Loading. Please wait...

خانه‌ی شماره‌ی پنج (قسمت اول)

سفر پنج است: «اول به پاي، دوم به دل، سِيوم به همت، چهارم به ديدار، پنجم در فنای نفس» (شیخ ابوالحسن خرقانی)

 

این بار می‌خواهم داستانِ سفرم به قونیه را تعریف کنم. سفری از جنسِ دیگر که با همه‌ی سفرهای پیشین فرق می‌کرد و قصه‌ای از جنسِ ابریشم و خیال را برایم رقم زد. امیدوارم اگر به این قصه قدم گذاشتید، تا انتهای آن با من بمانید.

به داستانِ من خوش آمدید.

این آوا را از خانه‌ی شماره‌ی پنج می‌شنوید

تصمیم برای سفر

سال‌ها بود که سفر به قونیه و دیدن مراسمِ رقص سماع در آذر ماه فکرم را مشغول کرده بود اما در تمام این چند سالِ گذشته، اواسط مهرماه، سفر دیگری پیش می‌آمد و از نظر مالی و مرخصی کاری برایم دشوار بود که آذرماه به قونیه بروم. اما امسال شرایط جور دیگری بود. چندین ماهِ قبل خواندن کتاب «ملت عشق» را آغاز کرده بودم و حس عجیبی به حضرت شمس و حضرت مولانا داشتم و احساس می‌کردم که دیگر وقتش فرا رسیده و باید حتما به دیدار این دو بزرگوار بروم. اگرچه کتاب ملت عشق نصفه نیمه ماند و تا پایان سفر، حتی بعد از آن هم به سرانجام نرسید، اما بالاخره شرایط جوری فراهم شد که توانستم بلافاصله بعد از بازگشت از سفر مغرب، مقدمات سفر به قونیه را آماده کنم.

با یکی از دوستانم ماریت (Mariet) -بهترین همسفر دنیا- صحبت کردم و او هم بسیار مشتاق بود که در این سفر مرا همراهی کند.

از آن‌جایی که خیلی سخت می‌توانستم از محل کارم مرخصی‌ بگیرم، باید برنامه‌ی خیلی فشرده‌ای می‌چیدم. پیش از هر کاری باید بلیط ارزان پیدا می‌کردم. اما متاسفانه نه تنها هیچ پرواز مستقیم و ارزانی نبود بلکه بخاطر مراسم روز «عُرس» از نقاط مخالف دنیا به قونیه می‌آمدند و به طبع قیمت‌ پروازها خیلی بالاتر رفته بود. هتل ارزان هم به سختی پیدا می‌شد. فقط هتل‌های گران باقی مانده بودند و پرداخت هزینه‌ی بالای آن‌ها برایم مقدور نبود. 

از تبلیغات آژانس‌‌های مسافرتی متوجه شدم که ایرلاین قشم ایر فقط برای همین ده روز، چند پرواز مستقیم به قونیه دایر کرده است. با قشم ایر تماس گرفتم اما امکان خرید فقط برای آژانس‌ها فراهم بود. مجری مستقیم تورهای قونیه را پیدا کردم. تمام پروازها و بیشتر هتل‌های شهر را برای این چند روز چارتر کرده بود و آژانس‌های مسافرتیِ دیگر، پکیج‌های خود را از این آژانس می‌گرفتند. بنابراین چاره‌ای نداشتم جز این‌که با تور سفر کنم.

همیشه در سفر با تورهای گروهی دو مساله ذهنم را آشفته می‌کند. اول قیمت بالای تورهاست و صد البته نوسان لحظه‌ای قیمت‌های آژانس‌ها. هر زمان برای دوستان و خانواده دنبال تور می‌گشتم، قیمتی را که در سایت و تبلیغات آژانس‌ها می‌دیدم با قیمتی که در نهایت در قرارداد می‌نوشتند زمین تا آسمان فرق می‌کرد. قیمت‌ها تا روی کاغذ بیاید هزار چرخ می‌خورد و به هر بهانه‌ای قیمت نهایی را با تفاوت زیادی نسبت به قیمت اولیه اعلام می‌کردند.

مسئله‌ی دوم این‌که اصولا در سفرهای گروهی تعدادی همسفر نامنظم وجود دارد که ممکن است چندین ساعت از روز را به‌خاطر آن‌ها از دست بدهیم. البته نباید از مزایای سفرهای گروهی غافل شد. اما خب هرچه باشد من زیاد میانه‌ی خوبی با این سبک سفرها ندارم.

حال نوبت پیدا کردنِ تور با قیمت مناسب بود. سخت‌ترین کار روی زمین!

تور قونیه در دو تاریخ برگزار می‌شود. تاریخ اول 19 تا 23 آذر و تاریخ دوم 23 تا 27 آذر است. قیمت پایه‌ی تورها با پرواز قشم ایر و در نظر گرفتن چند هتل مشخص برای مسافران ایرانی تقریبا یکسان بود و تمام آژانس‌ها نیز فقط چند هتل مشترک را ارائه می‌دادند. البته ناگفته نماند تاریخ دوم حدود چهارصدهزار تومان گران‌تر بود. به این دلیل که مراسم اصلی روز عُرس در این تاریخ برگزار می‌شود. من هم که برای بودن در قونیه در این شب، سال‌ها انتظار کشیده بودم، تاریخ دوم را انتخاب کردم و قیمت این پکیج برای ارزان‌ترین هتلی که در لیست بود برای یک اتاقِ دو تخته حدود 2/450/000 تومان بود. مبلغ 250/000 تومان هم بابت یک روز گشت شهری و بلیط مراسمِ سماع در سالن اصلی، به نرخ این پکیج اضافه می‌شد.

اما این قیمت فقط در تلگرام واقعیت داشت و لحظه‌ی واریز مبلغ که ‌رسید اعلام کردند افزایش قیمت داریم. سپس نرخ تور به طرز غیر قابل باوری بالا رفت. در نهایت بعد از کلی صحبت، گلایه و اعتراض، پکیج تور قونیه را با پرواز مستقیم قشم ایر و چهار شب اقامت در هتل Ozkaymak همراه با صبحانه، شام، گشت شهری و بلیط مراسم سماع در سالن مرکزی، به قیمت 2/845/000 تومان خریداری کردم.

روز اول- بیست و سوم آذر 1396 – چهاردهم دسامبر 2017

بابا رضا و اهالی ریت‌ریت

پرواز ساعت 8:00 صبح بود. به فرودگاه که رسیدم از دیدن صف‌های طولانی برای بازرسی و ورود به سالن اول، شوکه شدم. ماریت زودتر از من رسیده و همان ابتدای صف منتظر من بود. در آن لحظه هیچ چیز تا این اندازه نمی‌توانست مرا خوشحال کند. کانترهای قشم ایر هم به همین اندازه شلوغ بود و تا چشم کار می‌کرد مسافران قونیه در صف ایستاده‌ بودند. اصلا باورم نمی‌شد این همه همسفر خواهم داشت. صف بسیار کند پیش می‌رفت و بعد از یک ساعت انتظار کارت پرواز را دریافت کردیم.

تمام صندلی‌های هواپیما پر بود. بیشتر مسافران هیجان‌زده بودند و بلند بلند با مسافرانِ ردیف‌های دیگر صحبت می‌کردند. صحنه‌ی جالبی بود. در همین ابتدای سفر حجم زیادی از اطلاعات، شنیده‌ها و تجربیات بود که از یک ردیف به ردیف دیگر منتقل می‌شد. زن و مرد نداشت، پیر و جوان هم نداشت، همه و همه مانند من مشتاق رسیدن به قونیه، دیدنِ حرم حضرت مولانا و رقص سماع بودند.

صندلی کنار من و ماریت، دختر جوانی نشسته بود که به خاطر جدا افتادن از همراهش درست همان ابتدا بنای غر زدن، ناسازگاری و دعوا با مهماندارها و مسافران را برداشت. به هیچ وجه هم کوتاه نمی‌آمد که این دو سه ساعت پرواز را جدا از همسفرش بنشیند. البته بعد از پیگیری‌های فراوان و برای آرامش سایر مسافران، مهماندار مجبور شد، دو صندلی در بخش فرست کلاس برایشان در نظر بگیرد و این‌گونه شد که من و ماریت یک صندلی اضافه برای پروازی راحت‌تر در اختیار داشتیم.

دومین اتفاق خوب این پرواز، خلبان بود. بانویی که من به وجود ایشان و امثال او افتخار می‌کنم. تمام مسافران به افتخار این بانوی خلبان دست زدند. این دومین باری بود که من سوار هواپیمایی می‌شدم که خلبانش خانم بود و بخاطر تجربه‌ی خوب قبلی خیالم راحت بود. بنابراین کل مسیر را با آرامش خوابیدم. اما غر زدن و مسخره کردن مردهای زن‌ستیز از چشم و گوشم مخفی نماند.

در فرودگاه کوچک قونیه، صف‌هایی که مهر ورود می‌زدند، بسیار شلوغ بود ولی خیلی سریع پیش رفت. اما آن‌قدر مسافر زیاد بود که برای دریافت چمدان‌ها یک ساعت و نیم معطل شدیم. به همین دلیل توصیه می‌کنم که اگر در این تاریخ به قونیه سفر می‌کنید به داشتن یک چمدان کوچک مخصوص کابین بسنده کنید تا مجبور نباشید ساعت‌ها منتظر دریافت چمدان بمانید.

تعداد زیادی اتوبوس خارج از فرودگاه منتظر مسافران ایستاده بودند و با توجه به لیست تور لیدرها هر شخص سوار یک اتوبوس مشخص ‌شد. هنگام ورود به اتوبوس با یک شاخه‌ گل قرمز و خوش‌رنگ به ما خوشامد گفتند. راهنمای ما مرد جوانی به اسم «نادر» بود که همان ابتدا یک توضیح کلی و خلاصه در مورد شهر قونیه و برنامه‌های این چند روز داد.

فاصله‌ی فرودگاه تا هتل حدود 20 کیلومتر بود و نیم ساعت بعد در لابی هتل Ozkaymak بودیم. مسافران زیادی در این هتل اقامت داشتند و چیزی حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا اتاق‌مان را تحویل بگیریم. پیش از رفتن به اتاق، چندین بار با نادر در مورد مراسم سماع و امکان اجازه‌ی عکاسی صحبت کردم. به گمانم از دست من کلافه شده بود. در نهایت به من اطمینان داد که عکاسی از مراسم در سالن مرکزی آزاد است و با خیال راحت می‌توانم عکس بگیرم. همچنین بنا شد نادر برای ما سی نفر که در یک اتوبوس بودیم و مسافران او محسوب می‌شدیم، در تلگرام یک گروه درست کند ‌و در آن‌جا ما را از تمامی مراسم‌ و برنامه‌ها باخبر کند.

هتل قونیه

لابی هتل Ozkaymak 

بار هتل قونیه

بار هتل Ozkaymak 

خیالم راحت شد و به اتاق برگشتم. اتاقی نسبتا بزرگ در طبقه‌ی سوم، با پنجره‌ای سرتاسری و رو به خیابان. دو سه ساعتی استراحت کردیم. ساعت حدود پنج عصر بود که تصمیم گرفتیم بیرون از هتل قدم بزنیم. هتل با مقبره‌ی مولانا فاصله‌ی نسبتا زیادی داشت و تصمیم براین شد اگر آخر شب خسته نبودیم به مزار حضرت برویم. زیرا شنیده بودم که حرم مولانا در شب جلوه‌ی دیگری دارد. 

به خیابان مقابل هتل رفتیم. در این خیابان تعداد زیادی کافه و رستوران قرار دارد و بخاطر سال نوی میلادی چراغانی شده بود. کمی قدم زدیم و به پاساژ بزرگی رسیدیم. یک ساعتی در پاساژ گشتیم و من تعداد زیادی از مسافران ایرانی آشنا را دیدم که سخت مشغول خرید بودند! از آنجایی‌که اصلا قصد خرید نداشتیم، از پاساژ گردی منصرف شدیم و ترجیح دادیم وقت‌مان را در یک کافه بگذرانیم. بعد از یک ساعت استراحت و نوشیدنِ چای به هتل برگشتیم. دیگر از آن هیاهوی ظهر در لابی هتل خبری نبود. خلوت بود و کمی مشکوک!

مسجد قونیه

مسجد عدنان مندرس Adnan Menderes واقع در خیابان روبروی هتل

مرکز خرید قونیه

مرکز خرید Kulesite 

شام را در رستوران هتل خوردیم و به راستی که همه چیز کامل و بی نقص بود. پیش از آن‌که به اتاق برگردیم کمی در طبقات هتل گشتیم تا امکانات هتل را بررسی کنیم و اما من هنوز به خلوت بودن هتل مشکوک بودم. یعنی بقیه کجا هستند؟ برای کشف این موضوع مهم به لابی رفتم و کمی منتظر ماندم. 

سه مسافر آشنا که در جای دیگری اقامت داشتند با عجله به هتل ما آمدند. چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم و فهمیدم در یک هتل نزدیک میدان مولانا مراسم رقص سماع بوده است و دلیل خلوت بودن هتل ما نیز همین بود. همه‌ی همسفرها برای دیدن مراسم رفته بودند. از دست نادر خیلی عصبانی بودم که به ما چیزی نگفته بود و ما وقت خودمان را در خیابان، پاساژ و کافه سپری کرده بودیم. اما خبر خوشی هم وجود داشت. این‌که امشب ساعت ده در هتل ما هم مراسم سماع توسط گروه «ریت ریت» برگزار می‌شود.

در مورد مراسمی که در این شب‌ها برگزار می‌شود باید بگویم که هیچ برنامه‌ی از پیش تعیین شده‌ای وجود ندارد. همه‌ی دراویش، سماع‌گر‌ها و نوازنده‌ها و … به این شهر می‌آیند و هرکجا که اجازه دهند مراسم را برگزار می‌کنند. اطلاع رسانی این مراسم هم چند ساعت قبل انجام می‌شود. لیدرها به همه اطلاع می‌دهند و خبر دست به دست می‌چرخد. فقط چند مراسم است که توسط گروه‌های ترک و خارجی اجرا می‌شود که مکان و زمان آن‌ها از پیش تعیین شده است.

رستوران هتل – میز شام و صبحانه از هر نظر کامل بود و کیفیت غذاها عالی 

استخر هتل که در گوشه‌ای از آن چند دستگاه ورزشی هم وجود داشت. در این هتل یک حمام ترکی مخصوص بانوان هم وجود دارد که باید از پیش وقت گرفت

به اتاق برگشتم و ماجرا را برای ماریت تعریف کردم. اما خسته‌تر ازآن بود که این خبر خوشحالش کند. خواب و استراحت را ترجیح داد و من دوربینم را برداشتم و به سالن برگزاری مراسم رفتم. 

در اصل یک اتاق نه چندان بزرگ بود برای برگزاری همایش‌ و کنفرانس‌های کوچک. تعدادی صندلی دورتا دور اتاق چیده بودند و من اولین نفر وارد شدم و بعد هم یک دختر جوان آمد و کنارم نشست. کمی صحبت کردیم. سال‌ها بود در همین تاریخ به قونیه می‌آمد و تجربه‌ی زیادی داشت که سعی کرد خیلی سریع بخشی از آن را به من منتقل کند. 

کم کم این سالن کوچک پر از جمعیت شد و حتی روی زمین هم جایی برای نشستن نبود. پیشنهاد شد به سالن روبه‌رویی برویم که در واقع رستوران هتل محسوب می‌شد. تمامی میز و صندلی‌ها را جمع کردند و فضا بزرگتر شد. 

همه‌ی مردم دور هم حلقه زدند و یک جمع صمیمی و خودمانی به وجود آمد.

تمامی چراغ‌ها را خاموش کردند و سالن با نور چند تا شمع روشن شد. مردی جوان، بلند قامت، تنومند و چهارشانه با موهایی که تا پایین شانه‌هایش کشیده شده بود، وارد سالن شد. چند دقیقه‌ای صحبت کرد و همراه با نوای خوش سه‌تار چند بیت شعر از حضرت مولانا خواند. ظاهر و باطن این مرد تنومند به دل می‌نشست. بعد از مدت کوتاهی گروه «ریت ریت» وارد سالن شد.

اعضای اصلی این گروه «بابا رضا» و همسرش هستند. بابا رضا مردی حدودا 45 ساله و همسرش کمی جوان‌تر به نظر می‌رسید. قامت بلند و کشیده، ریش و موی فردار و بلند و جوگندمی‌،‌ ظاهر بابا رضا را متمایز می‌کرد. او یک لباس مخصوص سماع به رنگ مشکی و همسرش هم لباس سفیدی به تن داشت و دستمالی به سر بسته بود. کنار ما روی زمین نشستند و با مردم خوش و بش کردند. گروه موسیقی هم متشکل از سه یا چهار نفر بود. سه‌تار، تنبور، دف و باغلاما از سازهای اصلی هستند که معمولا در این مراسم‌ نواخته می‌شوند. 

حالا دیگر همه سکوت کرده بودند و فقط صدای دلنشین سازها می‌آمد. چند دقیقه‌ای که گذشت بابا رضا و همسرش ایستادند. دست‌هایشان را ضربدری روی شانه گذاشتند. بعد از ادای احترام و کسب اجازه، دست‌ها را از دو طرف بدنشان بالا آوردند و همراه با نوایِ دلنشینِ ساز و آواز شروع به چرخش کردند. 

می‌چرخیدند و می‌چرخیدند و می‌چرخیدند.

دامنشان در هوا چرخ می‌خورد و من با دقت به حرکت پاهای بابا رضا و همسرش نگاه می‌کردم. آن‌قدر نحوه‌‌ی قدم برداشتن در رقص سماع را دوست داشتم که می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم و فقط حرکت پاهای آن‌ها را تماشا کنم. چند دقیقه‌ای گذشت و مرد جوان دیگری هم به میان آمد. این مرد جوان را تا روز آخر سفر بارها و بارها دیدم.

نوع رقص بابا رضا و همسرش با مرد جوان فرق می‌کرد. آن دو حرکات نمادین و متفاوتی با دست نیز انجام می‌دادند. اما رقصِ نفر سوم مشابه رقص‌های دیگری بود که رایج‌تر بود و در این سفر این نوع رقص را به دفعات دیدم.

 گروه ریت ریت – در این عکس همسر بابا رضا و مردِ جوان در حال نواختن دف را مشاهده می‌کنید

بابا رضا گروه ریت ریت رقص سماع

بابا رضا و همسرش در حال سماع

رقص سماع در قونیه

 مرد جوان در حال سماع

به جمعیت که نگاه کردم متوجه شدم همه در حال و هوای عجیبی فرو رفته‌اند. خانم جوانی بالای سر من روی صندلی نشسته و هنوز چند دقیقه از مراسم نگذشته بود که حالش بد شد. پشت سر هم با صدای بلند «یا الله» را تکرار و سرش را خم می‌کرد. آن‌قدر فریادش بلند بود که همه را از حس و حال خوبش‌ان خارج کرد. هر دفعه سرش را آن‌قدر با شدت تا روی زمین خم می‌کرد که من نگران بودم سرش به من بخورد و ضربه مغزی شوم. باور کنید اغراق نمی‌کنم! به گمانم پانزده دقیقه‌ای طول کشید تا مردم، این زن را از حال عجیبش خارج کردند. به خودش آمد و متوجه شد با این کارش حال همه را بد کرده است و با ایما و اشاره از دیگران عذرخواهی کرد. 

در این مدت نه چندان کوتاه بابا رضا و دو سماع‌گر دیگر به رقصشان ادامه داده و این صداهای عجیب آن‌ها را از حال خوب‌شان خارج نکرد. مردم هم بعد از گذشت دقایقی باز به همان حس و حال قبل برگشتند. اما من تپش قلب گرفته بودم و کمی زمان برد تا به آرامش برگردم. در همین زمان هم از فرصت استفاده کردم و چند عکس و فیلم گرفتم.

می‌خواهم اعترافی بکنم. وانمود نمی‌کنم که من هم به دنیای دیگری رفتم! حقیقت این است آن‌قدر هیجان زده بودم، آن‌قدر دامن سفید و مشکی رقصنده‌ها زیبا چرخ می‌خورد، آن‌قدر حرکات دست و پای سماع‌گرها مرا مجذوب کرده بود و آن‌قدر موهای بابا رضا زیبا در هوا تاب می‌خورد که ترجیح می‌دادم هوشیار باشم و همه را با دقت ببینم. دوست داشتم حال خوب همه را نظاره کنم.

شب از نیمه گذشته بود و حدود یک ساعتی بود که سماع‌گرها می‌رقصیدند. همسر بابارضا کمی زودتر از بقیه سماع را تمام کرد و ده دقیقه بعد آن دو هم سرعتشان کمتر شد و چشمانشان را باز کردند و این نشان از پایانِ سماع داشت.

بابا رضا در حال سماع

مرد جوان در حال سماع

کنار من یک خانم میانسال نشسته بود که چهره‌اش مهربانی و آرامش خاصی داشت. چشمان رنگی‌اش برق قشنگی داشت و متانتش بدجور به دل می‌نشست. در مورد برنامه‌ی روزهای بعد با هم حرف زدیم. بازدید از چند جا را به من پیشنهاد داد و در نهایت به من گفت: «در این یکی دو ساعت گذشته حواسم به تو بود.» ظاهرا از هوشیاریِ من هنگام مراسم تعجب کرده بود و پیشنهاد کرد آرامش بیشتری داشته باشم تا بهتر بتوانم از حال و هوای معنوی و عرفانیِ این روزها بهتر استفاده کنم. 

اسم این خانم را فراموش کردم ولی نامش را بانوی مهربان گذاشتم. او را تا پایان سفر بارها و بارها دیدم و هر دفعه از آن چهره‌ی آرام، مهربان، متین و صبور و نیز از وجودش آرامش گرفتم.

مراسم که تمام شد به اتاق برگشتم. ماریت خواب بود ولی خیلی دلم می‌خواست بیدارش کنم و با هیجان از بابا رضا و گروه ریت ریت بگویم و فیلم‌های مراسم را نشانش بدهم.

من هم تلاش کردم ذهنم را کمی آرام کنم و بخوابم. باور کنید هنوز که هنوز است فریادهای آن زن در ذهن و گوشم مانده است. به روزی که گذشت فکر کردم و یک نام برای این روز انتخاب کردم. نام امروز را «بابا رضا و اهالی ریت ریت» گذاشتم.

مراسم گروه ریت ریت – پیش از هرچیز بابت کیفیت نه چندان مطلوب فیلم‌ها و آواها عذرخواهی می‌کنم. دوست داشتم حال و هوای این چند شب را بیشتر حس کنید، هرچند در مواردی با کیفیتی کمی پایین

 

روز دوم – بیست و چهارم آذر 1396 – 15 دسامبر 2017

صوفیان در سماع

از هیجان کشف قونیه، صبح زود بیدار شدیم. برای خوردن صبحانه به رستوران هتل که در طبقات بالایی قرار داشت رفتیم. یک رستوران بسیار بزرگ و پر از پنجره با چشم‌اندازی زیبا از شهر. یکی از هیجان‌انگیزترین بخش‌های سفر برای من غذای محلی و نیز صبحانه‌ی هتل است و هتل Ozkaymak از نظر تنوع صبحانه عالی بود. یک میز دو نفره‌ی کوچک در گوشه‌ای دنج و کنار پنجره انتخاب کرده و صبحانه را در کمال آرامش خوردیم.

رستوران هتل در یک صبح دل‌انگیز

بعد از صبحانه برای رفتن به حرم حضرت مولانا آماده شدیم. یکی از خدمات خوب هتل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در این چند روز، حمل و نقل رایگان به سمت مقبره‌ی مولانا واقع در محله‌ی عزیزیه، در ساعات مشخصی از روز است. اولین حرکت ساعت ده صبح بود. 

مقابل درب هتل، پسر جوانی به نام دانیال را دیدیم که خودش تور لیدر بود و به ما پیشنهاد داد که برای دیدن یک مراسم خیلی خوب ساعت سه و نیم به هتلی حوالی میدان مولانا برویم. نام و نشانی آن هتل را به ذهن سپردیم و سوار ون هتل شدیم. ماشین تقریبا پر شد و همراه با تعدادی از مسافران ایرانی به سمت مقبره حرکت کردیم.

من و ماریت روی صندلی جلو نشستیم و از راننده درخواست کردیم برایمان موزیک پخش کند. در این ساعت از روز هنوز مه غلیظی در هوا بود. موسیقی ترکی، خنکای هوا و خیابان‌‌های شهر، پشتِ این مه غلیظ، لذت کشف قونیه را برایم دو چندان می‌کرد. 

ون جایی نزدیک مقبره ما را پیاده کرد. درست مقابل هتل رومی. اگر مهمان هتل رومی باشید که صد برابر خوش به حالتان است. البته همان حوالی هتل‌های بسیار دوست داشتنی با فضایی گرم و صمیمی اما کوچک‌تر، وجود دارد که ارزان‌تر از هتل رومی هم هستند. ناگفته نماند اسامی آن هتل‌ها در لیست تورهایی که از ایران برگزار می‌شد، وجود نداشت.

در خیابان کناری میدان مولانا قدم زنان به سمت مقبره حرکت کردیم. یکی از همسفران هم با صدای دلنشینش اشعار مولانا را زمزمه می‌کرد. جلوتر که رفتیم از بالای یک دیوار، از لابلای شاخ و برگ درختان، گلدسته‌ی مخروطی شکل بلندی را دیدم که در مه فرو رفته بود. اولین صحنه‌ای که از مقبره دیدم به خوبی در ذهنم حک شده است. گلدسته‌ای فرو رفته در مه! 

قدم‌هایم را تندتر برداشتم و آن دیوار را رد کردم. به میدان وسیعی رسیدم که در آن دو ساختمان بزرگ، خودنمایی می‌کردند. یکی روبه‌رویم بود و دیگری سمت چپ. در این میدان، مقبره حضرت مولانا با گنبدهای کوچک و بزرگ، گلدسته‌های کوتاه و بلند، از دوردست‌ها هم قابل تشخیص بود.

چند دقیقه‌ای مات و مبهوت ایستاده بودم و فقط نگاه می‌کردم. حالا دیگر مه رقیق‌تر شده بود و گنبد مخروطی شکلی که دقیقا بالای قبر مولانا و با کاشی‌های سبز و فیروزه‌ای وجود دارد هم نمایان شده بود و دلبری می‌کرد.

مقبره مولانا قونیه

مقبره حضرت مولانا – در این‌جا لازم است بگویم که مقبره‌ی مولانا اکنون به نام موزه‌ی مولانا شناخته می‌شود و در طول سفرنامه گاهی از آن به عنوان مقبره یاد می‌کنم و گاهی موزه

آفتاب از پشت ساختمان در حال بالا آمدن بود و عکاسی از مقبره از این زاویه‌ای که من قرار داشتم، سخت شده بود. با ماریت قرار گذاشتیم از هم جدا شویم و نیم ساعت دیگر همان‌جا همدیگر را ببینیم. من می‌خواستم این عمارتِ باشکوه را از تمام زوایا ببینم و با خیال راحت عکس بگیرم. دوست نداشتم ماریت را با عکاسی خسته کنم.

«مسجد سلیمیه» یکی از این دو ساختمان با ابهت در میدان مولاناست که معماری خیلی زیبایی دارد. روی دیوارِ شمالیِ این مسجد با خطی بسیار زیبا و درشت نوشته شده است: «عثمان» ، «ابوبکر» ، «الله» ، «محمد» ، «عُمر» ، «علی»

مسجد سلیمیه را می‌بینید که به دستور سلطان سلیمِ دوم عثمانی ساخته شده است

«عثمان»، «ابوبکر»، «الله»، «محمد»، «عُمر»، «علی»

مقبره حضرت مولانا در صبح مه آلود

نیم ساعتی همان حوالی برای خودم قدم زدم و طبق قرار قبلی، ماریت را پیدا کردم و به دنبال ورودیِ مقبره‌ی مولانا گشتیم. برای ورود به محوطه باید به خیابانی که در ضلع جنوبیِ مقبره قرار دارد بروید. درست آن‌سوی خیابان، قبرستانی بسیار بزرگ است که تصمیم گرفتم یک روز هم به آن‌جا بروم. ضمنا در این روزها ورودی مقبره رایگان است.

از گیت بازرسی عبور کردیم و وارد محوطه‌ی بزرگی شدیم. جمعیت به نسبت زیاد بود اما نه آن‌قدرکه کلافه کننده باشد. خورشید در پشت سر قرار داشت و به خوبی می‌توانستیم مقبره را ببینیم. از آن‌جایی که من ایستاده بودم، گنبد فیروزه‌ایِ خوش آب و رنگِ بالای مقبره، به راحتی دیده می‌شد. این گنبدِ مخروطی شکل بارزترین نمادِ مقبره‌‌‌ی مولانا و شهر قونیه است.

مقبره مولانا گنبد فیروزه ای

این گنبد فیروزه‌ای، توسط یک معمار تبریزی ساخته شده است

دقایقی چشمانم را بستم و میان حیاط ایستادم، غرق در حال خوش بودم که صدایی شنیدم، سرم را به سوی صدا برگرداندم. ازآن دوردست‌ها کاروانی می‌آمد. یحتمل کاروان «بهاءالدین وَلَد، محمدبن حسین خطیبی بکری» بود. در سوی دیگر هم «کیقباد» با یارانش مقابل باغ رز، چشم انتظار ایستاده بودند.

باب اول: هجرت

سال‌های خیلی دور پدرِ مولانا ، بهاءالدین وَلَد، محمد بن حسین خطیبی بکری (معروف به سلطان العلما)، همراه با خانواده‌اش در بلخ زندگی می‌کردند. مدت کوتاهی قبل از حمله‌‌ی مغول، به قصد حج، راهی مکه شدند. آزردگی از مردمِ بلخ و نارضایتی از پادشاه وقت دلیلی بود برای ترک بلخ و رفتن به مکه. 

بهاءالدین همراه با مولانای کوچک و خانواده‌ و یارانش در مسیر سفرشان به نیشابور رفتند، از بغداد عبور کردند و سپس از راه کوفه به حجاز رسیدند و حج را به جای آوردند. سرانجام به دعوت «سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی» به قونیه رسیده و در این شهر اقامت کردند. 

کیقباد قصد کرده بود که از این شهر مدینه‌ی فاضله بسازد. تمام علما و فضلا و آدم‌های مشهور را از سراسر دنیا به قونیه دعوت ‌کرد تا این شهر را به یک پایتخت علمی، فرهنگی و مذهبی تبدیل کند. در زمان سلجوقیان، مقبره و موزه‌ی کنونی مولانا، جایی که الان با هم ایستاده‌ایم، گلستان و باغ گل رز قونیه بوده است که کیقباد آن را به بهاءالدین تقدیم کرد.

چشمانم را باز کردم و به خود آمدم. هنوز پشت مقبره و در همان حیاط ورودی ایستاده بودم.

این مقبره‌ی بزرگ چهار درب مهم و اصلی دارد.

دربِ پیر: کوچکترین درب است.

درب خاموشان: رو به قبرستان باز می‌شود و همان دربی است که کمی قبل‌تر ما و شما از آن وارد شدیم.

درب درویشان: مخصوص ورودِ دراویش بوده است.

درب چَلَبی: همانطور که از نامش پیداست دربی است که فقط خانواده‌ی چلبی‌ها (نوادگان مولانا) از آن ورود و خروج می‌کردند.

دربِ پیر، دربی کوچک است که در ضلع غربی حیاط قرار دارد و برای بازدید از تمام بخش‌های مقبره باید از آن عبور کنیم. در زمان‌های گذشته خروج از آن معنای خوبی نداشته است. دراویشی که نمی‌توانستند تمام مراحل لازم برای درویش شدن را طی کنند، برای همیشه از این درب خارج می‌شدند و هیچ‌گاه اجازه‌ی برگشت نداشتند و حتی جای دیگری هم پذیرفته نمی‌شدند. 

از درب پیر عبور کردیم و به حیاط کوچکتری رسیدیم که در آن یک مزار خانوادگی کوچک قرار دارد. در ادامه‌ی این حیاط کوچک هم محوطه‌ی اصلی موزه (همان مقبره) است که بسیار فضای دلنشینی دارد. دور تا دور این محوطه تعداد زیادی حجره و درکنار آن‌ها مطبخ شریف است. یک فواره و آبنما در میان و باز هم قبرستانِ کوچکی در گوشه‌ای دیگر از این حیاط بزرگ دیده می‌شود.

آن حجره‌های بسیار کوچک، در گذشته محل سکونت دراویش بوده که اکنون بخش‌هایی از موزه‌ی مولانا هستند و می‌توانید لباس، کلاه و وسایل دراویش را در این حجره‌ها ببینید. مولانا هیچ یک از این‌ها را به چشم ندیده و تمامی این مقبره سالهای سال بعد از مرگ او ساخته شده است.

یک مزار خانوادگی کوچک که بعد از عبور از درب پیر آن را خواهید دید

آبنمای مقبره و مردی در حال وضو گرفتن

حجره‌های کوچکی که روزگاری محل سکونت دروایش بوده است

تصویری از یک لباس که در یکی از این حجره‌ها نگه‌داری می‌شود

مزار پدر، پسر، سماخانه و مسجد، از دیگر بخش‌های مهم این مجموعه هستند که همگی در کنار هم و در ساختمان اصلی قرار دارند. وقتش رسیده بود. هیجان زیادی داشتم برای این‌که داخل مقبره را ببینم. بدون شک جایی‌ست زیبا و عرفانی. چند ثانیه ایستادم و درب چوبی ورودی را نگاه کردم. بالای آن روی تابلوی کوچکی نوشته شده است یا حضرت مولانا.

باب دوم: زندگی پس از هجرت

نامش «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» است. ما او را با لقبی می‌شناسیم که صدها سال بعد از وفاتش به او نسبت داده‌اند؛ «مولوی»، «مولانا»، «مولانای رومی» و «جلال الدین محمد بلخی». 

آن زمان که همراه کاروان پدرش به قونیه رسید دیگر کودک نبود؛ مولانا در آن سفر طولانی و در سن 18 سالگی با دختری به نام «گوهر خاتون» ازدواج کرده بود. بهاءالدین ولد (پدر مولانا) حدود دو سال پس از هجرت به قونیه، در اثر بیماری از این دنیا می‌رود. پس از فوت او، شاگردان و مریدانِ پاکدلش، به مولانا روی آورده و آن‌چه که از پدر آموخته بودند را به او هم ‌آموختند تا خلف صدق پدر باشد و راه او را در هدایت و ارشاد مردم پیش گیرد. 

مولانا به ریاضت پرداخت و برای تکمیل معلوماتش رنج سفر به حلب را کشید و علم فقه را فرا گرفت؛ عازم دمشق شد تا از عرفان و اندیشه‌های محی الدین عربی بهره‌مند گردد. در مورد زندگی شخصی مولانا به بیان اسامی همسران و فرزاندش بسنده می‌کنم. همسر اولش گوهر خاتون، همسر دومش که پس از مرگ گوهرخاتون اختیار کرد «کرا خاتون» نام دارد و صاحب دو فرزند پسر به نام‌های «بهاءالدین (سلطان ولد)»، «علاءالدین» و یک نادختری به نام «کیمیا خاتون» است.

تابلوی یا حضرت مولانا بر بالای درب ورود

پیش از ورود باید پاپوش‌های پلاستیکی مخصوصی را روی کفشهایمان میپوشیدیم. از همان درب چوبی، که به «طربت مولانا» معروف است، وارد اتاقی کوچک شدم که تعدادی تابلو با خط خوش فارسی از اشعار مولانا به دیوار آویزان شده بود و آن روبه‌رو درب دیگری برای ورود به سالن اصلی وجود داشت. اگر بالای درب را نگاه کنید این شعر را می‌بینید:

کعبـه العشاق بــاشد این مـقام

هر که آمد ناقص، اینجا شد تمام

از درب دوم هم گذشتم و دیگر جایی ایستاده بودم که برای دیدنش روزها شوق زیادی در دل داشتم. یک قدم بیشتر برنداشته بودم، اما همان یک قدم کافی بود تا حس و حال عجیبی پیدا کنم، همان یک قدم کافی بود تا بی‌اختیار اشک از چشمانم جاری شود. حالا دیگر کاروان هم رسیده بود. لحظه‌ی ورودِ بهاءالدین، مولانا و همراهانشان بعد از یک سفر بسیار طولانی به این گلستان رز، لحظه‌ی بسیار با شکوهی بود.

قدم‌هایم را محتاط، کوتاه و آرام برمی‌داشتم. گمان می‌کردم این‌گونه، زمان نیز با من آهسته‌تر حرکت می‌کند! درحالی‌که آن اشک‌ها امان نمی‌دادند و بی اختیار سرازیر می‌شدند، سعی ‌کردم تا گوشه گوشه‌ی مقبره را با دقت ببینم و تمام جزئیات را در ذهنم ثبت کنم. 

روی دیوارها، کلمات و جملات با خطی خوش نوشته شده است. تزئینات ساده و زیبایی دارد. دو طرف دربِ ورودی، چند قبر بزرگ و کوچک وجود دارد که بالای هر کدام یک کلاه گذاشته شده است. این قبرها متعلق به خاندان «چَلَبی» از نوادگانِ مولانا و نیز محافظان و همراهانی است که آن کاروان را از بلخ تا قونیه همراهی کرده بودند. قبرهای کوچکتر هم متعلق به زنان خاندان است.

بخشی از مزار خانوادگی و همراهان خانواده‌ی مولانا که در سمت راستِ درب ورودی قرار دارد. تزئینات ساده و زیبا، این فضا را گرم و دلنشین کرده است.

داخل مزار مولانا

تصویر دیگری از مزار خانوادگی در داخل مقبره

تابلویی که در مقابل مزار خانوادگی نصب شده است

بخش دیگری از مزار خانوادگی و همراهان مولانا

سمت چپ ورودی، نمازخانه‌ای است که آن‌ را مسجد می‌نامند؛ صدها سال بعد ساخته شده‌ و پیش از آن سماخانه بوده است و محل سماع کردنِ دراویش. 

از گوشه و کناری صدای زمزمه کردنِ اشعاری از مولانا می‌آمد. نزدیک‌تر که شدم فهمیدم همسفرمان است که پیش از این هم هنگام ورود به میدان برای ما شعر خوانده بود. چند قدم دیگر برداشتم و حالا درست مقابل کعبه‌ی عشاق ایستاده بودم. چه‌قدر برای بودن در این مکان و این لحظه انتظار کشیده بودم. به احترامش لحظاتی سر خم کردم.

روی مقبره‌ی مولانا با پارچه‌ی دستبافت بسیار زیبایی پوشانده شده است و مشابه سایر مقبره‌ها کلاهی در بالای آن قرار دارد. این بارگاه درست زیر همان گنبد فیروزه‌ای قرار ساخته شده و نقش و نگارها و تزئیناتِ داخلی این گنبد بسیار زیبا و دلرباست. سمت چپ مقبره مولانا، مزار پسرش سلطان ولد و پشت این دو، مزار «سلطان العلما بهاء الدین ولد» است. 

پدر مولانا اولین کسی بود که در این گلستان به خاک سپرده شد و مریدانش بعد از وفات او، نزد مولانا آمدند و خواستند که گنبدی بالای قبر پدر ساخته شود، اما حضرت این اجازه را ندادند. بعد از مرگ مولانا، یاران و مریدانش نزد پسرش سلطان ولد رفته و از او می‌خواهند که بالای قبر مولانا گنبدی ساخته شود. او می‌پذیرد و سرانجام به دستور سلطان ولد و «حسام‌الدین چلبی» این بارگاه با گنبد فیروزه‌ای خوش‌رنگ ساخته می‌شود. سازنده‌ی این گنبد «بحرالدین تبریزی» معمار برجسته ایرانی است.

بارگاه حضرت مولانا

مرقد مولوی قونیه

بارگاه حضرت مولانا

روبه‌روی سماخانه تعدادی ایوان قرار دارد که در گذشته محل نشستن دراویش پیش از شروع رقص سماع بوده است؛ و از اتاقکی که در بالای این ایوان‌ها قرار دارد، سازها نواخته می‌شده و دراویش هر کدام به ترتیب به میدان می‌آمدند؛ حلقه می‌زدند، می‌چرخیدند و می‌چرخیدند و حرکت سماوات را تکرار می‌کردند. این اتاقک‌ها اکنون مکانی شده است برای خلوت عاشقانی که به دیدن «کعبه‌العشاق» آمده‌اند.

باز چشمانم را بستم و در خیال خود نوای خوشِ نی را شنیدم که از بالای همان ایوان‌ها نواخته می‌شد. حتی می‌توانستم حرکت دامن‌ سماع‌گرها را که یکی یکی به میدان می‌آیند و چرخ می‌زنند را حس کنم. چه حالِ خوشی دارد این خیال.

مسجد

وسط این سما‌خانه، درون یک محفظه‌ی شیشه‌ای، جعبه‌ای است که گویی یک تار مو از حضرت مولانا در آن نگهداری می‌شود. چهار طرف این محفظه، چند سوراخ کوچک وجود دارد که گفته می‌شود از آن‌ها بوی خوشی به مشام می‌رسد. نمی‌دانم تلقین بود یا حقیقت داشت، هرچه که بود هر دفعه همان رایحه‌ی خوش را حس کردم. بویی که شباهت به عطر گل یا مشک و عنبر نداشت. شاید شبیه حس طراوت و تازگی بود. تنها تشبیه من از آن رایحه این است.

موی مبارک مولانا

جعبه‌ی کوچکی که یک تار مو از حضرت در آن نگهداری می‌شود

کودکی که تلاش می‌کند تا آن عطر خوش را بو بکشد

درست همین جایی که اکنون ایستاده‌ایم یعنی سماخانه، گنجینه‌ی ارزشمندی‌ست از وسایلی‌ که این مقبره را تبدیل به یک موزه کرده است. 

در این موزه‌ی کوچک و با ارزش، کتاب‌های حضرت از قبیل فیه ما فیه (1)، دیوان کبیر و مثنوی معنوی نگهداری می‌شود. جامه‌ای از بهاءالدین ولد از جنس مرغوب اطلس، جامه‌‌ی بلندی از مولانا با بافتی بسیار زیبا که پر واضح است از مرغوب‌ترین پارچه‌ها دوخته شده، رودوشی و کلاه‌هایش نگهداری می‌شود. همچنین یک کلاه نمدی که می‌گویند هنگام رقص سماع به سر می‌گذاشته، نیز موجود است.

(1) کتاب فیه مافیه قبل از آشنایی با شمس تبریزی نوشته شده است.

کلاه های حضرت مولانا

کلاه‌های حضرت مولانا

جامه‌ی حضرت مولانا که از اشیا با ارزش این موزه محسوب می‌شود

سوره‌ی مریم با خط کوفی روی پوست آهو

یکی از اشیا داخل موزه

باب سوم: تولدی دوباره

روزی مولانا از سمت بازار نخ ریسان و پنبه فروشان به خانه باز می‌گشت که عابری ناشناس سر راهش ظاهر شد و از او سوال کرد: «ای صرافِ عالمِ معنی، محمد، برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد سر حلقه‌ی انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: پس چرا محمد «سبحانک ما عرفناک … »(1) گفت و بایزید «سُبحانی ما اَعظَم شأنی … »(2) ؟ 

در ‌واقع سوال شمس این بود که اگر پیامبر اسلام برتر از بایزید است، پس چرا یکی چنین می‌گوید و دیگری چنان ادعایی می کند؟

این اولین دیدار شمس تبریزی و مولانا بود، یکی از با ارزش‌ترین اوقات این دو عالم و عارف بزرگ و این دیدار برای مولانا همانند تولدی دوباره بود. در این زمان مولانا ۳۸ سال داشت و شمس در ششمین دهه زندگی به سر می برد.

1: ما آن‌گونه که باید، تو -خدا- را نشناختیم.

2: سخنی که از بایزید نقل شده است، یکی از سخنانی است که منافات با تعالیم «شریعت» دارد و معنای آن این است:«من چه عظیم الشان (بلندمرتبه) هستم! پاک باد وجود من که من عظیم الشانم»

باب چهارم: زندگی پس از دیدار شمس تبریزی

مولانا که مدرس علوم دینی و پیشوا، فقیه و اهل مدرسه و منبر بود، به یک‌باره از همه چیز دست کشید. چنان شیفته‌ی شمس شد که درس و بحث و وعظ را رها کرده و راه شعر و شاعری و سماعِ عرفانی در پیش گرفت. مولانا، شمس تبریزی را که دید، شوریده و شاعر شد و حاصل این شوریدگی کتاب غزلیاتش بود. «دیوان کبیر»

او در این مرحله‌ی مهم از زندگی‌اش لقب «خاموش» یا «خموش» و حتی «شمس تبریزی» را به خود داد. بعد از غیبت دائم شمس و در نتیجه‌ی دوری از او، ناآرام شد و روز و شب به سماع پرداخت و حال آشفته‌اش در شهر بر سر زبان‌ها افتاد. مولانا بعد از غیبت شمس، نام کتاب غزلیاتش را به «دیوان شمس» تغییر داد که سال‌ها بعد از وفات او، مریدانش باز نام کتاب را به «دیوان کبیر» بر‌گردانند. مولانا سرودن غزلیاتش را تا پایان عمر ادامه داد.

او بعد از غیبت حضرت شمس، شیفته‌ی «صلاح الدین زرکوب» می‌شود و گم شده خود را در او جستجو می‌کند و در سال‌های آخر عمرش شیفته‌ی صوفی معروفی به نام «حسام‌الدین چلبی» می‌گردد و حسام الدین، چراغ راه مولانا می‌شود و در این شیفتگی کتاب «مثنوی معنوی» را می‌نویسد..

باب پنجم: دیار فانی

مولانا، پس از مدت‌ها بیماری در پی تبی سوزان در یک غروب یکشنبه که طبق روایاتی 27 آذرماه است به عالم دیگری شتافت و آن شب را شب عروسی مولانا می‌دانند. این شب «عروس» یا «عُرس» نام‌گذاری شده است.

در آن روزِ پرسوز، قونیه در یخ‌بندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می‌گوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنار بریدند و ایمان آوردند.» و چهل شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود.

بعد از دیدن این موزه‌ی با ارزش، در گوشه‌ای از سماخانه روی زمین نشستم. هنوز هم حال غریبی داشتم. مردم را نگاه می‌کردم، تنها من نبودم که حالی آن‌گونه داشتم. عده‌ای در ایوان‌های اطراف نشسته و با خودشان خلوت کرده بودند. پسر جوانی ساعت‌ها در یک کنج رو به دیوار ایستاده بود، مردی عباپوش با خودش ذکر می‌گفت؛ دختر و پسر جوانی دو زانو روی زمین نشسته بودند و سرشان را تکان می‌دادند و موهایشان در هوا آشفته شده بود. زنی نماز می‌خواند و … 

همه در عالمی دیگر بودند. من هم با خودم خلوت کردم، بلکه کمی آرام بگیرم.

نمازگزار

کمی که گذشت ماریت را دیدم و با هم صحبت کردیم. آرام‌تر شده بودم و تمرکز بیشتری داشتم. این‌بار اشیای موزه را دو نفری نگاه کردیم و در موردشان حرف زدیم. تابلوهایی از اشعار مولانا با خط خوش فارسی به دیوارها آویزان بود. اشعار را با صدای ضعیفی زمزمه ‌کردیم. اعتراف می‌کنم که تعداد زیادی از ابیات را روان نخواندیم و این هم‌خوانی بیشتر شبیه گروه سرود مدرسه بود. از این نحوه‌ی شعرخوانی ناگهان خنده‌مان گرفت و یک خانم فرهیخته با چشم غره و سر تکان دادن برایمان اظهار تاسف کرد. چیزی که برایم جای تعجب داشت همین بود. من که حتی به درستی و روانی نمی‌توانستم اشعار مولانا را بخوانم پس این حالی که از صبح داشتم از کجا آمده بود؟

ذره ذره داخل مقبره شلوغ شد. برای آخرین بار مقابل آرامگاه مولانا ادای احترام کردم و بیرون رفتیم. در حیاط اصلی، مقابل درب ورودی یک آبنما وجود دارد که مردم درون آن سکه می‌اندازند و عده‌ای وضو می‌گیرند. کنار آن کمی نشستیم و به تماشای مردم مشغول شدیم. بعد هم سراغ حجره‌های دور حیاط رفتیم. حجره‌های بسیار کوچکی که روزی روزگاری محل زندگی دراویش بود و امروزه تعدادی از وسایلشان در آن‌جا نگهداری می‌شود.

موزه مولانا در ترکیه

قبرستان، آبنما و گنبدهای کوچک بالای حجره‌ها را می‌بینید

همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم، در کنار حجره‌ها جایی به نام مطبخ شریف قرار دارد که شنیدن داستانِ آن برایم جالب بود. می‌گویند مهمترین قسمت درویش‌خانه‌ها، مطبخ یا آشپزخانه است چرا که آغاز و پایان کار دراویش از مطبخ است. هنگامی که آن‌ها به این مکان وارد می‌شدند باید خدمت خود را از آشپزخانه شروع می‌کردند. حتی سماع را آن‌جا یاد می‌گرفتند. 

دراویش باید هجده نوع فعالیت و خدمت را در مطبخ شریف می‌آموختند و هنگامی که از عهده‌ی انجام همه‌ی آن‌ها به خوبی برمی‌آمدند، برای ادامه‌ی زندگی و یادگیری به حجره‌ها فرستاده می‌شدند. آن زمان که دراویش به عالم باقی می‌رفتند، جنازه‌شان را برای دفن کردن از همین مطبخ حمل می‌کردند. بدین صورت گفته می‌شود آغاز و پایان زندگی معنوی‌آن‌ها در مطبخ بوده است.

ورودی آشپزخانه خیلی شلوغ بود. جمعیت آن‌قدر زیاد بود که بعد از نیم ساعت ایستادن در صف به سختی توانستیم خودمان را به داخل برسانیم. فضای بزرگ نبود اما تمام بخش‌های آشپزخانه خیلی خوب نشان داده شده بود. حالا دیگر سفر کردن در زمان برایم راحت شده بود. در آن آشفته‌بازار چشمانم را بستم و به آن زمان سفر کردم. رفت و آمد دراویش را می‌دیدم، صدای قاشق، بشقاب‌ها و قابلمه‌ها و حتی صدای جرقه‌های آتش و هیزم را هم می‌شنیدم.

اولین چیزی که درویش‌ها باید به محض ورودشان به آشپزخانه می‌آموختند، طرزِ نشستنِ درویش‌گونه بوده است. ورودی آشپزخانه یک سکویی قرار دارد که گویی دراویش ساعت‌ها و روز‌ها آن‌جا می‌نشستند تا به آن سبکِ نشستن عادت کنند. باید خیلی سریع بازدید را تمام می‌کردیم. در غیر این‌صورت احتمالا زیر دست و پای مردم له می‌شدیم.

در آن لحظه آرزویم این بود که بتوانم چند ساعتی همان گوشه و کنار بنشینم و نظاره‌گر زندگی اهالی مطبخ شریف باشم. آن‌ها که برای درویش شدن و درویش ماندن تلاش می‌کردند و روزهای خود را در این‌جا سپری می‌کردند. آن‌ها که آغاز و پایان کارشان از این مکان است.

گوشه‌ای از مطبخ شریف

گوشه‌ای از مطبخ شریف

طرز نشستن دراویش و جایی که آن‌ها آنقدر می‌نشستند تا بدنشان به این طرز نشستن عادت کند

روز به نیمه رسیده بود. از آرامگاه بیرون آمدیم و خودمان را از کوچه پس کوچه‌ها به میدان اصلی رساندیم. به دنبال یک کافه‌ی دنج در خیابان‌های اطراف گشتیم و در نهایت چهارپایه و میز چوبی کافه‌ای محلی که بیشتر شبیه پاتوق پیرمردهای شهر بود را ترجیح دادیم. البته که هیچ زنی نبود و مردها با تعجب ما را نگاه می‌کردند. 

هوا سوز سردی داشت اما حالا که خورشید وسط آسمان رسیده بود، پرتوی گرمش همراه با چای لب‌سوز آن‌هم در استکان‌ کمر باریک جان تازه‌ای به من داد.

دیوار یک خانه در کوچه پس کوچه‌های حوالی میدان مولانا

این ویترین چوبی در یکی از کوچه‌های پشتی میدان مولانا قرار داشت و برای من سرشار از حس خوب است

پیرزنی که با پرچم ترکیه در یک راهپیمایی حضور پیدا کرده است

کافه های قدیمی قونیه

این همان کافه‌ی دوست داشتنی است که لحظاتی در آن‌جا نشستیم و البته به سختی و به کمک دو پلیسی که در سمت راست تصویر نشسته‌اند به شاگرد قهوه‌خانه فهماندیم که یک چای و یک قهوه بدون شیر و شکر می‌خواهیم

بعد از نیم ساعت به ادامه‌ی مسیر و نیز کشف شهر در خیابانی منتهی به ضلع غربیِ میدان مولانا به نام «سلیمیه» پرداختیم. بافت این خیابانِ سنگفرش شده بسیار زیباست و یک بازار قدیمی روباز هم آنجا قرار دارد. اذان ظهر به گوش رسید و تقریبا بیشتر مغازه‌دارها، دکان‌های خود را نیمه‌باز گذاشتند و برای اقامه‌ی نماز به سمت مسجدهای اطراف رفتند. تعدادی داخل مساجد می‌رفتند، بعضی هم بیرون از مساجد و عده‌ای هم جلوی مغازه‌هایشان مشغول نماز خواندن شدند. مسلما هنگام نماز وقت مناسبی برای بازدید از داخل هیچ مسجدی نبود و ما به دیدن معماری زیبای آن‌ها از بیرون اکتفا کردیم. نام یکی از آن زیباترین‌ها «عزیزیه» است.

بخشی از بازار قدیمی در محله‌ی عزیزیه

مسجد عزیزیه در قونیه

مسجد عزیزیه

نماز

نمازگزاران مقابل مسجد عزیزیه

نمازگزاران که مقابل دکان خود نشسته‌اند و منتظر اقامه‌ی نماز هستند

ساعت نزدیک 2 ظهر بود و ما باید خودمان را می‌رساندیم به هتلی که دانیال، همان تور لیدر جوان نشانی‌اش را داده بود. برای دیدن مراسمی که توسط گروه «لاتویا» در سالن همایش هتل برگزار می‌شد. پرسان پرسان و بعد از یکی دو بار اشتباه رفتن مسیر، سرانجام به هتل رسیدیم. 

در لابی منتظر نشسته بودیم که چهره‌ی زنی توجهم را جلب کرد. آشنا به نظر می‌رسید. به سمتش رفتم و خودم را معرفی کردم. از جایش که بلند شد او را شناختم. یکی از دوستان خانوادگی خیلی قدیمیِ ما بود که بیشترِ دوران کودکی و نوجوانی را با آن‌ خانواده گذرانده بودم. شاید حدود بیست سال پیش از کرمان رفتند و من دیگر هیچ وقت آن‌ها را ندیدم. 

همان لحظه من را شناخت. او نیز مردد مانده بود که خودم هستم یا نه. کمی صحبت کردیم. از غزل و حافظ حرف زدیم که سال‌های خیلی دور همبازی من و برادرانم بودند. کلی خاطرات دوران بچگی برایم زنده شد. دوست داشتم بیشتر برایم بگوید اما هنوز چند دقیقه‌ای از دیدارمان نگذشته بود که اعلام کردند باید به سالن برویم. بنابراین صحبت‌مان نصفه نیمه ماند و فقط فرصت کردم تلفنش را یادداشت کنم.

تقریبا جزو اولین نفرها بودیم که وارد سالن شدیم و ردیف اول نشستیم. فضای چندان بزرگی نبود و شش هفت ردیف صندلی چیده بودند. علی‌رغم شب گذشته که فضای کمی را به سماع‌گرها اختصاص داده بودند، در این سالن بیش از نیمی از فضا در اختیار گروه لاتویا بود.

مدت زمان زیادی نگذشت که تمام صندلی‌ها پر شد. جمعیت زیادی روی زمین جلوی ما نشستند و تقریبا چند ردیفِ دیگر هم تشکیل شد. حالا دیگر جایی برای نشستن و حتی ایستادن هم نبود. اعضای گروه لاتویا یکی یکی با لباس های سفید یا شیری رنگ وارد شدند. پیش از شروع برنامه، زن میان‌سالی که کنار من نشسته بود برایم توضیح داد این گروه یکی از معروف‌ترین گروه دراویش در دنیاست که هر ساله همین تاریخ از لیتوانی به قونیه می‌آیند. این مراسم را هم برای بزرگداشت «بابا علی» پیرِ خانقاهِ شماره 25 برگزار می‌کنند. بابا علی درویشی بود که تمامی دراویش قونیه و سایر کشورها، مریدش بودند و خیلی دوستش داشتند. 

این زن تمام آداب و رسوم رقص سماع و درویشی را می‌دانست و در طول مدت برنامه اطلاعات زیادی از مولانا و شمس به ما داد.

بر روی دیوار تصویر بابا علی را می‌بینید

همه‌ی اعضای گروه به سالن آمدند. کمی بعد هم زن میانسالی وارد شد و همه به احترامش ایستادند. ابتدای مراسم چند نفر به زبان ترکی صحبت کردند و من هم کلامی متوجه حرف‌هایشان نشدم اما از عکس‌ها و فیلم‌هایی که پشت سر آن‌ها روی دیوار نمایش داده می‌شد کاملا مشخص بود در مورد بابا علی و زندگی‌اش صحبت می‌کنند. آن عکس‌ها بیشتر مربوط به خانواده، مریدانش و همچنین گروه لاتویا بود.

در بینِ آن تصاویر، عکس‌های زیادی از آن زن میانسال در کنار بابا علی به چشم می‌خورد و بعضی از آن‌ها مربوط به دوران جوانی‌اش بود. پس این زن سالیان سال است که به قونیه می‌آید و از مریدانِ قدیمی او محسوب می‌شود. « این زن که خیلی هم زیباست «ایرِنا» نام دارد. از شاگردانِ قدیمی بابا علی است و خیلی هم زیبا سماع می‌کند. ایرنا که بعد از مسلمان شدن نامش را به «امینا» تغییر داد.» این حرف‌ها را همان خانم بغل‌دستی‌ام گفت. 

ایرنا یا امینا چند دقیقه‌ای صحبت کرد و یک نفر هم به زبان ترکی آن‌ها را ترجمه کرد.

با پایان صحبت‌های ایرنا مراسم آغاز شد. مرد نابینایی که شب‌های بعد نیز او را زیاد دیدم، شروع به نواختن نی کرد و دو مرد، به زبان ترکی آواز خواندند. چیزی شبیه مرثیه و خیلی هم جانسوز بود. کاملا از ته دل برمی‌آمد.

تمام اعضای سفیدپوش لاتویا روی زمین نشستند و چند نفر در بین آن‌ها عبای مشکی روی‌شانه‌هایشان انداخته بودند. 

گروه لاتویا در قونیه

گروه لاتویا

از میان آن گروه، دختر جوانی که عبای مشکی به تن داشت ایستاد و عبا را روی زمین انداخت. می‌گویند عبای سیاه را به نشانه‌ی دور کردن پلیدی و زشتی‌ها از تن در می‌آورند و روی زمین می‌اندازند. مقابل ایرِنا ایستاد و بعد هم روی زمین نشست. دستان ایرنا را میان دو دستش گرفت و بوسه‌ای بر آن‌ها زد. ایرنا هم دستی بر شانه های دخترک کشید و کنار گوشش آرام چیزی زمزمه کرد. 

در واقع آن دخترِ جوان از پیرِ گروه برای سماع اجازه گرفت. همین کار را برای مردی که کنار ایرنا نشسته بود تکرار کرد، سپس ایستاد و به میانه‌ی میدان رفت. دست‌هایش را ضربدری روی شانه‌اش گذاشت و مقابل ایرنا و مرثیه خوان‌ها ادای احترام کرد و چرخشش را آغاز کرد و همزمان دست‌ها را از روی شانه‌ها به کنار بدن و سپس به همان حالت معروف در آورد. برای من لحظه‌ی آغاز سماع و این حرکتِ دست‌ها یکی از زیباترین لحظات‌ در سماع است.

بسیار زیبا سماع می‌کرد و من عاشق حالت دست‌هایش شده بودم. سرش را با زاویه‌ی خاصی نگه داشت و همه‌ی این‌ها در کنار هم شبیه یک تابلوی نقاشی بسیار زیبا بود. تفاوت زیادی داشت با آن‌چه شب قبل از گروه ریت‌ریت دیده بودم. تمام مدتی که سماع می‌کرد فرم بدنش ثابت بود و هیچ تغییری نداشت. 

سماعش را به زیبایی تمام کرد و مرد دیگری عبای سیاهش را انداخت و به میان آمد. بعد از این دو نفر، یک زن میانسال، سپس یک پسر جوان و مجددا یک دخترِ جوان به میدان آمدند. هر کدام حداقل ده دقیقه سماع ‌کردند و جای خود را به دیگری ‌دادند.

رقص سماعِ زنی از اهالیِ لاتویا

رقص سماعِ زنی از اهالی لاتویا

حال نوبت ایرنا بود. فرم قرار گیری دست‌هایش کمی فرق می‌کرد. سرش را با زاویه‌ی خاصی رو به پایین گرفته بود. از همان ابتدا همه منتظرِ سماع کردن او بودند و البته ناگفته من رقص سایرین را بیشتر دوست داشتم.

رقص سماع در قونیه

تعظیم سماع‌گر مقابل ایرنا

پایانِ سماعِ مردِ جوان

ایرنا در حال سماع – در سماع مولانا دستی که به سوی آسمان است نماد دریافتِ فیض مبدا هستی و دستی که به سوی زمین است نماد بخشش به کل موجودات است و انسان در این میان به عنوان واسطه مطرح است

حال خوشی داشتم و مجذوب حرکت و فرم پای سماع‌گرها بودم. بعد از رقص ایرنا، خواننده‌ها و نوازنده‌های ترک جایشان را به یک گروه سه نفره‌ی ایرانی دادند. از همان ثانیه‌های اول که صدای تنبور را شنیدم آن حال خوش تبدیل به حال غریب و ناآشنایی شد.

دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را …

با صدایی گرم و بی‌نظیر، این شعر خوانده می‌شد. تنبور و سه تار و دف نواخته می‌شد و درویشی سماع می‌کرد. همین‌ها کافی بود تا باز به دنیای دیگری سفر کنم. این‌بار دنیایی که بودن در آن قابل وصف نیست. 

صدای مرد آوازخوان آن‌چنان در قلبم نفوذ کرد که آرزو می‌کردم زمان بایستد یا این‌که انتهایی نداشته باشد و من بتوانم تا ابد به این آواز گوش بدهم. تا پایان مراسم یکی دو بار دیگر این شعر خوانده شد و هر بار من همان حال را تجربه کردم. در اواخر برنامه فرصت کردم دقایق کوتاهی از این آواز بی‌نظیر را ثبت کنم.

(در وصف این سماع و نوا هیچ چیز نمی‌توانم بگویم. باید خود حضور داشته باشید و با جان و دل این لحظات را تجربه کنید)

لحظات پایانی مراسم بود که شخصی از ما خواست بایستیم. تمام دراویش به هم نزدیک شدند و حلقه زدند دور درویشی که سماع می‌کرد. طی چند مرحله ذره ذره از حالت نشسته به حالت ایستاده در آمدند، ذکرهایی گفتند و ما هم با آن‌ها تکرار کردیم. 

این بخش پایانی مراسم بود. تجربه‌ی لحظه لحظه‌ی آن حس بی‌نظیری بود و من این را مدیون دانیالِ عزیز هستم.

رقص سماع زنی از اهالی لاتویا

در طول مراسم یک بانوی هنرمند، روی کاغذ تصاویر زیبایی با رنگ خلق می‌کرد و این هنرنمایی به صورت زنده فیلمبرداری و بر روی دیوار پخش می‌شد

(بخش دیگری از این مراسم بی‌نظیر را با من ببینید. باید اعتراف کنم بعد از این مراسم و تا به امروز بارها و بارها و بارها این سماع و نوا را دیدم و شنیدم و هر بار به همان اندازه حال خوبی را تجربه کردم)

بعد از پایان مراسم و هنگام خروج از هتل، نام مرد آوازخوان را از روی پوسترهایی که به دیوار زده بودند یادداشت کردم. کسی که صدایش روح مرا تسخیر کرده بود، «حمیدرضا خجندی» نام داشت. از هتل که بیرون آمدیم هنوز هوا روشن بود. میان جمعیت به دنبال آن دوست قدیمی گشتم اما پیدایش نکردم. ای کاش حداقل فرصت خداحافظی داشتم.

آوای 2 (این آوا را از مراسم گروه لاتویا می‌شنوید)

آوای 3 (این آوا را از مراسم گروه لاتویا می‌شنوید)

آوای 4 (این آوا را از مراسم گروه لاتویا می‌شنوید)

آوای 5 (این آوا را از مراسم گروه لاتویا می‌شنوید)

باید سریع‌تر به هتل برمی‌گشتیم، شام می‌خوردیم و کمی استراحت می‌کردیم تا برای ساعت 8 شب و دیدن مراسم سماعی که در سالن مرکزی شهر برگزار می‌شد، آماده باشیم. به محضی که به هتل رسیدم از طرف نادر، لیدرمان یک پیام داشتم که خواسته بود هرچه سریعتر تصویر پاسپورتم را برایش بفرستم. چندین بار ارسال کردم ولی اینترنت ضعیف بود و او دریافت نمی‌کرد. هنوز نمی‌دانستم عکس را برای چه کاری می‌خواهد. نکند مشکلی برای بلیط مراسم پیش آمده بود؟ گفتم اگر لازم است هرجا هستی خودم را برسانم اما ظاهرا حضور من ضروری نبود.

قرارمان با نادر ساعت 7:30 در لابی هتل بود. ما هم راس ساعت پایین آمدیم. همان‌جا با پسری جوان به اسم «حسین» که تنها به قونیه آمده بود آشنا شدیم. کمی صحبت کردیم و به نظرم جوان صادق، مهربان و بی آلایشی آمد. کم کم مسافران دیگر هم جمع شدند و با آمدن نادر، سوار اتوبوس شدیم. در مسیر چند بار از نادر سوال کردم پاسپورتم را برای چه کاری می‌خواست که جواب درستی نداد. بیست دقیقه بعد به پارکینگ سالن مرکزی رسیدیم.

سالن سماع مرکز در قونیه

سالن مرکزی سماع در یک شب مه آلود

هوا سرد و مه آلود بود و نور چراغ‌های محوطه‌ در این هوا خیلی زیبا شده بود. 

مقابل درب سالن که رسیدیم نادر همه را راهنمایی کرد که کجا بروند و کجا بنشینند و اما از من خواست پاسپورتم را به او بدهم و همان‌جا منتظر بمانم. اما من پاسپورتم را نیاورده بودم. کم کم داشتم نگران می‌شدم. 

از من جدا شد و بعد از چند دقیقه با یک کارت مخصوص خبرنگاران و عکاسان برگشت و گفت: «می‌خواستم سوپرایزت کنم. این کارت را بگیر و حواست باشد بعد از پایان مراسم کارت را تحویل بدهی. من پاسپورتم را برای تو گرو گذاشتم.»

من که از خوشحالی در حال بال در آوردن بودم از حسین و ماریت جدا شدم. آن دو به سوی صندلی‌ خود رفتند و من به سمت جایگاه مخصوص عکاسان. دقیقا دور همان میدانی نشستم که دراویش سماع می‌کردند. جایی پایین پایشان. تقریبا تمام صندلی‌ها پر شد و در حالی که هنوز مردم زیادی سرپا ایستاده بودند دیگر صندلی خالی برای نشستن نبود. یک مشکل اساسی وجود داشت. ظاهرا بعضی از صندلی ها به دو نفر فروخته شده بود و اینگونه بود که خیلی از مردم جایی برای نشستن نداشتند و بعضی‌ها با نا امیدی بر‌گشتند و این نشان از بی‌نظمی برگزارکننده داشت.

سالن مرکزی سماع – دقایقی پس از ثبت این تصویر دیگر جایی برای نشستن در سالن نبود

جایگاه نوازنده‌ها

ابتدا مردی سخنرانی کرد و بعد از آن گروه موسیقی که در جایگاه مخصوص خودشان نشسته بودند شروع به نواختن کردند. هنوز صدای آقای خجندی که در مراسم لاتویا شنیده بودم توی گوشم بود و چقدر جذاب‌تر می‌شد اگر باز هم صدای او را در این مراسم می‌شنیدم. نیم ساعتی از شروع مراسم که گذشت نور سالن کم شد و این نشان از آغاز اصلی‌ترین بخش مراسم داشت. دراویش یکی یکی وارد میدان ‌شدند. اول آن‌هایی وارد شدند که مشخص بود از درجات معنوی و عرفانی بالاتری برخوردارند، بعد جوان‌ترها و سپس چند نوجوان و کودک.

ورود دراویش به میدان یا مکان و ادای احترام به سمت جایگاه «شیخ» – مکان یا دايره‌اي كه دراويش در آن مي‌چرخند بي‌ارتباط به چرخش دايره‌وار سيارات به دور خورشيد نيست. دايره نماد کمال و يکپارچگي‌ست. بدون آغاز و انجام است و براي همين نماد زمان محسوب می‌شود.

دراویش – رداي سياه درويشان نشانگر دنيا و تعلقات دنيوي است. در بخشي از مراسم سماع، دراويش رداي خود را بر روي زمين مي‌اندازند. به معني اين‌كه انسان دنيا را با پشت دست كنار مي‌زند و ذات شخصيت خود را از پيرايه‌ها مي‌زدايد

تمام دراویش عباپوش بعد از چند ثانیه توقف و تعظیم در مقابل یک جایگاه مشخص، به مسیر خود ادامه ‌دادند و در یک سمت میدان و چسبیده به هم ایستادند. شیخ، آخرین شخصی بود که وارد شد و مستقیم به سمت همان جایگاهی آمد که همه مقابل آن تعظیم کرده بودند. روی فرش قرمز کوچکی نشست و سایر دراویش هم در جای خود بر زمین نشستند.

درویش

ورود شیخ به سمت جایگاه خویش

دقایقی گذشت. آن پیرِ میدان (شیخ) ایستاد و بعد از او دراویش و سماع‌گرهای دیگر هم ایستادند. همراه با صدای سازهای کوبه‌ای گام‌های ثابتی برداشت و از جایگاهش خارج شد. با هر گام او هشت نفر از سماع‌گرها نیز قدم برداشتند و به جایگاه مخصوص که ‌رسیدند، دو به دو مقابل هم تعظیم ‌کردند. اکنون یک حلقه‌ی نه نفره‌ی کوچک از دراویش و سماع‌گرها تشکیل شده بود که باید دو به دو مقابل همدیگر ادای احترام می‌کردند. این حلقه و ادای احترام پانزده دقیقه طول کشید و سپس به جایگاه خود برگشتند.

در اين مراسم شيخ و درويشان در جلوي جايگاه رسمي شيخ، درست زمانی كه از مقابل آن عبور مي‌كنند، به يكديگر تعظيم مي‌كنند. اين جايگاه نماد مولانا و او خود نماد جوهر الهي است. نقطه‌ی مقابل آن هم نمادِ «جوهر انسان». جايگاهي كه نماد جوهر الهي و جوهر انساني است با خطي فرضي به هم متصل است كه كوتاه‌ترين مسير براي رسيدن به خداست. هنگامي كه شيخ و درويشان در دو انتهاي اين خط فرضي تعظيم مي‌كنند، در واقع به منزله تعظيم آنان در هنگام عبور از يك دنيا به دنياي ديگر است

شیخ به جایگاه خود برگشت و تمامی دراویش و سماع‌گرها همچنان ایستاده ماندند. بعد از ادای احترام همزمان عباهای مشکی را از تن درآورده و پشت سرشان روی زمین گذاشتند. صحنه‌ی زیبایی بود. انگار واقعا پلیدی را از خود دور کرده بودند و حالا دیگر همه یکدست، سفید و پاک بودند. 

دو نفر اما عبای خود را در نیاوردند. پیر میدان یعنی شیخ و مرشد یعنی همان درویشی که اولین نفر در ردیف سماع‌گرها ایستاده بود. همه، دست‌های خود را ضربدری رو شانه‌هایشان گذاشتند و تا جایی که می‌توانستند به هم نزدیک شدند. طوری که بین آن‌ها هیچ فاصله‌ای نباشد و دوباره تعظیم کردند. 

مرشد با عبای مشکی‌اش به سمت شیخ آمد و دست او را بوسید و بعد از ادای احترام به وسط آمد و گوشه‌ای ایستاد. دوباره همگی تعظیم کردند. نوبت دیگر دراویش و سماع‌گرها رسیده بود. یک به یک به سمت شیخ می‌آمدند. همچنان که دست‌ها روی شانه‌ها بود، خم می‌شدند و در حالت تعظیم بوسه‌ای به دست او می‌زدند و شیخ نیز بوسه‌ای به کلاه آن‌ها و سپس چرخ زنان به میانه‌ی میدان می‌آمدند.

سماع با بوسيدن دست شيخ توسط درويشان و بوسيدن كلاه نمدي درويشان توسط شيخ همراه است. كلاه نمدي نشانه عضويت در گروه درويشان مولوي است. آن‌چه شيخ مي‌بوسد در واقع ذات و هويت درويش است.

زیباترین صحنه‌ی این میدان اکنون بود. حالا که دراویش چرخ می‌خوردند و چرخ می‌خوردند و چرخ می‌خوردند و دست‌هایشان را از دو طرف بدن، به سمت بالا می‌بردند. حالا که دست‌هایشان در زیباترین حالت ممکن قرار گرفته بود. حالا که پاهایشان زیباترین گام‌ها را بر می‌داشت و دامن‌هایشان در هوا چرخ می‌خورد؛ حالا که میدان پر بود از دست‌هایی سرگردان در هوا، سرهایی خم مانده رو به زمین و دامن‌هایی چرخ‌کنان. 

در هر دور سماع، بعد از این‌که که تمام آن‌ها به میدان می‌آمدند حدود ده دقیقه سماع می‌کردند و مجددا به دور دایره و جای اول خود برمی‌گشتند و این روال چندین بار تکرار شد.

گاهی عکس می‌گرفتم و گاهی هم در آرامش این صحنه‌ی زیبا را دنبال می‌کردم. و البته آن‌چیزی که مرا بیش از پیش عاشق کرد باز هم حرکت پاهای سماع‌گرها بود که بیشتر از سایر حالت‌های بدن در این رقص دوستش می‌دارم و از جایی که من نشسته بودم، این حرکت به خوبی دیده می‌شد. توانایی این را داشتم که ساعت‌ها همان‌جا بنشینم و حتی لحظه‌ای از رقص پاهایشان چشم برندارم. ای کاش که این لحظات بی‌پایان بود.

ویدیوی 4 (این مراسم سماع را از سالن مرکزی سماع در قونیه مشاهده می‌کنید – از ماریت و حسین خواستم از جایگاه خودشان از مراسم فیلم بگیرند. 

رقص سماع دراویش

دراویش در سماع

رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست

کودکی در سماع

صوفیان در سماع

مرشد در میدان و دراویش در سماع

یکی جویم، یکی گویم، یکی دانم، یکی خوانم

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو / و اندر دل آتش درآ پـروانه شو پروانه شو

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا / یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی / قنــد تـویی زهر تویی بیش میازار مرا

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی / گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

صوفیان در سماع

از آن‌جایی که هنوز صدای استاد خجندی در روح و ذهن و گوشم مانده بود، دوست داشتم در این مراسم هم صدای ایشان را می‌شنیدم و یک کلیپ کوتاه از مراسم با صدای دلنشینِ حمیدرضا خجندی عزیز، تهیه کردم

مراسم بعد از دو ساعت به پایان رسید و باید به اتوبوس برمی‌گشتم. نادر را به راحتی پیدا کردم و کارت را تحویلش دادم و سراغ ماریت و حسین رفتم. با آن‌ها مقابل درب خروج قرار گذاشته بودم. ده دقیقه‌ای ایستادم اما نتوانستم در آن شلوغی آن‌ها را پیدا کنم و فکر کردم بهتر است تا یخ نزدم به سمت اتوبوس برگردم. بچه‌ها آن‌جا هم نبودند. 

قطعا همان حوالی منتظر من ایستاده بودند اما من نمی‌توانستم بیشتر از آن بیرون بایستم. چرا که قبل از شروع مراسم لباس گرمم را به ماریت داده بودم و سرمای بیرون سوزناک بود. در نهایت بعد از پانزده دقیقه آن‌ها هم آمدند و به سمت هتل برگشتیم. در راه برگشت با همسفرانمان حرف زدیم و یکی از دوستان که هنوز در حال و هوای مراسم بود برای‌مان کمی آواز خواند. البته ترجیح می‌دادم سکوت باشد و من چشمانم را ببندم و بار دیگر حرکت پاها و رقص زیبای دامن‌ها را در ذهنم مرور کنم.

حس و حال عجیبی در این نیمه شب مه آلود و رمزآلود نهفته بود

پ.ن: همسفران عزیز توضیحاتی که در کپشن بعضی از عکس‌های این مراسم خواندید برگرفته از توضیحات آرش نورآقایی است. برای خواندن توضیحات تکمیلی در مورد این مراسم می‌توانید به وبلاگ این بزرگوار سر بزنید.

در راه برگشت، از نادر خواستیم که ما را حوالی میدان و مقبره مولانا پیاده کند. چند نفر با ما پیاده شدند و بقیه هم به هتل برگشتند. 

هوا مه آلود بود و سوز سردی هم داشت. میدان روشن شده بود با نور چراغ‌های بلندی که در آن مه غلیظ فرو رفته بودند. 

امان از زیباییِ مقبره‌ی مولانا و مسجد سلیمیه در شب. کمی آن حوالی قدم زدیم، کمی هم روی زمین نشستیم و از آرامش این شب که به نظرم تمامی نداشت، استفاده کردیم. چند جوان دیگر هم گوشه‌ای از میدان نشسته ودندکه گویی مثل ما بی‌خوابی به سرشان زده بود و شبگرد شده بودند. ما تنها شبگردهای شهر نبودیم. یک پیرزن و پیرمرد دوست داشتنی با ظاهری متفات هم بودند که چند عکس یادگاری با آنها هم گرفتیم تا در دفتر خاطراتمان ثبت کنیم. 

روز و شب عجیبی بود. گویی خیال تمام شدن نداشت.

مقبره مولانا

مقبره‌ی مولانا در شب

مسجد سلیمیه

مسجد سلیمیه در شب

به راستی که مقبره‌ی مولانا در شب جلوه‌ای دو چندان دارد

ظاهر متفاوت این مرد را دوست داشتم

بعد از آن با ماریت و حسین به سمت خانقاهی راه افتادیم. نامش «خانه‌ی شماره پنج» است اما برای من فراتر از یک خانقاه و یا خانه بود.

ورودیِ آن یک اتاق کوچک قرار داشت با چند کاناپه‌ی قدیمی و کهنه که شاید عمرشان به اندازه‌ی عمرِ خانه قد می‌داد. اتاق ورودی برای استراحت، سیگار کشیدن و گذاشتن کفش‌ها بود. یک راهروی کوچک ما را به اتاق بعدی رساند. بگوشه‌اش یک میز و صندلیِ ساده بود و دوباره راهرویی دیگر و اتاقی دیگر که شبیه آشپزخانه بود. در انتهای همه‌ی این راهروها و اتاق‌های تو در تو، یک هال بزرگ قرار داشت؛ که هرچه حالِ خوب در این خانه است از آن‌جا سرچشمه می‌گیرد. 

همه‌جای این خانه پر بود از افرادی که سرشان به کاری گرم بود. یکی ظرف می‌شست دیگری چای می‌ریخت و چند نفر هم گرم صحبت بودند. 

هالِ اصلی اما شلوغ بود. گوشه‌ای از آن میزی قرار داشت و میوه و چای و غذای گرم در بشقاب‌های کوچک یک نفره ،چیده بودند. در گوشه‌ای دیگر چند مبل‌ راحتی قرار داشت که به نظر ‌می‌رسید برای افراد مسنی باشد که نشستن روی زمین برایشان دشوار است.

دور تا دور هال هم تعدادی کاناپه‌ی کهنه قرار داشت که بدون شک برای آن جمعیت کافی نبود. بیشتر افراد روی زمین نشسته بودند. من و ماریت و حسین هر کدام جداگانه جایی نشستیم 

چشمم به بالای اتاق افتاد و یک آشنا دیدم. مرد نابینایی که همین چند ساعت پیش همراه با گروه لاتویا نی می‌نواخت و چه جانسوز می‌نواخت. کنارش چند صندلی خالی بود و مشخص بود که جایی برای نوازنده‌های دیگر است. 

از دیوارهای این خانه عشق می‌بارید. از تابلوهای روی دیوار و حتی از تار و پود پارچه‌ها، فرش و گلیم‌هایی که از نرده‌های طبقه‌ی بالا آویزان بودند. حالا دیگر شب به نیمه رسیده و تقریبا این خانه‌ی کوچک پر شده بود از جمعیت. 

خانه شماره پنج

خانه‌ی شماره‌ی پنج

صندلی‌های کنار آن مرد نابینا هم پر شد با نوازنده‌های بومی و غیر بومی که هر کدام سازی دست‌شان بود. در میانِ جمعیت هم چند جوان دف داشتند و گاهی همراهی می‌کردند. تا روزهای آخر سفر چندین بار آن‌ها را در مراسم‌های مختلف دیدم که ساز می‌نواختند.

پیرمردی شروع به خواندن کرد و بعد سازها نواخته شد. حقیقتا زیبا می‌نواختند. جمعیت آن‌ها را همراهی می‌کرد و کمی که گذشت زن میانسالی با یک لباس عادی به میدان آمد. دست‌هایش را ضربدری روی شانه‌هایش گذاشت و رو به مردم و نوازنده‌ها تعظیم کرد و سماع را آغاز کرد. به خوبی دراویش و سماع‌گرها سماع نمی‌کرد اما آن چیزی که ارزش داشت حال خوبی بود که هم خودش داشت و هم به بقیه تقدیم می‌کرد.

بعد از پایان سماعِ زن، یک مردِ جوان و سپس یک دخترِ نوجوان سماع کردند. در تمام مدت، پشت سرمان و در انتهای سالن، دختری که دامن صورتی و شنل سبز رنگی به تن داشت، برای خودش و بدون توجه به سایرین سماع می‌کرد. از همان ابتدا که سازها نواخته شد، او رقصش را شروع کرد و تا پایان مراسم، همچنان در حال خودش بود و می‌رقصید. البته تا روز آخر بارها و بارها او را دیدم و هر بار هم حال عجیب و غریبی داشت.

خانه‌ی شماره‌ی پنج

خانه‌ی شماره پنج مختص مردم قونیه یا ترکیه نبود. از هر کشور و نژادی آن‌جا حضور داشتند و همین برای من جذاب بود. زبان ترکی نمی‌دانستم اما موسیقی ناآشنا و شعرهایی که به ترکی خوانده می‌شد و آن حال و هوا، بدجور نفوذ کرده بود در روح و جانم. حال و هوای این خانه به طرز عجیبی خوب بود. از در و دیوارش گرفته تا آدم‌هایش. آدم‌هایی که در نگاه من، هم در ظاهر متفاوت و دوست داشتنی بودند و هم در باطن. احساس می‌کردم همه خودِ غیر واقعیشان را پشت در اتاق اول جا گذاشته‌اند و تبدیل به خودِ واقعیشان ‌شده‌اند. در این خانه همه چیز خالص و ناب بود.

خانه‌ی شماره‌ی پنج

برای رسیدن به خانه شماره پنج سراغ هتل بالیک چیلار را بگیرید. حوالی میدان مولاناست. وارد کوچه‌ی کناری هتل بشوید. همان ابتدای کوچه، خانه‌ای که شماره‌اش پنج است را می‌بینید. درب کوچکی که اگر باز باشد نشان از این دارد که مراسمی در آن‌جا انتظار شما را می‌کشد. نشان از این دارد که قرار است حال بی‌نظیری را تجربه کنید و پا به دنیای دیگری بگذارید.

دو ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز احساس خستگی نمی‌کردم. اما باید به هتل برمی‌گشتیم و خودمان را برای فردایی هیجان‌انگیزتر آماده می‌کردیم. دل کندن از خانه‌ی شماره پنج سخت بود. اما با این فکر خودم را قانع کردم که هنوز دو شب دیگر باقی مانده و باز می‌توانم در این خانه‌ی امن به آرامش برسم.

شهر عجیب خلوت بود و سوت و کور. از سوز و سرمای نیمه‌شب شال گردن را دور صورتم پیچیدم. در آرامش و سکوت شهر به روزی که گذشت فکر کردم. روز عجیبی که نام «صوفیان در سماع» بهترین انتخاب برای آن بود.

 

 

ادامه دارد…

خانه‌ی شماره‌ی پنج (قسمت دوم)

 

سفرنامه‌ی دیگری از این نویسنده بخوانید:

سفرنامه‌ ویتنام

سفرنامه سیستان و بلوچستان

 

 

 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

show main info details details Like 6

Share it on your social network:

Or you can just copy and share this url
Related Posts