی قدیمی شدیم. تجربهی عجیبی بود،پ؛ هم هیجان داشت و هم ترس. میلیمتری از کنار آدمها و ماشینها عبور میکردیم و هر لحظه ترس را در چشمان توریستها میدیدم! هر از گاهی پشت چراغ قرمز میایستادیم و گاه بیتوجه به رنگِ چراغ، رد میشدیم. پیرمرد تمام تلاشش را میکرد که از موتورسواری لذت ببرم و ترس و هیجان را همزمان تجربه کنم و هر چند دقیقه یکبار برمیگشت و من را نگاه میکرد تا لبخند رضایت را در چهرهام ببیند و در آن زمانها من سکتهی خفیفی میزدم. پیرمرد سعی میکرد در تمام عکسهایی که از خودم و یا او میگیرم حضور داشته باشد و لبخند بزند. تا کار دست هر دو نفرمان نداده بودم باید بیخیال عکس میشدم.
از کوچههای تنگ و باریک و شلوغ گذشتیم، اطراف دریاچه دوری زدیم و به گمانم بعد از یک ساعت مقابل درب هتل پیاده شدم. با خودم فکر کردم ماریت هم باید در این کشور موتورسواری را تجربه کند.
استراحت؟ عجب واژهی غریبی!
ماریت جایی برای چمدانش پیدا کرده بود و من هم به سختی وسایلم را گوشهی اتاق جا دادم و دو ساعت بعد از هتل بیرون زدیم. کنار دریاچه قدم میزدیم که با یک خانوادهی ایرانی مهربان و خونگرم آشنا شدیم. پدر، مادر و دختر نوجوانشان. مهربانی و گرمی این خانواده، سردی رفتار امروز صبح هموطنانم را جبران کرد.
دریاچه در شب هم زیبا بود و آرامش بیشتری داشت. همان حوالی یکی از معروفترین پیراشکیهای این محله را امتحان کردیم. همانکه آدرسش را از سفرنامهای یادداشت کرده بودم. پیراشکیهای Roti واقعا خوشمزه بود و تا آخر سفر هر دفعه که به هانوی آمدم یک پیراشکی خوردم. نزدیک نیمهشب بود که به کوچهی هیجانانگیز، همان پاتوقمان در تمام شبهای هانوی، رفتیم. مگر میشد به این کوچه سر نزد؟ باز هم همان شور و هیجانِ دیشب در این کوچه و خیابان حاکم بود.
اینبار یک کافه را در گوشهای کمی دنجتر انتخاب کردیم. رو به سمت خیابان نشسته و رفت و آمد مردم را نگاه میکردیم. هرکس که از مقابلم رد میشد قصهای در ذهنم برایش میساختم. راستش را بخواهید اینکه گوشهای بنشینم، مردم را نگاه کنم، حالات و رفتارشان را بررسی کنم و داستانِ زندگیشان را حدس بزنم، برای من از جذابیتهای سفر و البته زندگیست.
آنسوی خیابان زنی روی پلهای نشسته بود. یک منقل کوچک مقابلش بود و چند سیخ کباب را باد میزد. حتی چند مشتری هم داشت. کمی آنطرفتر درب یک خانه باز بود و اعضای خانواده بساط پخت شام را داخل کوچه و مقابل خانهشان پهن کرده و همگی همانجا کوچه و دور هم شام میخوردند. این را در بیشتر شهرهای ویتنام دیدم. اصلا انگار زندگیِ آنها فقط در بیرون از خانهها جریان دارد و تنها برای خواب از خانه استفاده میکنند.
چند دقیقهای بود که من و ماریت سکوت کرده و همزمان با لذت بردن از شور و هیجانی که در بیرون از کافه جریان داشت نوشیدنی و شام میخوردیم. از پنجره دیدم که جیپ سبز رنگی ایستاد و چند پلیسِ سبزپوش از آن بیرون آمدند. ناگهان با صدای فریادهای زنی که شبیه به فحش دادن و ناسزاگویی بود از جا پریدیم. خیابان شلوغ شده و مردم بومی از اطراف به سمت کافهی ما میآمدند. آن زن درشت اندام، دقیقا مقابل پنجرهی ما ایستاده بود و داد میزد و همه را دور خودش جمع بود. پلیسها با عصبانیت شروع کردند به جمع کردن میز و صندلیهای کافهی کناری. البته آنهایی را جمع کردند که در خیابان چیده شده بود.
من و ماریت هم از کافه بیرون آمده، از نزدیک ماجرا را دنبال میکردیم. چند عکس هم گرفتم. دختری محلی کنارم آمد و خواست که عکس نگیرم. گفت ممکن است برایم دردسر شود. تعریف کرد که کافهی کناری متعلق به همان زنیست که فریاد میزند. رستوران و کافههای این محله مجوز چیدن صندلی در خیابان را ندارند و بارها به این زن تذکر دادهاند. حالا دیگر پلیس تمام صندلیها را برداشته و بار ماشین کرده بود. مشتریان زن هم پراکنده شده و زن همچنان با صدای بلند غرولند میکرد.
یادم آمد که شب قبل نیز، هر از گاهی شاگرد رستورانها میدویدند و خیلی سریع صندلیهای داخل کوچه را جمع میکردند. اتحادشان جالب بود. به محض دیدن ماشین پلیس یا شهرداری از ابتدای خیابان، به همدیگر خبر میدادند و در چشم به هم زدنی صندلیها جمع و جور و دوباره چند دقیقه بعد چیده میشد. یاد ماموران شهرداری خودمان افتادم که هر از گاهی بساط یکی را به هم میریزند و بلوایی بر پا میشود. این ماجرا که تمام شد، کمی بعد ما هم راهی هتل شدیم.
پیش از خواب، با کمی جستجو در اینترنت، هتل اقامت شهر بعدی را نیز انتخاب کردیم. با توجه به تجربهای که از اقامت در این هتل داشتیم متوجه شدیم که نباید زیاد به عکس هتلهای ویتنام اعتماد کرد. بابت سه شب اقامت در این هتل بسیار معمولی، با توجه به خدمات و اندازهی اتاقها، هزینهی خیلی زیادی پرداخت کردهایم. بنابراین هتل بعدی را با قیمت خیلی پایینتری انتخاب کردیم تا ضرر این چند شب را جبران کنیم.
در همین مدت کوتاه تجربهی ارزشمندی از ویتنام به دست آوردم که احتمالا برای کاهش هزینهها و به حداقل رساندن ضرر، کمک بزرگی میکند. مثلا اینکه ارزانترین بلیط هواپیما را در فرودگاهها میتوان تهیه کرد. بدون شک حداقل بیست دلار ارزانتر است. به این دلیل که دفاتر توریستی در سطح شهر، کمیسیون دریافت میکنند و هیچ نرخ ثابتی ندارند. اما قیمت پرواز در تمامی فرودگاهها یکسان است. بنابراین اگر برنامهی سفر از پیش مشخص است به راحتی در یک فرودگاه میتوان تمام بلیطها را تهیه کرد. این مساله برای بلیط اتوبوس هم صادق است. ارزانترین بلیط اتوبوس در ترمینالها یافت میشود!
بیش از هزار جزیرهی کوچک، همراه با صخرهها و سنگهای آهکیِ غول پیکر که از دل آب بیرون آمده و استوار ایستادهاند، این جاذبهی نفسگیر را به وجود آوردهاند. خلیج هالونگ شهرت و زیبایی خود را مدیون این جزایر است؛ و نیز مدیون غارهای بیشماری که در دل صخرهها قرار دارند. این خلیج در فهرست میراثهای یونسکو و یکی از زیباترین جاذبههای طبیعی در ویتنام و نیز دنیاست.
یکی از جذابیتهای سفر به خلیجِ هالونگ، اقامت روی آب است. اگر زمان کافی دارید پیشنهاد اولم این است که یک یا دو شب را در کشتی روی آب بمانید و غروب و طلوع بینظیر هالونگ را از روی خلیج و مابین صخرهها ببینید. در هالونگ، هم کشتیهای کروز بسیار شیک و البته گرانقیمت پیدا میشود و هم کشتیهای کوچک با امکانات کمتر و ارزانتر. در اینصورت امکان بازدید از جزایر بکر، که توریست کمتری در آنجا حضور دارد نصیبتان میشود. اگر هم خوش شانس باشید تمام مدت هوا خوب است و شب را هم روی آب میمانید اما اگر باران ببارد، کشتی شما را به جزیرههای اطراف میبرد و از لذت شبمانی روی آب بیبهره میمانید.
پیشنهاد دوم این است که مکانی برای اقامت در جزیرههای اطراف در نظر بگیرید. دوچرخهای اجاره کنید، رکاب بزنید و گوشهگوشهی جزیره را ببینید. مکانهای خاص و بکر را کشف کنید، به ارتفاعات بروید؛ آنجاهایی که از تمام خلیج زیر پایتان است و دراگونهای سر برآورده از دل آب را با اشکال عجیبشان ببینید. همچنین میتوانید با اجارهی کشتی و یا قایقهای محلی، ساعتها میان صخرهها بگردید و غارها را کشف کنید.
پیشنهاد آخر هم تورهای یک روزهای است که در حد راضی نگه داشتن دل، خوب است. تمام فکر و ذکر من این بود که حداقل دو روز در جزایر خلوت و بکر بمانم و با دوچرخه همهجا را کشف کنم اما به دلیل اضافه شدن یک شهر به مقاصدم، به ناچار زمان اقامت در هالونگ را کوتاه کرده و تنها به بازدید یک روزه آنهم با تور رضایت دادم.
مقرر شده بود که ون، ساعت 8 صبح ما را از مقابل هتل سوار کند. اما پسرکی آمد و همراه او پیاده به چند خیابان آنطرفتر و به یک هتل دیگر رفتیم. ظاهرا چند نفر از اعضای تور آنجا اقامت داشتند. کمی بعد ماشین همراه با تورلیدر اصلی و سایر مسافران رسید و ما چند نفر هم سوار شدیم و به سمت هالونگبی حرکت کردیم. لیدر ما پسر جوانی بود که خیلی خوب انگلیسی صحبت میکرد و خوش خنده و خوش برخورد بود و مثل تمام تورلیدرها در طول مسیر کمی در مورد خلیج و برنامههای تور صحبت کرد.
صندلی ون به حدی سفت و ناراحت بود که من هر چند دقیقه یکبار جابهجا میشدم و نوع نشستنم را تغییر میدادم اما به هیچ طریقی از ناراحت بودن صندلیام کم نمیشد. کمر درد و پا درد کلافهام کرده بود و از الان به برگشت فکر میکردم که سه ساعت مسیر را چگونه بگذرانم! ماریت هم به اندازهی من از سفتی صندلی چرم ماشین، ناراضی بود.
دو ساعت بعد در یک ایستگاه بین راهی برای استراحت توقف کردیم. در آنجا یک کارگاه بود که انواع و اقسامِ سوغاتیها و صنایع دستی ویتنام، ساخته میشد و با قیمت بسیار بالایی به فروش میرسید. این روال در همه جای دنیا برقرار است و تورها مسافران خود را به چنین کارگاه و یا فروشگاههایی میبرند و تا به امروز قیمتِ سوغاتیهایی در این کارگاهها دیدم چند برابر قیمتها در شهر و سایر مغازههاست. همان حوالی کمی قدم زدم بلکه از خستگی و کوفتگی بدنم که ناشی از بیکیفیت بودن صندلیهای ون بود کم شود.
ادامهی مسیر را هم تا رسیدن به خلیج با هزار سختی تحمل کردیم. از زمان حرکت از درب هتل با توقف بین راه چیزی حدود 4 ساعت طول کشید تا به مقصد رسیدیم. اتوبوس و ونهای بیشماری آنجا توقف کرده بودند و جمعیت هم خیلی زیاد بود. اما همه چیز به سرعت پیش میرفت.
کشتیِ همهی تورها، از پیش مشخص بود و قرار نبود در هیچ صفی معطل شویم. به بندرگاه رسیدیم. جایی که باید سوار کشتی میشدیم تا ادامهی مسیر را روی آب بگذرانیم. هنگامی که کشتی قدیمی از بندرگاه فاصله گرفت، هیجانم بیشتر شد!
من، ویتنام، خلیج هالونگبی، کشتیِ چوبیِ سفید رنگ… میدانم، به خدا قدرش را میدانم. اکنون من در دل یکی از آرزوهایم قرار دارم و قدر تمام این لحظاتی که روزی آرزویم بوده را میدانم.
همان ابتدا برای پذیرایی و صرف غذا، به طبقهی اول کشتی رفتیم. من و ماریت همراه با یک خانوادهی انگلیسی سر یک میز نشستیم. کمی بعد اعلام کردند میز مسافرانی که گیاهخوار هستند متفاوت است و باید جای دیگری بنشینند. خلاصه که ماریت و مادر خانوادهی انگلیسی از ما جدا شدند و به همراه چند نفر دیگر پشت یک میز نشستند. من همچنان به همراه پدر و پسر انگلیسی سر میز خودمان نشستم. البته من به سبزیجات و غذای گیاهی بیشتر از گوشت علاقه دارم اما بدم نمیآمد در سفر همه چیز را تجربه کنم.
غذا که تمام شد به عرشه رفتم. گاهی با همسفرها حرف میزدم و گاه زیر آفتاب در حالی که نسیم خنکی میوزید، استراحت میکردم. یکی دو ساعت روی آب چرخیدیم و از میان صخرهها رد شدیم. مدتی گذشت و سپس کشتی در جایی وسط خلیج و نزدیک یک صخره توقف کرد تا با قایقهای کوچکتر و قایقرانان بومی، حوالی صخرهها بگردیم و غارها و تونلهای کوچکی که در دل آنهاست را ببینیم.
لیدرِ جوان از همه سوال کرد که چه نوع قایقی را انتخاب میکنند. چند نفر کایاک را انتخاب کردند. تعدادی از همسفران روی عرشهی کشتی ماندند و ما هم که مطمئن بودیم میخواهیم سوار قایقی از جنس بامبو شویم به سمت یک قایق رفتیم. لیدر جلو آمد و گفت شما نمیتوانید سوار شوید، زیرا هزینهاش را پرداخت نکردهاید! من هم بلافاصله رسید تور که همان قبض پرداخت پول بود را نشانش دادم و گفتم ما هزینهی یک تور کامل را پرداخت کردهایم. اصلا خدمات این پکیج ثابت بود و همهی دفاتر همین را میفروختند. اما مگر زیر بار میرفت و در نهایت با تلفن دفتری که تور را خریده بودیم تماس گرفت و با همان دختر پرحرف صحبت کرد. او هم اعلام کرد که این دو نفر پول کم پرداخت کردهاند و حق استفاده از قایقهای بامبویی را ندارند. مگر اینکه هزینهاش را جداگانه پرداخت کنند.
هرچه به لیدر جوان گفتم که ما این مبلغ را تخفیف گرفتهایم، گفت که اصلا تخفیفی در کار نبوده و کسر شدن این مبلغ در ازای حذف قایقسواری از خدمات تور بوده است. اصلا این قضیه برای من قابل هضم نبود. پس چرا آنقدر دختر پرحرف گفته بود که زیپ دهنتان را بکشید و به کسی اعلام نکنید که من به شما تخفیف دادهام وگرنه همه شاکی میشوند؟ یک جای کار میلنگید!
در نهایت لیدر اعلام کرد الان میتوانید از قایق استفاده کنید و در پایان تور قضیه را حل میکنیم.
خیلی زود داستان را فراموش کردم و مطمئن شدم که دختر پر حرف ما را با کس دیگری اشتباه گرفته و یا اینکه یادش نمیآید به ما تخفیف داده و در هر صورت فرض را بر این گذاشتم که اشتباهی رخ داده و قابل حل است.
من و ماریت به همراه چند نفر از همسفران سوار یک قایق بامبویی کوچک شدیم و به همراه قایقرانمان که زن جوانی بود همان حوالی گشت زدیم. کسانی که قایقهای یک نفره و یا کایاک اجاره کرده بودند از ما دور شدند، از دل صخرهها عبور کردند و به جاهای دنجتری رفتند. چهقدر دلم میخواست من و ماریت هم جداگانه کایاک میگرفتیم و همراه با آنها به جاهای هیجانانگیزتری میرفتیم. اما واقعیت این است نه من کایاکسواری بلد بودم و نه ماریت، پس انتظار الکی از خودمان داشتم!
این نیم ساعت هم تمام شد و به سمت کشتی برگشتیم. ما مسافران قایق بامبویی کمی پول جمع کردیم و به عنوان انعام به زن قایقران پرداخت کردیم. اما او از کم بودن مبلغ شاکی شد و درخواست پول بیشتری کرد. همسفران از این انتظاِ زیادِ او، ناراحت شدند و پولی پرداخت نکردند.
باز هم سوار کشتی سفیدمان شدیم و اینبار بعد از یک ساعت روی آب بودن به یک غار رسیدیم. غارها همیشه شگفتانگیز هستند و این یکی هم مانند سایر غارها بینظیر بود و اسرارآمیز و یک ساعت در دل آن به کشف پرداختیم.
عصر بود و وقت برگشتن. حالا دیگر خورشید هم قصد پایین رفتن داشت و میتوانستیم غروب را از روی عرشه ببینیم. دوست داشتم زمان کش بیاید و مدت بیشتری روی عرشه و بین این اژدرهای سر به فلک کشیده بمانم. اما … واقعا دیگر وقت تمام شده بود. شاید در سفری دیگر شب را در همین خلیج و میان دراگونها خوابیدم.
هنگام برگشت، متوجه شدم که ون عوض شده است و اینبار صندلی بسیار نرم و راحت بود و تا هنگام رسیدن به استراحتگاه بین راهی در آرامش خوابیدم.
و اما ادامهی دردسرهای ما با لیدر در استراحتگاه شروع شد. نزد من آمد و اعلام کرد باید هزینهی قایقسواری را پرداخت کنید در غیر اینصورت باید همینجا بین راه بمانید و نمیتوانیم شما را تا هانوی ببریم و مجبورید خودتان به شهر برگردید. از او خواستم با دختر پرحرف تماس بگیرد. هرچه از دهانم در آمد نثار دخترک کردم. به هر نحوی که بود به او حالی کردم که یک کلاهبردار است و در این دزدی خیلی حرفهای عمل میکند و هزار حرفِ دیگر ….
در نهایت مجبور شدیم آن مبلغ را پرداخت کنیم. اما در نتیجهی عصبانی شدن من، اتفاقی افتاد که برایم جالب بود و باعث شد از ماجرای امروز درس بگیرم و از اتفاقات مشابه در روزهای آینده جلوگیری کنم. لیدر قبض تمام مسافران دیگر را آورد و نشان ما داد. اول که روی تمام آنها به صورت دستی، تمام خدمات تور یادداشت شده بود. از ون گرفته تا کشتی و ناهار و هر خدمات دیگری که وعدهاش را داده بودند و اما آن بخشی که برایم جالب بود، مبلغ پرداختی مسافران بود. چند نفر 50 دلار پرداخت کرده بودند؛ عدهای 75 دلار، بعضی 100 دلار و حتی بالاتر. تازه متوجه شدم که هرچهقدر توانشان رسیده از مردم بیچاره پول گرفتهاند و اصرار دختر پرحرف برای اعلام نکردن قیمت تور به همسفرها نیز به همین دلیل بوده است.
روی رسید ما هیچ چیز یادداشت نشده بود و اگر این دلیل محکمی بود، پس حتی آنها میتوانستند پول کشتی و ناهار را هم دوباره از ما بگیرند. در هر صورت این ماجرا برای من تجربه شد و بعدها به خوبی ازش استفاده کردم.
خلاصه که به هانوی رسیدیم و بعد از یکی دو ساعت استراحت به خیابان محبوبمان رفتیم. باید برای برگشتنِ ماریت که سه روز دیگر بود و مجددا یک شب در هانوی اقامت میکرد، هتل رزرو میکردیم. کمی در خیابانهای اطراف قدم زدیم و هتلهای کوچک را بررسی کردیم. از آنجایی که پول پرواز زیاد شده بود باید هردوی ما به همان اندازه صرفهجویی میکردیم. بنابراین به یک هتل کوچک رفتیم و اتاقی را با قیمت خیلی مناسب برای ماریت رزرو کردیم.
سپس در همان طلافروشی مبلغی دلار تبدیل کردیم و با توجه به نداشتن رسید، از طلافروش خواستیم پشت کارت مغازهاش، میزان پولی را که تبدیل کردهایم، به همراه نرخ تبدیل ارز یادداشت کند. از تجربهای که همین چند ساعت پیش کسب کرده بودیم، به سرعت استفاده کردیم.
امشب آخرین شب دو نفرهی من و ماریت در هانوی بود و دل کندن از شلوغیهای محلهی قدیمی سخت. علیرغم خستگی زیاد تصمیم گرفتیم تا نیمه شب در خیابان بمانیم و از هیاهوی شبانه در شهر لذت ببریم. به کافهای رفتیم و محبوبترین قهوهی ویتنام یعنی قهوهی تخممرغی (egg coffee) خوردیم. طعم خوبی داشت اما نامش کمی گمراه کننده بود. مدام دنبال مزهی تخم مرغ بودم! البته که واقعا مزهاش را حس نمیکردم اما امان از تلقین. بعد از آن کمی در خیابان قدم زدیم و از یک بانوی بومی که سبد چوبی حمل میکرد کمی آناناس شیرین و آبدار خریدیم.
در ویتنام این سبدهای معروف از جنس بامبو را زیاد میبینید. حکم یک مغازه ی سیار را دارد و منبع درآمد خیلی از زنها محسوب میشود. همه چیز در این بساط پیدا میشود. غذا، گل، میوه، سبزی، تنقلات، خوراکی و شیرینیهای عجیب و غریب محلی و جالبتر از همه وسایل پخت و پز. زنان به واسطهی این سبدها به چند روش مختلف کسب درآمد میکنند. توریستهای زیادی هستند که دوست دارند این سبدها را روی شانههایشان گذاشته و عکس بگیرند و یا اینکه با خودِ زنان بومی، در حالی که سبد را حمل میکنند عکس بگیرند و برای این کار هم حاضرند پول پرداخت کنند. یا اینکه زنهای ویتنامی شما را غافلگیر میکنند و ناغافل سبد را روی شانههایتان میگذارند؛ آن لحظه که از سنگینی این سبدها بدنتان به یک طرف خم میشود و به سختی میتوانید فقط برای چند ثانیه آن را نگه دارید، میفهمید زنهای ویتنامی، برای حمل این سبدهای سنگین چه زجری میکشند و دلتان به رحم میآید و پول پرداخت میکنید.
امشب من نیز غافلگیر شدم. گوشهای ایستاده بودم که زنی آمد و بیهوا دستهی سبد را روی شانهام گذاشت. تمام بدنم به یک سمت خم شد و نتوانستم حتی چند ثانیه آن را نگه دارم. از او پرسیدم چگونه این وزن را تحمل میکنید؟ لباسش را کنار زد و شانهاش را نشانم داد. باید از سنگ باشید که با دیدن جای زخم روی شانهاش، نفستان بند نیاید و قلبتان درد نگیرد. البته بیدلیل پولی پرداخت نکردم و به جایش کمی انبه از او خریدم.
به طرز عجیبی قلبم برای زنهای این کشور به درد میآید. این چند روز مدام این فکر از ذهنم میگذشت چرا زنهای ویتنام تعدادشان به طرز عجیبی بیشتر از مردهاست. پس مردها کجا هستند؟ حداقل در این سه روز آنها را فقط پای اجاق زنها در کنار خیابان و پیادهروها دیدم. تصور میکردم تمام کارهای این شهر به عهدهی زنهاست. ماریت هم همین نظر را داشت و از این بابت بیشتر از من غصه میخورد. حتی معتقدم کشور ویتنام با زنهایش معنا پیدا میکند.
شب از نیمه گذشته بود که به هتل برگشتیم. هزینهی سه شب اقامت را حساب کردیم، 46 دلار ناقابل بابت اتاقکی دلگیر! بارمان را بستیم تا ساعت چهار صبح به فرودگاه برویم.
امروز هم تجربهی خوبی کسب کردم. اینکه در ویتنام به ازای هر خرید مهمی که انجام میدهم حتما رسید دریافت کنم و از فروشنده بخواهم تمام خدماتی که در ازای دریافت پول به من ارائه میدهد را به صورت کامل روی رسید یادداشت کند. به عنوان مثال برای خرید تور، رزرو تاکسی، تبدیل ارز و غیره. حتی اگر قبض ندارند بخواهم که پشت کارت مغازه یا روی یک کاغذ آنها را یادداشت کند. البته هم با خط ویتنامی هم انگلیسی! کار از محکمکاری عیب نمیکند و باید سعی کنم ضرر کمتری ببینم!