ساعت سه و نیم صبح بود که بیدار شدم. وقتش رسیده بود. وقت دیدنِ ماهیگیر. کل سفر بهخاطر دیدنِ یک ماهیگیر رقم خورده بود. هیجانی وصف نشدنی داشتم! کولهی دوربین را برداشتم و راهی شدم. قبل از خروج از اتاق چشمم به یک چاقوی پلاستیکی روی میز افتاد. خندهام گرفت. آیا اصلا نیازی به این چاقو بود؟ اگر قرار باشد در یک نیمه شب، آنهم در یکی از جادههای ویتنام کشته شوم، چه مرگ هیجانانگیزی خواهد شد و اصلا چاقوی پلاستیکیِ یکبار مصرف هم به کمکم نمیآید. دلم نمیآمد اما مجبور بودم یکی از خدمه را بیدار کنم تا در را برایم باز کند. دوچرخهی قدیمی و زنگ زدهی هتل را که شب قبل گوشهی راهرو گذاشته بودند، برداشتم و از هتل بیرون زدم.
هوا خنک بود، کلاه سویشرتم را تا روی پیشانی پایین کشیدم، به امید اینکه کسی تشخیص ندهد دختر هستم. تا زمانیکه در محلهی تاریخی و توریستی رکاب میزدم خیالم راحت بود و حتی یکبار هم دلم نلرزید. اما از این محله که خارج شدم، به خیابانهای عریض و گاهیِ کوچههای تنگِ شهر رسیدم. با صدای هر جنبندهای ترس خفیفی همراه با هیجان سراغم میآمد. گاهی سعی میکردم پشت سرم را نگاه نکنم و گاه به شدت حواسم به اطراف بود. این وقتِ شب، سکوتِ محض حاکم بود و حتی صدای خش خش جاروی پیرزنی در یک کوچهی تاریک، ترسناک به نظر میرسید. حالا دیگر پیرمردان خمیدهای که نمیدانم چرا آن وقت صبح مقابل دکانشان را آب و جارو میکردند، هم خطرناک به نظر میرسیدند. از شهر خارج شدم و در جادهای رکاب میزدم که بیشتر مسیر سربالایی تندی داشت. آنقدر تند که مجبور میشدم از دوچرخه پایین بیایم و آن را دنبال خودم بکشانم.
ساحل از شهر دور نبود و به گمانم ده کیلومتری رکاب زدم. اما بهخاطر شرایط بد جاده، زمانی زیادتر از حد تصورم طول کشید. به دریا نزدیک شده بودم. بوی آن را حس میکردم. اما جایی برای رفتن به ساحل نداشت. مجبور شدم از نگهبانیِ یک هتل اجازه بگیرم و از آنجا خودم را به ساحل برسانم. حالا دیگر هوا گرگ و میش شده و دل توی دلم نبود که زودتر ماهیگیران و تورهایشان را ببینم. سرانجام به ساحل رسیدم. تا چشم کار میکرد آب بود و آب بود و آب. یک قایق ماهیگیری هم وسط دریا نبود. حتی در آن دوردستها هم خبری نبود. انگار آب سردی سر تا پایم ریختهاند. نا امید شدم. حرکت دادن دوچرخه در این ساحل ماسهای به شدت سخت بود. دوچرخهام را همانجا رها کرده، نیم ساعتی نشستم و طلوع خورشید را نگاه کردم. همچنین مردمِ بومی که آن وقت صبح به ساحل آمده بودند و یوگا میکردند. راستش را بخواهید دیدن آن طلوع بدونِ ماهیگیر و تورش لذت چندانی نداشت.
راهبان بودایی در ساحل
دوچرخه را به سختی از ساحل خارج کردم و به خیابان آمدم. کنارهی خط ساحلی را گرفتم و تا توان داشتم رکاب زدم. عجب خیابانی بود. پر بود از ویلاها و مکانهای اقامتی بسیار شیک و بدون شک گرانقیمت. همانجا نگهبان یکی از ویلاها را دیدم و عکس ماهیگیر را نشانش دادم. گفت که در انتهای این خط ساحلی، در جایی حدود دو کیلومتر آنطرفتر چند ماهیگیر تورهایشان را پهن کردهاند و رفتهاند. شاید بتوانم تورهای خالی را ببینم. باز هم رکاب زدم و به جایی رسیدم که گفته بود. باز هم به سختی دوچرخه را از ارتفاع زیادی پایین بردم تا به ساحل رسیدم. درست گفته بود. چند تورِ خالی در دریا بود اما خبری از ماهیگیرها نبود. تنها یک ماهیگیر بود که آنهم به روشی معمولی ماهیگیری میکرد. کمی کنارش نشستم و بدون اینکه صحبت خاصی بین ما رد و بدل شود به ماهیهای کوچکی نگاه کردم که در تورش گیر کرده بودند و تقلا میکردند. حالم شبیه همان ماهیها بود. حتی شبیه آن چندتایی که در سطل قرمز ماهیگیر بالا و پایین میپریدند.
یکی دو ساعتی همان حوالی رکاب زدم و تصمیم گرفتم به شهر برگردم. از همان راهی که آمده بودم برگشتم. موقع برگشتن راه طولانیتر به نظر میرسید و فهمیدم دوچرخه سواری در جادههای ویتنام چهقدر سخت است. با آن صدای بوقهای ممتد و آنهمه موتور و ماشین که معلوم نبود ناگهان از کجا ظاهر میشوند.
به شهر رسیدم و اول سراغ مغازهی آب گل لوتوس فروشی رفتم. روی زمین کنار دوچرخهام نشستم و به چند ساعت و چند روز گذشته فکر کردم. نمیدانم اصلا ارزش داشت؟ طی کردن اینهمه راه بهخاطر ماهیگیری که هرگز ندیدم!
به هتل برگشتم و دوچرخهی زنگ زده و کهنه را تحویل دادم. ارزش دوچرخه به اندازهی همان 1 دلاری بود که پرداخت کرده بودم. خوشبختانه هنوز صبحانه سرو میشد و فرصت کردم صبحانهی دلچسبی بخورم.
بعد از کمی استراحت و کنترل مجددِ یخچال، خیالم از بابت داروها راحت شد و به دل شهر زدم. در این قسمت شهر، تعدادی معبد و خانهی تاریخی وجود دارد که برای ورود به آنها باید یک کارت تهیه میکردم. با آن کارت امکان بازدید از تمام این مکانها وجود دارد. البته من آن کارت را نخریدم. زیرا قصد دیدن معابد را نداشتم. به جایش اینبار هم، به درون خانههای غیر تاریخی و مغازهها سرک کشیدم. با مردم و توریستها بیشتر حرف زدم و از خوراکیهای محلی شهر امتحان کردم.
ظهر بود زیر سایهی یک درخت روی چند پله نشسته بودم که چند نوجوانِ ویتنامی آمدند و کنارم نشستند. کلی با هم حرف زدیم و به من یک شیرینی محلی تعارف کردند. نامش شیرینی عروس و داماد بود. تصور من این بود که در مراسم عروسی سرو میشود. شیرینی زرد رنگی که درون برگ پیچیده شده بود و ارزش یک بار امتحان کردن را داشت. به من پیشنهاد دادند فردا به روستایی همان حوالی بروم و چند عکس هم از آن روستا نشانم دادند. عجب جای قشنگی بود.
تا نیمه شب در شهر بودم و شام را هم در یکی از رستورانهایی که قبلا توجهم را جلب کرده بود خوردم. نیمه شب به هتل برگشتم و تصمیم گرفتم برای فردا برنامهریزی کنم.
جاذبههای گردشگری نزدیک شهر دانانگ و هویآن بسیار زیاد است. تورهای یک روزه و نیم روزهی زیادی هم به آن مقاصد برگزار میشود و هرچند روز که در این شهرها میماندم باز هم جایی برای دیدن وجود داشت. با یک تحقیق ساده در اینترنت به فهرست بلند بالایی از جاذبههای گردشگری این منطقه دسترسی پیدا خواهید کرد.
اما من دوست داشتم برنامهی رکابزنی و روستاگردی داشته باشم. امروز از مسئول پذیرش و دخترکی که به همه برای انتخاب تور کمک میکرد سوال کردم کدام روستا در این حوالی بهتر است و او نام و نشانیِ دو روستا را به من داد و گفت جاهای قشنگی هستند. حال اسم و آدرس سه روستا را داشتم و عکسهای هر کدام به نحوی دلبری میکرد و انتخاب بین آنها بسیار سخت بود. با خودم گفتم فردا صبح قبل از رفتن تصمیم میگیرم که به کجا بروم! تا به امروز هیچزمان اینگونه سفر نکرده بودم!
هنگام خواب فکرهای زیادی از سرم میگذشت. شاید بعد از آن اتفاق که صبح افتاد میتوانستم تصمیم بهتری بگیرم. مثلا شاید بد نبود اگر به روستایی همان حوالی میرفتم و صبحانه را در کافهای محلی میخوردم. بعد هم تا ظهر در جادهها و روستاها رکاب میزدم و همانجا ناهار را در یک رستوران کوچک صرف میکردم. بدون شک زنان بومی غذای محبوبم یعنی نودل سرخ شده با سبزیجات را به خوبی درست میکنند. از طرفی بد هم نشد. زودتر به شهر برگشتم و شهر را بیشتر دیدم و برای فردا که به روستاهای دورتری میروم کمی انرژی ذخیره کردم! اصلا این شهر را برای دیدن ماهیگیر و استراحت برای ادامهی سفر که سنگینتر است انتخاب کرده بودم. پس شاید تصمیم درستی گرفتم.
افکاری پراکنده که در نهایت هیچ نتیجهی خاصی به همراه نداشت و باز هم به ماهیگیر فکر کردم. ماهیگیری که هرگز ندیدم …
طبق عادت همیشگی، صبح زود بیدار شدم اما عجلهای برای بیرون رفتن نداشتم. زیرا تا شب فرصت داشتم که خارج از شهر باشم. پس صبحانه را در کمال آرامش خوردم و به دنبال دوچرخهای بهتر از دوچرخهی زنگزدهی دیروز گشتم. هتل من که همهی دوچرخههایش را اجاره داده بود. به هتلهای دیگر رفتم. انگار کل دوچرخههای شهر به اجاره رفته بودند. در به در دنبال هر وسیلهای گشتم که برای یک روز در خدمت من باشد. موتور برقی، دوچرخهی برقی، دوچرخهی معمولی و حتی دوچرخهی زنگزدهی دیروز! نبود که نبود. در نهایت شخصی که موتورسیکلت اجاره میداد گفت به هتل برگرد و من تا ده دقیقهی دیگر برایت یک موتورسیکلت مناسب پیدا میکنم.
کمی بعد هم با یک موتور مشکی بزرگ از راه رسید. خیلی شاد و خرم بود از اینکه چنین موتوری برای من پیدا کرده است. خب مگر من موتورسواری بلدم؟ گفت: «تمام زنهای ویتنامی از همین موتور استفاده میکنند و راندنش بسیار راحت است. ظرف نیم ساعت یاد میگیری. اصلا خودم یادت میدهم!» به او گفتم که چه آدم بی احتیاطی هستم و با همان دوچرخهی دیروز هم هزار بار نزدیک بود زیر ماشین بروم یا به عابرین پیاده بزنم. خلاصه علیرغم میل باطنی و هیجانِ شدید برای موتورسواری در جادههای ویتنام، دست روی دلم گذاشتم و خواهش کردم یک دوچرخه برایم پیدا کند. در نهایت با دوچرخهای بدتر از دوچرخهی دیروز برگشت و چارهای جز انتخاب نداشتم.
امروز صبح بار دیگر عکس روستاهای مورد نظرم را نگاه کرده و بعد از خواندن نظرات مردم، یکی را انتخاب کرده بودم. دقیقا خاطرم نیست روستای Cam Thanh چهقدر از شهر و هتل فاصله داشت. شاید چیزی حدود ده کیلومتر، اما هرگز خبر نداشتم این ده کیلومتر برای من به اندازهی یک کهکشان راه شیری فاصله دارد! کولهی سنگین دوربینم را داخل سبد جلوی دوچرخه گذاشتم، یک بطری آب و دو عدد نان تست تنها توشهی راه من بودند و تصمیم داشتم ناهار را در همان روستا بخورم.
در شهر رکاب میزدم و هر ازگاهی به کوچه و خیابانهای هیجان انگیزی میرسیدم، مسیرم را عوض میکردم و به درون آنها سرکی میکشیدم. تصمیم نداشتم مستقیم به روستا بروم. میخواستم گوشه گوشهی شهر و جاده را کشف کنم. هنوز نیم ساعتی از آغاز سفرم نگذشته بود و ابتدای جاده بودم که یک گروه دوچرخهسوار دیدم. ناگهان وسوسه شدم که کمی از مسیر را با آنها رکاب بزنم. آنها خلاف جهت من حرکت میکردند پس مسیرم را کج کرده و برگشتم. به گمانم نیم ساعتی شده بود که با آنها رکاب میزدم. کمی که گذشت احساس کردم خیلی سرد و بی روح هستند و خیلی اصراری به برقراری ارتباط با دختری تنها و غریبه ندارند. بدون آنکه حتی دستی برایشان تکان دهم از گروه جدا شدم و به ادامهی مسیر قبلیِ خودم پرداختم! در واقع این مسیر نیم ساعته را سومین بار بود که از صبح طی میکردم.
حالا دیگر از شهر خارج شده بودم و هر از گاهی نقشهی موبایلم را چک میکردم که مسیر درست را بروم. نقشه یک راه فرعی و میانبر را نشانم داد. از جادهی اصلی خارج شده و به یک مسیر باریک و البته خیلی سرسبز و متفاوت رسیدم. راه بسیار باریک بود آنهم فقط به اندازهی عبور یک نفر. آن محدوده پر از زمینهای کشاورزی بود و جادهای که من در آن رکاب میزدم از بین باغهای سرسبز و آن زمینها میگذشت. رکاب زدن در این جادهی خاکی و پر از دستانداز و سنگ و کلوخ بسیار سخت بود. گاهی پیاده میشدم و دوچرخه را دنبال خودم میکشیدم. سرانجام جایی برای استراحت توقف کردم. کمی نشستم و نفسی تازه کردم. سکوتی مطلق و سرشار از آرامش حاکم بود و دیگر خبری از صدای بوق ممتد ماشین و دوچرخه و موتور نبود.
دوباره به راه افتادم و باز هم از دیدن مناظر اطرافم کیف میکردم. برای چند ثانیه سرم را بالا بردم تا آسمانِ آبی و ابرهای پنبهای را ببینم. از دیدن آن آسمان و نسیم خنکی که میوزید نهایت لذت را میبردم که ناگهان لاستیک دوچرخه روی قلوه سنگی رفت. منحرف شدم و آنقدر سبد جلوی دوچرخه سنگین بود و آنقدر جاده باریک که فرصت کنترل کردن فرمان را نداشتم و بعد از آن، تنها صحنهای را یادم است که از آن مسیر باریک خارج شدم و از ارتفاع زیادی به داخل زمینی که کنار جاده بود پرتاب شدم.
نصف بدنم فرو رفته بود در آن زمین که بهخاطر کود فراوان و آب شبیه باتلاق شده بود؛ و نصف دیگر هم گیر کرده بود زیر آن دوچرخهی سنگین که بهخاطر وزن دوربین سنگینتر هم شده بود. دست و پای چپم درون آب و لابهلای شاخههای بلندِ به گمانم ذرت گیر کرده بود. باید به هر صورتی که بود با دست دیگر دوچرخه را از روی خودم بر میداشتم. پای راستم نیز جایی بین میلههای چرخ، گیر کرده بود. نگاهم به کیف دوربین افتاد. کمی در آب فرو رفته بود و اما هنوز امید داشتم که بتوانم آن را نجات دهم. اصلا با جزئیات خاطرم نیست به چه نحوی خودم را از آن به اصطلاح باتلاق نجات دادم. تنها چیزی که خاطرم هست بغض سنگینیست که گلویم را به شدت میسوزاند.
پیش از آنکه به زخم پا و درد بدنم توجه کنم سراغ دوربینم رفتم. هنوز سالم بود و کار میکرد. حتی خیس هم نشده بود. چهقدر خدا را شکر کردم که چند سال پیش به حرف فروشنده گوش کرده و کیفی گرانقیمت ولی ضد آب خریده بودم. موبایل هم داخل جیب کیف بود و به نظر میرسید هنوز کار میکند.
سر تا پا غرق در گِل و کود بودم. بوی بدی میدادم. آنقدر بد که فکر کردم حتی یک ثانیه هم نمیتوانم خودم را تحمل کنم. کفشهای برزنتیام آنقدر آب خورده و سنگین شده بودند که راه رفتن را برایم سخت میکرد و با هر قدم، کلی آب از داخل آن بیرون میریخت. با بغض راه میرفتم و دوچرخه را دنبال خودم میکشیدم. تا چشم کار میکرد مزرعه بود و هیچ خبری هم نبود از خانهای حتی در آن دوردستها. هرچند دقیقه نفسی عمیق میکشیدم و بغضم را فرو میدادم. دوست نداشتم اما بغضم بترک و گریه کنم.
هنوز ده دقیقه هم نگذشته بود که زنی بومی را همان حوالی دیدم. آخ که دیدنِ آن زن چهقدر انرژی بخش بود. از دور مات و مبهوت من را نگاه میکرد. هیچ کاری نمیتوانست بکند. نه لباس اضافهای داشت، نه آب و نه حتی زبان همدیگر را میفهمیدیم. فقط با دستش مسیری را به من نشان داد و من همان راه را دنبال کردم و به یک جوی آب بسیار باریک رسیدم. آنقدر باریک که باید چند دقیقه دستم را نگه میداشتم تا یک مشت آب جمع شود. آب زلال نبود اما برای من امید را به همراه داشت.
خیالم راحت بود کسی آن طرفها نیست. پس با همان باریکهی آب لباسها و حتی کفشهایم را شستم. حداقل دیگر کود روی آنها دیده نمیشد. همان گوشه روی زمین نشستم و به سر و وضع خودم نگاه کردم. اینترنت کار میکرد و با پدرم تماس گرفتم. ماجرا را برایش تعریف کردم و گفت: «پدر ای کاش از خودت یک عکس بگیری و کمی بخندیم.» درست میگفت سر و وضعم خنده دارد بود. اما دلم نمیخواست وضعیت الانم را ثبت کنم. البته بعدها به شدت پشیمان شدم و فکر کردم باید آن خاطره را که بخشی از سفر بود ثبت میکردم و الان تنها یک عکس از بدن کبود و سیاهم دارم.
با دو دوست دیگر هم تماس گرفتم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. انگار منتظر بودم کسی برایم دل بسوزاند، اما همه با خنده میگفتند ای کاش حضور داشتند و تا مدتها به صحنهی سقوطم میخندیدند! حالا دیگر بغضم سبکتر شده و تنها چیزی که از ذهنم گذشت ادامهی مسیر بود. هنوز جرات دوچرخهسواری در این مسیر باریک را نداشتم. بنابراین دوچرخه را برداشتم و پیاده به مسیرم ادامه دادم. هر از گاهی هم خدارا شکر میکردم که موتوربرقی پیدا نکردم! وگرنه الان دست و پا و بدنم زیر سنگینی آن له شده بود!
کمی پیادهروی کردم و از دور یک گروه توریست را دیدم که در مزرعهای مشغول شخم زدن یک زمین، بازی و عکاسی با یک گاومیش بودند. چه صحنهی آشنایی بود. یادم آمد این صحنه را در تبلیغات تورهای یک روزه در این شهر دیده بودم. دوچرخهسواری در مزارع و شخم زدن به کمک گاومیش و غیره. البته تمامش نمایشی بود. گاومیش بیچاره را فقط برای کسب درآمد و جذب توریست آورده بودند. در آن شهر و آن مزارع حتی یک گاومیش دیگر هم ندیدم!
از دیدن توریستها خیلی خوشحال شدم. کمی قدمهایم را بلندتر برداشتم تا زودتر به آنها برسم. اما دریغ از اینکه یک نفر نگاهم کند! نگاه میکردند اما دریغ از اینکه حتی یک نفر جلو بیاید. خدایا مگر میشود با دیدن یک دختِ تنها که سر تا پایش خیس و گِلی است و پاچههای شلوارش را بالا زده تا زخم پاهایش سریعتر خشک شود، به ماجرایی که برایش اتفاق افتاده پی نبرند؟ از بین توریستها رد شدم. چند دختر سوار گاومیش شده بودند و همراهانشان عکس میگرفتند و بقیه هم منتظر بودند تا نوبتشان شود! یکی دیگر هم لابهلای مزارع رفته بود و وانمود میکرد که با بیل کشاورزی میکند و همسفرهایش از او عکس میگرفتند. من هم مانند یک روح یا شبه بودم. کسی مرا نمیدید! نگاهم به دبههای آب روی زمین افتاد. دنبال بطری آب خودم گشتم و پیدایش نکردم. لابد همان موقع حوالی از سبد دوچرخه افتاده بود. از توریستهایی که بهخاطر سواری گرفتن از گاومیش بینوا و عکاسی سر از پا نمیشناختند عبور کردم و به مسیرم ادامه دادم.
اواسط راه قبرستانی دیدم. چند دقیقهای ماندم و نفسی تازه کردم. در تمام کشورهایی که تا به حال سفر کردهام حتما به یک قبرستان هم سر زدهام. برایم جالب است که هم حال زندهها را ببینم و هم حال و روز مردهها را. به گمانم مردههای این روستا حال خوبی داشتند. جایی سرسبز و آباد، خانهی ابدیشان کهنه و قدیمی بود اما رنگ داشت. به همان رنگ زرد ژاپنی. از قبرستان هم گذشتم و بعد از مدتی به لب جاده رسیدم. نقشه را چک کردم و فهمیدم با نیم ساعت رکاب زدن به روستا میرسم.
رکاب زدن بعد از آن ماجرا کمی اعتماد به نفس میخواست که من داشتم. آدمی نیستم که ماجرا یا اتفاقی از رفتن به مقصد منصرفم کند! نیم ساعت بعد وسط روستایِ Cam Thanh بودم که انگار خالی از سکنه بود. یک رودِ بزرگ از میان روستا میگذشت و هر از گاهی قایقهای گرد و بامزهای درون آب به چشم میخورد. کل مسیر را رکاب زدم و اینبار جرات نمیکردم سرم را به اطراف بچرخانم. به جایی رسیدم که بن بست بود و حدس زدم باید به آن سمت رود بروم. همین کار را کردم. پلی پیدا کردم و خودم را به سمت دیگر رود رساندم. آن سمت هم یک تپهی خاکی بزرگ بود که مسیر را بسته بود و امکان تردد نداشت. خدایا چرا من این دو روز مدام به درِ بسته میخورم؟
به درون باغی که همان حوالی بود رفتم. تعدادی از مردم بومی آنجا جمع شده بودند، به خیالم باز هم سور و سات عروسی به پا بود و همه با هم کمک میکردند که میز و صندلیها را بچینند. یکی از اهالیِ روستا جلو آمد و حال و روزم را جویا شد. پرسید کمکی نیاز دارم یا نه؟ اصلا نمیدانستم چه کمکی از دستشان برمیآید. گفتم نه و خواستم برگردم که گفت ما عروسی داریم و مرا دعوت کرد که همانجا بنشینم و استراحت کنم و مراسم را ببینم. اگر هر شرایطی غیر از این بود دعوتش را میپذیرفتم اما با این سر و وضع اصلا امکانپذیر نبود. هنوز تمام لباسهایم خیس بود و لکههای قهوهای سر تا سر لباسم دیده میشد. در این سفر دو عروسی را از دست داده بودم و بابت این موضوع چهقدر غبطه خوردم.
هنوز در فکر این بودم که چگونه این راه بسته شده را دور بزنم که یک گروه دوچرخه سوار از راه رسیدند و بخش کوچکی از راه را به کمک هم باز کردند و من هم توانستم از آن مسیر عبور کنم.
هرچه بیشتر به دل روستا وارد میشدم جذابیتهایش زیادتر میشد. به جایی رسیدم که درست در کنار رود تعداد زیادی رستوران و غذاخوری بود. اولین جایی که به دلم نشست را انتخاب کردم. دوچرخه را گوشهای گذاشتم و پشت یک میز دقیقا مقابل رودخانه نشستم. دخترکی از اهالیِ رستوران برای خوشآمدگویی و احتمالا گرفتن سفارش به سراغم آمد. سر و وضعم را که دید نگران شد و برایش ماجرا را تعریف کردم. یک بطری آب آورد و گفت هرچهقدر که بخواهی میتوانی اینجا بنشینی و استراحت کنی. همچنین جایی را نشانم داد که بتوانم زخمها و خراشها را با آب تمیز و ولرم و صابون بشورم. ذره ذره درد بدنم داشت شروع میشد. دوست نداشتم به راهِ برگشت فکر کنم!
بدون آنکه غذایی سفارش بدهم یک ساعتی همانجا نشستم. به رودخانه نگاه میکردم و همچنین به قایقهای گرد و بامزه و مسافرانی که با هیجان قایقسواری میکردند. دخترک را صدا زدم و در مورد قایقسواری اطلاعاتی گرفتم. همان لحظه مقابل رستوران قایقی ایستاد و مسافری پیاده شد. دخترک به زبان ویتنامی با قایقران صحبت کرد و او نیم نگاهی به سرتا پایم انداخت و اشاره کرد بپر بالا. برایم تخفیف گرفته بود و من هم خوشحال شدم و بدون حرف پس و پیش ازش خواستم مواظب دوچرخه باشد تا برگردم.
قایقران پارو میزد. مثل رود که آرام بود ما هم آرام حرکت میکردیم. زن مهربان تمام تلاشش را میکرد مرا به کانالهای آبیِ خلوت و دنج ببرد. به آبراهههای باریکی میرفتیم که برگهای بلندِ درختان نارگیل به هم رسیده و تونلی درختی درست شده بود. درست شبیه رود مکانگ! مشابه آنچه که با ماریت تجربه کرده بودیم. با این تفاوت که اینبار در سبدی از جنس بامبو نشسته بودم! جاهایی میرفتیم که قایقهای دیگر نمیرفتند و آرامشی فراموش نشدنی داشت. هر از گاهی کنار درختان تنومند و گاه باریکِ نارگیلِ آبی، میان رود میایستاد و خودش از قایق خارج میشد، روی تنهی درختی میرفت و از من که داخل قایق نشسته بودم عکس میگرفت. گاهی هم برعکس. من از قایق خارج میشدم و روی تنههای شکستهی درختان راه میرفتم و کمی جلوتر قایقران مرا سوار میکرد! چهقدر زود همه چیز را فراموش میکنم. انگار نه انگار همین چند ساعت پیش از یک حادثه نجات پیدا کردم!
بعد از نیم ساعت قایقسواری به یک گروه قایق با تعدادی مسافر رسیدیم. همهی قایقها دور هم حلقه زده بودند و یک قایق بین آنها توقف کرده بود. قایقران، پیرمردی بود لاغراندام و ظریف که میان قایق ایستاده بود و تنها مسافرش دخترکی بود چینی که نشسته و لبههای قایق را محکم گرفته بود. مطمئن بودم هیجان دیگری در پیش است. کمی بعد پیرمرد شروع کرد با سرعت برق و باد پارو زدن و با پاهایش قایق را تکان میداد! قایقِ گرد، دور خورش میچرخید و میچرخید و میچرخید و گاهی دخترک تا مرز افتادن در آب هم پیش میرفت. صحنهی جالب بود. فریادهای دخترکِ چینی و تماشاگرها کر کننده بود! خوش به حال دخترک، عجب هیجانی را تجربه کرد. من هم دلم پر میزد برای اینکه در آن قایق باشم. اما واقعا بعد از پانزده دقیقه پارو زدن آنهم با آن شدت، در توان پیرمرد نبود این کار را تکرار کند. پیرمرد را با جیغ و دست و هورا تشویق کردیم و قایقها پراکنده شدند و هر کدام به سویی رفتند.
وقت برگشتن ما هم رسیده بود. علاوه بر چهار دلاری که با هم طی کرده بودیم، انعام کمی اما به دلار به قایقران دادم. آن پول ناقابل را محکم بین دستانش گرفت. نگاهی از سر شوق به من انداخت و بعد پول مچاله شده را در جایی که مخصوص خانمهاست مخفی کرد.
مقابل رستوران ایستاد و من با بدن دردی شدید خودم را اسکلهی چوبیِ کوچک رستوران بالا کشیدم. رستوران دیگر خلوت نبود. سایر میزها پر شده بودند. به شدت گرسنه بودم و غذای محبوبم را سفارش دادم. بله میدانم که میدانید! نودل سرخ شده با سبزیجات.
پشتِ میز کناری چهار دختر و پسر ویتنامی نشسته بودند که مثل بقیه با دیدنِ سر و وضعم فهمیدند اتفاقی افتاده اما سوالی نکردند و البته از این بابت خوشحال بودم. زیرا قایقسواری آن خاطرهی بد را کمرنگ کرده و احساس نیاز به همدردی کمتر شده بود. مرا دعوت کردند تا با آنها غذا بخورم. میدانستم که مردم ویتنام از رد کردن دعوت به شدت ناراحت میشوند و باید بپذیرم. سر میز آنها رفتم. به عنوان پیش غذا یک کاسهی بسیار بزرگ حلزون داشتند. حلزونهای بسیار ریزی که مثل یک کوه روی هم انباشته شده بودند. آن چهار نفر، هر کدام یک خلال دندان دستشان بود و با آن، جانور بیچاره را از داخل لاکش در میآوردند و میخوردند. من هم همین کار را تکرار کردم. اصلا تصورش را نمیکردم حلزون پخته شده و شور اینقدر خوشمزه باشد. با زبان ایما و اشاره با هم صحبت کردیم، عکس گرفتیم و با چوبهای مخصوص (چاپستیک) غذا خوردن را به من یاد دادند.
چند ساعتی گذشته بود و علیرغم شروعِ بدن درد، خستگی و فکر و خیالم تمام شده بود و باید پیش از تاریکی به هویآن برمیگشتم.
از دوستان جدیدم و دخترک مهربان خداحافظی کردم و رکاب زنان خودم را به ابتدای جاده رساندم. از روی نقشهی موبایلم به مسیر نگاهی انداختم. همان راه آمده را باید برمیگشتم و اینبار میانبری در کار نبود. هر از گاهی میایستادم و برای اینکه اشتباه نکنم نقشه را دوباره چک میکردم. یکی از همین دفعات که برای بررسی نقشه گوشهی جاده ایستاده بودم، ناگهان موبایلم خاموش شد! تا همین ده دقیقه پیش که شارژ داشت!
ظاهرا آبتنیِ امروز کار خودش را کرده بود. باتری موبایل خراب شده و دیگر روشن نمیشد. خب اشکالی ندارد. من که مسیر را مثل کف دستم بلدم! رکاب میزدم و هر از گاهی محض احتیاط از افرادی که لب جاده میدیدم سوال میکردم و مطمئن بودم که راه را درست میروم. به همان فرعیای رسیدم که امروز صبح آن حادثه برایم اتفاق افتاده بود. میخواستم شجاع باشم و باز از همان مسیر بروم. مردد بودم اما رانجام تصمیمم را گرفتم و وارد همان جادهی باریک شدم. بخشهای زیادی از مسیر آشنا بود و اما هر از گاهی خانههایی را میدیدم که صبح خبری از آنها نبود. پس چرا من امروز این خانهها را ندیدم؟
یک سمت جاده تا چشم کار میکرد باغ بود و مزرعه و سمت دیگر خانههای ویلایی مدرن. به گمانم راه را اشتباه رفته بودم! لابد یکی از آن دوراهیهایی که در مسیر دیدم را باید به یک سمت دیگر میپیچدم! اما در این مسیر که اصلا دوراهی نبود! بدون شک از همان ابتدای جاده به فرعیِ اشتباهی وارد شده بودم.
اعتراف میکنم کلافه شده بودم. با خودم فکر میکردم و بلند بلند حرف میزدم. گاهی غرولند میکردم و گاه شگفتزده میشدم از دیدنِ زیباییهای این جادهی باریکی که ناخواسته به آن وارد شده بودم. گاهی نگران تاریک شدن هوا میشدم و بلافاصله میگفتم مگر دیروز ساعت چهار صبح در جادهها رکاب نمیزدی؟ خب دیگر الان از چه میترسی؟ کلی افکار ضد و نقیض در ذهنم با هم جنگ میکردند که به انتهای مسیر رسیدم! جایی که دیگر امکان عبور وجود نداشت و به یک جادهی عریضتر میرسید که تازه در دست ساخت بود! به یک ریل راه آهن نیمه ساخته! خدایا من کجای ویتنام هستم؟
از دوچرخه پایین آمدم. شبیه فیلمها بود. پیش از این فقط در فیلمهای وسترن آمریکایی خط راه آهن نیمه کاره و تعطیل را دیده بودم! با این تفاوت که اکنون در بیابانی خشک و بی آب و علف نبودم بلکه در دل یک طبیعت سبز و بکر و بینظیر بودم! چند نفس عمیق کشیدم، دوباره سوار دوچرخه شدم، دور زدم و برگشتم. اتفاقیست که افتاده و انگار امروز باید پر ماجراترین روز سفر من باشد! دشوار است کنار آمدن با اینهمه تصمیمگیری اشتباه و اتفاق! ادعا نمیکنم که به راحتی و به سرعت با تمام این داستانها کنار آمدم. اما حداقل میتوانستم کمی تمرین کنم! از حق نگذریم طبیعت این منطقه بینظیر بود و اگر شرایط عادیتر بود حتما سر از پا نمیشناختم. اما جدای از این حرفها اصلا تصورش را نمیکردم روزی بدون برنامه به این جادهها پا بگذارم.
از رکاب زدن که خسته شدم دقایقی کنار آبی زلال نشستم و به روزی که گذشت فکر کردم. به کبودیهای پایم نگاه کردم و به خودم گفتم، شاید من تنها دختری باشم که در ویتنام، چنین روزی را تجربه کرده است. مسلما افراد دیگری هم بودهاند که به مشکلاتی مشابه برخوردهاند اما ماجراهای امروز، خاصِ من است و آنها را با یک دنیا خوشی عوض نمیکنم.
در ادامهی مسیر به جادهی اصلی رسیدم و از یک ماشین، مسیر هویآن را پرسیدم و باز به راه افتادم. حالا دیگر فقط در جادهی اصلی رکاب میردم و وارد فرعیها نمیشدم. تمام نشانههایی را که صبح به خاطر سپرده بودم را میدیدم و خیالم راحت بود که راه درست را میروم. از اواسط مسیر با توریست میانسالی همسفر شدیم و تا شهر با هم رکاب زدیم. گاهی کنار هم حرکت میکردیم و گاه هم که جاده شلوغ میشد و از هم جدا میشدیم و یکی از ما جلوتر میرفت. در هر صورت حضورش برای من قوت قلبی بود. نزدیک شهر بودیم و من به خودم افتخار میکردم. دوچرخه سواری در این جادهها کار بسیار وحشتناکی بود، دقیقا مشابه خودکشی؛ و حالا من یک دختر موفق بودم که از دل آن جادهها زنده بیرون آمدم! به هویآن رسیدم و دیگر از اینجا به بعد شهر را مثل کف دستم بلد بودم! مستقیم سراغ جای مورد علاقهام رفتم و یک لیوان آبِ گلِ لوتوس خوردم و به هتل برگشتم.
از پنجرهی اتاق نگاهی به کوچهپشتی انداختم. خیاطخانهی آنسوی کوچه، باز بود. لباسهای امروز را برداشتم و برای دوختن پارگیها به آنجا رفتم. کمتر از چند دقیقه کارم انجام شد. این چند روز مدام رفت و آمد مردم را به این خیاطخانه زیر نظر داشتم. نمیدانم چرا اینقدر کوچهی پشت هتل را دوست دارم. شاید به این خاطر که زندگیِ واقعی در آن جریان داشت.
به گمانم شش یا هفت بار لباسها را شستم تا بوی کود و لکههای قهوهای رنگ کمی محو شود و آنها روی همان تراس کوچک پهن کردم.
آخرین روز اقامتم در این شهر، عجیب و پر ماجرا بود و دلم نمیخواست زود تمام شود. کمی استراحت کردم و از هتل بیرون زدم. هر بار گوشهای شلوغ از شهر را انتخاب میکردم و مینشستم و مدتها به مردم نگاه میکردم. مردم بومی و توریستهای زیادی بودند که با دیدن یک دختر تنها کنجکاو میشدند که از کجا آمدهام. هیچکدام ایران را به خوبی نمیشناختند. تنها دو جوان اسپانیایی دوست داشتند به کشور ما سفر کنند. اما همانند بسیاری از توریستهای دیگر از بابت امنیت و پوشش نگرانیهایی داشتند. چهقدر سخت بود آنها را قانع کنم که ایران جای امنی است. بعد هم کیک انبهای را که شب قبل خریده بودم خوردم. هیچ عطر خاصی نداشت و نه تنها طعم انبه نمیداد بلکه مزهی آرد هم غالب بود. شام هم خودم را مهمان یک سوپ داغ و غذایی خوشمزه و البته ارزان کردم تا سختیهای امروز را جبران کنم.
باید امروز حوالی ظهر به فرودگاه میرفتم و برای ادامهی مسیر در شمال ویتنام دوباره به هانوی برمیگشتم.
طبق عادت همیشگیام در این سالها صبح خیلی زود بیدار شدم. پیش از طلوع خورشید. دوست داشتم طلوع هویآن را اینبار در بخش غیر توریستیِ شهر ببینم. از هتل بیرون زدم و در کوچه پس کوچههای خلوتِ پشت هتل قدم زدم. عجیب است که مردم ویتنام، صبح به این زودی بیدار میشوند. مقابل خانه و دکانها را آب و جارو کرده و زنها بساط صبحانه را چه در کافهها چه گوشهی خیابان پهن میکنند. طلوع خورشید را دیدم، هوای گرگ و میش را هم و حتی مدرسه رفتن کودکان را هم دیدم و بعد برای خوردن صبحانه و جمع کردن وسایل به هتل برگشتم.
صبحانه را در پیادهروی مقابل هتل و کنارِ رودِ آرامِ شهر خوردم. شهر خلوتتر از روزهای دیگر بود و همانطور که قبلا گفتم شلوغترین روزهای هویآن شنبه و یکشنبههاست و باقی روزها کمی خلوتتر است. من هویآنِ شلوغ و پرهیاهو را بیشتر دوست داشتم. انگار که ترکیب زیبایی در و دیوار شهر را با هیاهو و شور و هیجان مردم، بیشتر دوست دارم.
بعد از تسویهی هزینهی هتل با یک ون که هزینهی خیلی کمتری نسبت به تاکسی میگرفت، به همراه تعدادی از توریستهای دیگر به دانانگ رفتیم. مبلغ 60 دلار بابت سه شب اقامت پرداخت کردم و این لحظه جای خالی ماریت بیشتر احساس میشد. از مزایای داشتن همسفر، کاهش بخش زیادی از هزینههای سفر است.
پرواز راس ساعت انجام شد. باز هم همان پرواز Viet Jet و باز هم هانوی شلوغ و اما دوست داشتنی. به هتلی رفتم که پیش از این با ماریت انتخاب کرده بودیم و او یک شب در آن اقامت داشت. یک هتل کوچک اما دنج و دلنشین.
مسئول پذیرش مردی جوان، خوش برخورد ومهربان بود و بعد از خوشآمدگویی، برنامهی روزهای بعدم را پرسید و با توجه به آن، لیست تورها و خدمات هتل را برایم توضیح داد. مسلما نمیتوانستم به این سرعت تور بخرم و باید با دفاتر دیگر هم مقایسه میکردم و با توجه به بودجهام تصمیم میگرفتم.
اتاق را تحویل گرفتم. همان اتاق ماریت بود و از این اتفاق چه احساس خوبی داشتم. با هیجان عکسی برای ماریت فرستادم و جایش را خالی کردم. ماریت برایم تعریف کرد که هنگام رفتن از هتل به فرودگاه یک تاکسی رزرو کرده است. آنهم از همان شرکتی که قبلا ماشین گرفته بودیم. راننده اما اینبار بعد از رسیدن به فرودگاه مبلغی مازاد از او درخواست کرده است. ماریت رسید پرداخت پول را نشان میدهد. اما راننده زیر بار نرفته و اجازه نداده که او وسایلش را از صندوق ماشین بردارد. او در نهایت مجبور میشود پول را پرداخت کند و از راننده و پلاک ماشین عکس گرفته و آنها را برای من فرستاد.
با شنیدن این ماجرا خیلی عصبانی شدم و بدون لحظهای استراحت، بلافاصله به همان دفتر خدمات توریستی رفتم. میخواستم حتما به مسئول آنجا بگویم که مردمِ شما تا بتوانند توریستها را تلکه میکنند و واقعا باید عصبانیتم را نشان میدادم. تعطیل بود و یکی از مغازهدارهای اطراف گفت که عصر باز میکند.
امروز به صورت کامل در هانوی بودم و باید برای فردا تور یک روزه به Ninh Binh میگرفتم. اینبار باید حواسم را جمع میکردم تا کلاه گشادی سرم نرود. همانند دفعهی پیش سراغ دفاتر زیادی رفتم و در نهایت به یک نفر اعتماد کردم و تور یک روزه به مقصد Nin Binh را خریدم. خدمات تور شامل ون توریستی معمولی، ناهار بوفه باز، دوچرخهسواری و قایقسواری بود. باز هم تخفیف گرفتم و اما اینبار از فروشنده خواستم تمام خدماتی که تور در ازای 25 دلار باید به من ارائه دهد، را روی قبض به زبان ویتنامی یا انگلیسی یادداشت کند! مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد. همچنین از او خواستم که صندلیِ جلو و کنار راننده را برای من خالی نگه دارد. از همین دفتر، بلیط اتوبوس به مقصد شهر Sa Pa در شمال ویتنام را نیز برای دو روز بعد خریدم.
هنگام خروج از دفتر، دوباره دیگر خدمات نوشته شده روی رسید را کنترل کردم و فهمیدم ناهار از قلم افتاده است! خواستم که ناهار را اضافه کند. اما مسئولش گفت برای ناهار باید هزینهی جداگانه بپردازی. گفتم پس چرا همان اول گفتی ناهار هم جزو خدمات تور است؟ ماجرای تور هالونگبی را تعریف کردم و گفتم آیا این رسم شماست؟ میخواستم تور را کنسل کنم که گفت ناهار را به شما تخفیف میدهم و در رسید ناهار را هم یادداشت کرد.
تا عصر و شب در خیابانها چرخیدم. با یک خانوادهی ایرانی آشنا شدم و کمی صحبت کردیم. ناهار و شام را یکی کردم و در همان خیابانِ محبوبم و در یک رستوران دوست داشتنی غذایی خوردم و تا نیمه شب در کنار دریاچه و در خیابانها قدم زدم.
رویای مخملی در دل دراگونها
تور یک روزه به مقصد Ninh Binh ساعت 8 صبح آغاز میشد. بعد از خوردن صبحانه که به مراتب بهتر از هتل اول در هانوی بود، در لابی منتظر ون نشستم. مسئول پذیرش یعنی همان پسر جوان، در مورد تور نینبین سوالاتی پرسید و به او گفتم که قیمت تورهای هتلشان حداقل ده دلار گرانتر از جاهای دیگر است و بعد از این برخوردش کمی تغییر کرد. به اندازهی روز قبل مهربان و خوش برخورد نبود. چیزی که در این چند روز برای من روشن شد، خدمات تورها و دفاتر بود. برنامهی تمام تورها با قیمت پایهی یکسان، شبیه به هم است. تنها تفاوت آنها در نوعِ ون و شاید دوچرخهای باشد که اجاره میدهند. که آنهم بعد از تور هالونگبی متوجه شدم که همیشه هم این مساله صادق نیست.
راهنمای تور راس ساعت آمد و طبق درخواستم صندلی جلو و کنار راننده را برای من خالی نگه داشه بودند. ون پر بود و همسفرانم از ملیتهای مختلفی بودند. یک مادر و پسر ایتالیایی که تا لحظههای آخرِ سفر بلند بلند حرف میزدند و میخندیدند و یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند! یک مرد آمریکایی که چند ماهی بود برای کار به کامبوج رفته و الان برای استراحت به همراه دخترکی به ویتنام آمده بود. دخترک، ریز اندام، سیهموی، سیه چشم و اهل کامبوج بود، زبان همدیگر را نمیفهمیدند و فقط به هم لبخند میزدند و با ایما و اشاره با هم حرف میزدند. گاهی هم ابراز عشق و علاقه میکردند. مسافران دیگر چهار پسر جوان و پر انرژی، اهل کره جنوبی و من دختری شاد و سرخوش که خودش را اهل همهجای دنیا میداند. اهل هرجایی که دلش خوش باشد. روزی هندی، روزی نپالی و روزی اهل بلوچستان و بلوچی و امروز هم که ویتنامی.
فاصلهی استان نینبین تا هانوی حدود 100 کیلومتر است و نزدیک یک ساعت و نیم فاصله دارد. اما در سفرهای گروهی با تور این زمان کمی بیشتر هم میشود. در طول مسیر موزیک ویتنامی پخش میشد و من که جلو نشسته بودم، دید خوبی به مناظر اطراف داشتم. موسیقی محلی، جاده، طبیعت بکر و باز هم حس و حال خوش! تنها مساله جوگیر شدن راننده بودن که نمیدانم چرا هنگام فیلم یا عکس گرفتن من، سرعت را زیاد میگیرد و بین ماشینها ویراژ میداد! انگار در عکسهای من هنر رانندگی یا دستفرمانش دیده میشود.
در مسیر، صخرههای آهکی سر به فلک کشیده که مشابهش را در هالونگبی دیده بودم، به چشم میخورد و ما هر لحظه به آنها نزدیکتر میشدیم. حدس زدم قرار است به دل آنها برویم. چهقدر این جاده و طبیعتش زیبا بود. من این استان را انتخاب کردم برای دوچرخهسواری در مزارع برنجِ Tom coc و نیز قایقسواری در مجموعهی Trang An که میراث جهانی یونسکو است. باز هم دوچرخهسواری و باز هم قایقرانی. عجب روزی شود امروز.
حدود دو ساعت بعد در استان نینبین بودیم و طبق برنامه اولین جایی که بازدید کردیم، معبدی بود که در کنار یک رود قرار داشت. البته من تمایل زیادی به دیدن معبد نداشتم اما جزو بازدیدهای امروز بود و من باید تور را همراهی میکردم. این معبد در یک باغ بزرگ قرار دارد و هرکس هم اصراری به دیدن داخل معبد نداشته باشد میتواند از طبیعت زیبای اطراف آن لذت ببرد.
سپس به روستایی همان حوالی رفتیم و از یک معبد دیگر هم بازدید کردیم. این هم برای من جذابیتی نداشت و حتی نامش را هم نمیدانم. البته معبد اول قشنگتر و با ابهتتر بود. پیش از این در جاهای مختلف دنیا معبدهای زیادی دیدهام و هنوز هم دلم پیش معبد آکشارداهام در هند و نیز معبد درختی کوچکی در کاتماندو گیر کرده است. بعد از این دو، به سمت جایی که باید سوار قایق میشدیم حرکت کردیم. حدود ده کیلومتری با معابد فاصله داشت و کمی بعد ما ابتدای یک رود ایستاده بودیم.
اما انگار هنوز زمان قایقسواری نرسیده بود و راهنما اعلام کرد ابتدا برای صرف غذا (وعدهای بین ناهار و صبحانه) به یک رستوران میرویم. همان حوالی، یک رستوران سلف سرویس بود. با اینکه تقریبا ظهر شده بود اما هنوز آنقدر گرسنه نبودم و از طرفی ممکن بود تا عصر گرسنه بمانم.
اینجا همانند یک رستوران بین راهی بود. تنوع غذا زیاد بود و اما کیفیت آنها معمولی. مسافران هم که ملاحظه نمیکردند و اطراف هر کدام از ظرفهای روی میز پر بود از غذاهایی که بی ملاحظه و بدون دقت سرو شده و از ظرف بیرون ریخته بودند. غذای من که تمام شد با همسفران کرهای همان حوالی کمی چرخیدیم تا سایرین هم سر برسند. حالا دیگر با همسفران صمیمیتر شده و با هم صحبت میکردیم. مرد آمریکایی بسیار پخته بود و اطلاعات زیادی از ویتنام داشت. درست است زبان دخترک یعنی همسفرش را نمیفهمید اما رابطهشان گرم و صمیمی بود. مادر و پسر ایتالیایی هم همچنان حرف میزدند و میخندیدند.
همه جمع شدیم و به سمت رود رفتیم. جایی که تعداد زیادی قایق و قایقران منتظر مسافران نشسته بودند. من، مرد آمریکایی و دخترک سیهموی کامبوجی، سوار یک قایق شدیم و بقیه هم هر کدام قایق و قایقرانی برای خودشان انتخاب کردند.
قایقران ما باز هم یک زن بود و اینبار هم نحیف و لاغراندام. دوباره فکر من مشغول شد که مردان این سرزمین به چه کاری مشغول هستند که اجازه میدهند زنهایشان با این دستان لاغر و نحیف پارو بزنند؟ البته تا الان دیگر بازوهایشان ورزیده و قوی شده است! همینطور پاهایشان. چون در این شهر با پا پارو میزنند.
بگذریم. زندگیست دیگر
من جلوی قایق نشستم. هیجان زده بودم. آنهم برای دیدن زیباییهای مسیر و آن عکسهایی که در اینترنت دیده بودم. آفتاب شدیدی میتابید و چشم را اذیت میکرد. قایقران چند کلاه مقابلمان گذاشت و همسفرانم به خیالشان که رایگان است دو تا برداشتند و چند بار از مهربانی زن تشکر کردند. با لبخند گفتم که شک نکنید رایگان نیستند. حدسم درست بود و از قرار هر کدام ده دلار قیمت داشتند! من که کلاه به این گرانی نمیخواستم اما مرد آمریکایی به اصرار یکی برای من و یکی برای دخترکِ سیهموی خرید. چندین بار گفتم که گران است و نمیخواهم اما او اصرار کرد که دوست دارد به من هدیه بدهد.
قایق گاهی در یک رود پهن و گاه باریک حرکت میکرد. جایی بسیار شبیه به رودی که در «کان تو» شهر جنوبی ویتنام با ماریت دیده بودیم. آرامش عجیبی حاکم بود. سکوت بود و سکوت. بعضی مواقع صدای بال پرندهای ما را به خود میآورد و گاهی با دیدن خانهای در دوردست نیمخیز میشدیم تا اهالی خانه را ببینیم. از کنار صخرههای آهکی غولپیکر که عبور میکردیم با خودم فکر کردم چه خوب میشد اگر به درون غارهای یکی از این صخرهها هم سرکی میکشیدیم. بالای این صخرهها پر بود از غار هایی که آدم را از راه دور وسوسه میکرد. که صخره را بالا برود، به درون غار سرکی بکشد و لبهی آن بایستد و این منظرهی شگفتانگیز را از آن بالا ببیند.
این رود در بخشهایی از مسیر باریک میشد و میتوانستم دستم را روی علفهای بلند کنار آب بکشم و حض کنم. رود در جایی دیگر از میان غاری در دل یک صخرهی آهکیِ غولپیکر عبور میکرد و آنگاه دیگر چشم جایی را نمیدید؛ قایقران مسیر را از بر بود و هرجا که لازم میشد قایق را کج و صاف میکرد! هوای این غارها عجب سرد بود و عجیب دلچسب.
او گاهی با دست و گاه با پاهایش، پارو میزد. آنقدر پارو زد و آنقدر رفتیم تا باز هم از دل یک غار در صخرهای دیگر عبور کردیم و اینبار بلافاصله بعد از خروج از غار، به جایی رسیدیم که دیگر بنبست بود و رود ادامه نداشت. تا جایی که چشم کار میکرد طبیعت بکر بود و دشت. و اطرافِ دشت را صخرهها و کوههای بلند محاصره کرده بودند. باورم نمیشد من اینجا هستم. آبگیری گِرد را تصور کنید و ما را درون قایقی چوبی در میان آن آبگیر.
فقط ما بودیم و چند گاو در دشت. کمی ماندیم تا قایقهای دیگر نیز سر برسند. باز هم در دلِ رویا و خیالی دیگر بودم. البته هیچگاه پیش از این چنین منظرهای ندیده بودم و اصلا نمیدانستم چنین جایی هم در دنیا وجود دارد که قرار باشد آرزویش را در دل داشته باشم. این از همان آرزوهاست که در همان لحظه شکل میگیرد و در همان لحظه به وقوع میپیوندد.
دوست داشتم ساعتها در قایق بنشینم و اطراف را نگاه کنم. سپس از قایق بیرون بروم و پایم را آهسته روی خشکی بگذارم، با احتیاط از میان گیاهان و علفهای بلند و پا نخورده عبور کنم و مواظب جای پایم باشم که مبادا جوانه و شبدری را آزرده کند، از کنار گاو و گاومیشها عبور کنم و بینشان بچرخم و برایشان بلند بلند آواز بخوانم.
در همین فکر و خیالهای خوش بودم که صدای خندهی مادر و پسر ایتالیایی سکوت را بر هم زد و مرا از حال خوبم خارج کرد. قایقران هم از این فرصت استفاده کرد و چند کیسهی بزرگ مقابل ما گذاشت. اصلا نفهمیدم کیسههای به این بزرگی را تا الان کجای قایق جا داده بود!
از کلاه حصیری و جوراب و جنسهای چینی گرفته تا صنایع دستیِ ویتنام و کارت پستال و حتی عکسهایی با چاپی بیکیفیت که احتمالا با موبایل گرفته شده بود، درون کیسههای قایقران وجود داشت. هر کدام از این وسایل بیکیفیت قیمت بالایی داشتند و به زور میخواست آنها را به ما بفروشد. گاهی دست ما را میگرفت و التماس میکرد که چیزی بخریم. از دستش ناراحت بودم. چرا این مردم اینقدر بیملاحظه هستند؟ آخر در این گوشهی دنج و بکر جای جنس فروختن است؟ حداقل صبر میکرد تا زمان مناسبتری برسد. میدانید چه حسی به من دست داست؟ این که ما را در جایی پرت و دور افتاده گیر انداختهاند و ما چارهای جز خرید نداریم.
اعتقادم این است ما به عنوان گردشگر در مقابل سرزمینی که به آن سفر کردهایم و نیز مردمانش وظایفی داریم. همینطور آنها در قبال ما. در آن لحظه تنها انتظار من از آنها احترام به آرامش و حال خوشم بود.
من که جلو نشسته بودم، رویم را برگرداندم و سعی کردم بی تفاوت باشم و از منظرهای که احتمالا به این زودی دیگر نخواهم دید لذت ببرم. مرد آمریکایی به او حالی کرد که دوست دارد آرامش داشته باشد و اصلا قصد خرید ندارد و خواهش کرد وسایلش را جمع کند. اصلا خرید همان دو عدد کلاه به ارزش بیست دلار هم لطف بزرگی بود.
در راه برگشت فرصت بیشتری بود تا با همسفرهایم ارتباط برقرار کنم. دخترک که یک کلمه هم انگلیسی نمیفهمید و حرفهای مرد آمریکایی هم آنقدر تخصصی و سیاسی بود که من از هر ده جمله فقط یکی را متوجه میشدم! در هر صورت همین حرفهای نصفه و نیمه و گاهی لبخند باعث شد ارتباط نزدیکتر و بهتری داشته باشیم. دوباره به ابتدای مسیر یا در واقع پایان قایقسواری رسیدیم و قایقران گفت حالا که چیزی نخریدید لااقل انعام خوبی بدهید. مرد آمریکایی مبلغی پرداخت کرد و با وجود اصرار فراوان از سمت من اصلا اجازه نداد سهم خودم را حساب کنم.
راستی سایر همسفران در قایقهای دیگر، کلاههای حصیری که چه عرض کنم، کلاههای پلاستیکی را با قیمتی بیشتر از ده دلار خریده بودند!
در راه برگشت به ون بودیم تا به ادامهی مسیر بپردازیم که دخترکی ویتنامی آمد و یک آلبوم زهوار در رفته که در حال پاره شدن از چند جهت بود، مقابلمان گرفت. آلبوم حاوی تعداد زیادی عکس از من و دو همسفرم بود که در طی مسیر از ما گرفته بودند. عکسها به شدت تار و بیکیفیت بودند. روی یک کاغذ معمولی چاپ شده و همین الان هم رنگ و رویشان رفته بود. یادم آمد در مسیر دختری ویتنامی را دیدم که داخل یک قایق نشسته بود و عکاسی میکرد و من در دلم تحسینش کرده بودم. آن لحظه با خودم فکر کردم پس هستند دخترانِ بومیای که علاوه بر گلفروشی و کارهای معمول و غیرمعمول، به هنر هم علاقه دارند.
-هدیه است؟
-نه پنج دلار!
-قیمت کل آلبوم پنج دلار؟
– قیمت هر عکس پنج دلار.
دوربینم را نشانش دادم و گفتم من خودم عکاس هستم و تعداد زیادی عکس خوب داریم. اصلا چرا به دلار؟ مگه واحد پول شما دلار است؟ تا جایی که خاطرم هست دانگ بود.
-باشه پس قیمت هر عکس دو دلار
-ممنون باز هم گران است و بیشتر عکسها تکراری.
در واقع از هر عکس چند تا چاپ شده بود و به زور در آلبوم جا داده بود. بدون شک من اینهمه عکس تکراری نیاز نداشتم. راستش را بخواهید قبلا در هندوستان در یک موقعیت مشابه الان قرار گرفته بودم و اتفاقا کل آلبوم را با تمام عکسهای تکراریاش خریده بودم. برای اینکه کیفیت عکسها، چاپ و قیمتشان آنقدر خوب بود که هیچجوره نمیتوانستم از آنها بگذرم.
من، مرد آمریکایی و دخترکِ سیهموی، هیچکدام عکسها را دوست نداشتیم و زیر بار نرفتیم. من سوار ون شدم و بقیه رفتند که آب و نوشیدنی بخرند و کمی بعد همه حاضر بودند و آماده برای ادامهی سفر.
مقصد بعد دوچرخهسواری بین مزارع برنج بود. بعد از نیم ساعت به یک انبار بزرگ دوچرخه رسیدیم و از بین آنها فقط از یک ردیف مشخص میتوانستیم دوچرخه انتخاب کنیم. باز هم دوچرخههای زنگزده و بیکیفت، که البته از پیش این را میدانستم. همانطور که قبلا چندین بار اشاره کردم، تفاوت قیمت تورها بهخاطر کیفیت وسایلیست که استفاده میکنیم. مانند دوچرخه.
خلاصه که هر کدام دوچرخهای برداشتیم و پشت سر راهنما به راه افتادیم. از جادهی اصلی خارج شده و به یک راه باریک و فرعی رفتیم. اینبار بیشتر احتیاط میکردم. دیگر کولهام را داخل سبد دوچرخه نگذاشتم، تا جلوی آن سنگین نشود و بهتر بتوانم دوچرخه را کنترل کنم. حواسم بیشتر جمع بود اما زیباییِ مسیر و مزارع برنج هوش از سرم برده بود و دوست نداشتم به جای اطراف، روی زمین را نگاه کنم! هر از گاهی میایستادم و با خیال راحت غرق در زیبایی مناظر اطراف میشدم. از گروه عقب میماندم و باز خودم را به آنها میرساندم.
در مسیر از روی یک پل سنگی عبور کردیم. این پل روی یک رود عریض ساخته شده بود که از میان مزارع برنج رد میشد. عدهای در رود بین شالیزارها قایقسواری میکردند و ما دوچرخهسواری. مطمئن بودم تصاویرِ هوایی از این منطقه بسیار شگفتانگیز است.
دوچرخهسواری هم با استراحتهای کوتاهی در مسیر تمام شد و به سمت ون برگشتیم. پیش از سوار شدن، مرد آمریکایی یک عکس مقابلم گرفت. عکس سه نفرهی من با خودش و دخترکِ سیهموی بود. در لحظات آخر برای اینکه هم یادگاری داشته باشیم و هم دل دخترکِ عکاس را نشکسته باشد، دو عکس از او خریده بود. یکی برای خودشان و یکی هم برای من. هرچه اصرارکردم پول عکس را هم حساب نکرد. حالا بعد از گذشت چند وقت عکسِ رنگ و رو رفتهی خودمان سه نفر را دوست داشتم.
در راه برگشت همه خسته بودند و تلاش کردند کمی بخوابند. به جز من و مادر و پسر ایتالیایی. چرا که هنوز آن دو داشتند بلند بلند میخندیدند. ایندفعه به اسم کوفتهی تبریزی! قبلا دوستی برایشان این غذا را پخته بود و البته که گفتند آن را خیلی دوست دارند و من هنوز نمیدانم برای چه میخندیدند.
به شهر رسیدیم و هر کدام را مقابل هتل خودمان پیاده کردند. کمی در هتل ماندم و استراحت کردم. اما برای کار مهمتری باید بیرون میرفتم. بررسی ماجرای آن تاکسی که ماریت را به فرودگاه رسانده بود. به خیالتان من از این ماجرا گذشتم و یا فراموش کردم؟ هرگز.
به سراغِ همان آژانس رفتم! عکس راننده و شمارهی ماشین را که ماریت فرستاده بود، نشان مسئول آنجا دادم و ماجرا را تعریف کردم. با راننده تماس گرفت و کمی بعد بدون عذرخواهی یا ابراز تاسف، پول اضافهای را که از ماریت گرفته بودند، به من برگرداند و من هم بدون خداحافظی یا تشکر از دفترش خارج شدم.
البته که روزِ من در همینجا تمام نشد و طبق معمول تا نیمه شب در خیابانها و کنار دریاچه قدم زدم و وسایلم را آماده کردم تا فردا به شهر دیگری بروم.
و اما تجربهی امروز
موضوعی که بعد از اتمام تور دستگیرم شد این است که منطقهیNinh Binh چند نوع تفریح وجود دارد. قایقسواری در میان شالیزارهای برنج، دوچرخه سواری در میان همان شالیزارها و دیگر قایقسواری در همان منطقهای که ما تجربهاش کردیم. البته بیشتر عکسهای نینبین در اینترنت، تصاویر هوایی از قایقسواری در میان شالیزارهاست.
با جستجوی اسم Ninh Binh در اینترنت تصاویر خیره کنندهای خواهید دید که هر بینندهای را برای بازدید از این منطقه وسوسه میکند. اما لازم است چند نکته را بدانید و بعد تصمیم بگیرید. تصاویر هوایی بخش زیادی از محیط را پوشش میدهند و زمانی که شما در قایق نشستهاید تقریبا پایینتر از سطح زمین هستید و ممکن است اصلا حتی سطح مخملیِ شالیزارها را نبینید. پس انتظار نداشته باشید که حتما تصویر شماره 236 را از نزدیک ببینید. ضمن اینکه ترکیب رنگهای زرد و سبز مزارع برنج در زمانهای خاصی از سال جادویی است و ممکن است در زمان سفر شما چنین نباشد. اما این را بدانید طبیعت ویتنام آنقدر بکر است که در همهی فصول و در همه حال زیبایی خاص خودش را دارد.