باید امروز هانوی را به مقصد شهری در شمال ویتنام به نام Sa Pa (ساپا) ترک میکردم. صبح زود بیدار شدم و صبحانهی مختصری که هتل برایم بستهبندی کرده بود را برداشتم و بعد از رزرو مجدد اتاق برای چند شبِ دیگر در همین هتل، منتظر اتوبوس ماندم. 15 دلار برای هر شب قیمت مناسبی بود و نمیخواستم به هتل دیگری بروم.
بلیط اتوبوس ساپا را دیروز خریده بودم. آنهم به قیمت 18 دلار که به نظرم با توجه به کیفیت تختها و امکانات اتوبوس قیمت مناسبی است. یکی از مزایای اتوبوسهای ویتنام برای ما توریستها این است که لازم نیست خودمان تا ترمینال برویم. بلکه یک ون توریستی دنبالمان میآید. ماشین راس ساعت مقابل هتل بود و بعد از آن به دنبال توریستهای دیگر هم رفتیم. همسفران من هر کدام از کشورهای مختلفی آمده بودند و اتفاقا چند نفرشان با هم همشهری از آب در آمدند. از قضا یکی از مسافران پسری ایرانی بود که در سوئد زندگی میکرد و از دیدنِ یک ایرانی خوشحال بود. من هم.
اتوبوس باز هم تختخواب شو بود و اینبار تختی در ردیف پایین گرفته بودم تا حالم بد نشود. نکتهی مهمی که در مورد این اتوبوسها باید بدانید این است که در انتهای ماشین یک دستشویی قرار دارد و بهتر است تختهای ردیف آخر را نگیرید. ممکن است رفت و آمدها به دستشویی کلافه کننده باشد. همچنین دیدم گاهی مسافران درب دستشویی را نمیبندند و اگر در ردیف آخر باشید ممکن است بو اذیتتان کند.
خلاصه که اتوبوس بر خلاف انتظار با یک ساعت تاخیر حرکت کرد. اواسط مسیر برای استراحت و غذاخوردن توقف کردیم و من هم کمی آناناس خریدم. مسیر هانوی به ساپا از یک جایی به بعد کوهستانی میشد و جادهی روستای سنگچال به فیلبند در ایران را برایم تداعی میکرد. عجب مسیر سرسبز و زیبایی بود. باران هم گاهی نرم میبارید و گاهی امان نمیداد. البته که دیدن تراسهای برنج و آنهمه طبیعت سبز و زنده از پشت شیشهی باران خوردهی اتوبوس هم لذت عجیبی داشت. پیمودن این مسافت حدودا 315 کیلومتری بیشتر از شش ساعت طول کشید و در نهایت در یک بعد از ظهر بارانی و سرد به شهر شمالی ساپا رسیدیم.
وقتی از اتوبوس پیاده شدم باران آنقدر شدید بود که در کمتر از یک دقیقه سرتا پایم خیس شد و در حال لرزیدن بودم. اصلا نمیدانستم کجای شهر ساپا هستیم و فرصت چک کردن نقشه و پیدا کردن آدرس هتل هم نبود. نگران بودم سرما بخورم و سه روز آخر سفر زهرمار شود. باورم نمیشد هوا اینقدر سرد باشد و سوار اولین ماشینی شدم که کنار اتوبوس ایستاد. اسم هتل را گفتم. هنوز 200 متر هم نرفته بودیم که راننده دور زد و آنسوی خیابان نگه داشت.
-مشکلی پیش آمده؟
-رسیدیم. هتل همینجاست
-رسیدیم؟ همین چند متر فاصله داشتیم؟ خب ای کاش به من میگفتید تا هتل 200 متر فاصله دارم! آیا مبلغی هم باید بپردازم؟
-30000 دانگ
-پیش از این من این مبلغ را برای مسافتهای خیلی طولانیتر پرداخت میکردم. جای تخفیف ندارد؟
-نه امکان ندارد. هوا بارانی است و من خیلی ارزان حساب کردم.
کاری از دستم بر نمیآمد و پول را پرداخت کردم. همین که به هتل رسیدم یادم آمد از آن پسر ایرانی که در مسیر با هم بودیم هیچ اطلاعات تماسی نگرفتم و حتی نام هتلش را هم نپرسیدم. آخر گفته بود که این چند روز با هم باشیم. اما وقتی رسیدیم باران امان نداد که من درست فکر کنم و لااقل خداحافظی کنم! ایراد ندارد. شهر کوچک است حتما اتفاقی او را میبینم.
ساپا زیاد بزرگ نیست و بیشترِ هتلها و اقامتگاهها، نزدیک هم و حوالی دریاچه یا حول میدان اصلی شهر قرار دارند. تعداد زیادی هتل هم در روستاهای اطراف وجود دارد که اتفاقا اقامت در آنها بسیار جذاب و دوست داشتنیاست و خیلی هم ارزانتر هستند. اما حداقل 5 یا 6 کیلومتر تا شهر فاصله دارند. این اقامتگاهها مورد استقبال افرادی قرار میگیرد که قصد ترکینگ، پیادهروی و طبیعتگردیهای طولانیتر دارند. یا حداقل چند روز استراحت در سکوت و آرامش و دور از هیاهوی شهر.
اتاق را به سرعت تحویل گرفتم. بزرگ بود و دو تخته و از بقیهی اتاقهایم در این چند شب تمیزتر و زیباتر به نظر میرسید. قبلا برای اقامت در این شهر یک هتل گرانتر و با امکانات بیشتر رزرو کرده بودم. اما بهخاطر هزینههای پرواز که دور از انتظارم بود، آن را کنسل کرده و هتلی با یک سوم قیمت یعنی همین را رزرو کردم. اتاق یخچال نداشت، بنابراین باید داروهایم را به هتل تحویل میدادم تا در یخچال بگذراند.
موهای کوتاهم را که باران خیس کرده بود، و نیز لباسهایم را عوض کردم و بعد برای تحویل داروهایم به پذیرش رفتم. در کمال ناباوری فهمیدم یخچال هتل خراب است. خب چاره چیست؟ نمیدانستند! بلافاصله به هتلی رفتم که چسبیده به هتل ما بود! اما کاملا واضح بود که از یک مسافر غریبه امانتی نمیگیرند.
به هتل برگشتم. گفتم باید فکری برای داروهای من بکنیم وگرنه مجبورم اقامتم را کنسل کرده و به هتل دیگری بروم. در اینصورت هزینهای هم برای کنسلی نمیپردازم! پیشنهاد کردم اگر خانههایشان همین حوالی است داروها را به خانهی یکی از آن دو نفر ببریم. در نهایت فهمیدم یک هتل دیگر هم دارند که نزدیک میدان اصلی شهر است و میتوانیم داروهایم را به آنجا ببریم و هر زمان که احتیاج داشتم آنها را بیاورند. کار سختی بود و اما ظاهرا تنها راه حل ممکن به نظر میرسید.
پسرک موتور سیاه و بزرگش که مقابل هتل پارک بود را روشن کرد. یک کلاه کاسکت به من داد و کلاهی سر خودش گذاشت. از شدت باران هیچ کم نشده بود و من هم لباسی مناسب این هوا نداشتم. اما چارهای هم نبود. پشت موتور پسرک نشستم و به راه افتادیم. با یک دست، داروها را در بغلم محکم گرفته بودم و با دست دیگر پشتِ موتور را. خیابانهای شهر به شدت خراب بود و ما از سراشیبیهایی بالا میرفتیم که حس میکردم هر لحظه ممکن است که از پشت موتور به پایین پرت شوم! از کوچههای خراب و چالههای بزرگِ وسطِ خیابانها و از مسیرهای پرشیب با سنگفرشهای قلوه قلوه گذشتیم و به یک هتل لوکس بر فراز یک بلندی رسیدیم!
نگرانیام بیشتر شد. بدر این هتل بزرگ که مشخص بود کارمندانش مدام شیفت عوض میکنند چهقدر نگهداری داروها سخت است! کافیست یکی کنجکاوی کند و آمپول از دستش بیفتد و بشکند! همین حالا هم باید هزار فکر عجیب و غریب و ناجور از ذهنم بگذرد!؟
یخچال هتل جا نداشت و باید آمپولها را از کیف مخصوصش در میآوردم و در یک کیسه میپیچیدم. آنها را محکم چسب زدم و نام خودم و هتل محل اقامتم را روی آن یادداشت کردم. از مسئول پذیرش که دخترکی مودب و خوش برخورد بود خواهش کردم داروها را جای امنی بگذراد تا کسی به آنها دست نزند. گفتم امشب برمیگردم و یکی از سه دارو را میبرم! با خوشرویی به من اطمینان داد که جای آنها امن است. خدایا خودت این سه آمپول آخر را به سرانجام برسان تا این سفر به خوبی و خوشی تمام شود.
باران همچنان به شدت میبارید و قطرههایش را آنچنان محکم بر سر و بدنم میکوبید که فکر کردم شاید آسمان طلبی از من دارد! باز پشت موتور نشستم و از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم. اینبار دو دست آزاد داشتم و میتوانستم پشت موتور را محکمتر بچسبم و البته که از میزان دلهره و البته هیجانم کم نشد! حالا سراشیبیها تبدیل به سرازیری شده و هرلحظه ممکن بود من و پسرک هردویمان به صورت روی زمین فرود بیاییم.
به اتاق برگشتم و فکر کردم تنها چیزی که نیاز دارم دوش آب داغ است! پنج دقیقه، ده دقیقه، پانزده دقیقه گذشت و آبِ ولرم، گرمتر که نشد هیچ، سردتر هم شد. من مانده بودم و تلفن پذیرش که کسی جواب آن را هم نمیداد! الان دیگر وقتش است حسابی عصبانی شوم! اما اینجور که مشخص بود هنوز برای عصبانی شدن زود بود و احتمالا تا شب به مشکلات دیگر اتاق پی میبردم و باید جایی برای بیشتر عصبانی شدن هم میگذاشتم! خیس و یخ کرده از حمام بیرون آمدم و از سرما لحاف سنگین و بزرگِ اتاق را دور خودم پیچیدم و به پذیرش رفتم. در نهایت بعد از نیم ساعت یکی توانست مشکل را حل کند.
کمی در هتل ماندم تا حسابی گرم شوم و بعد از اینکه خیالم راحت شد که دیگر سرما نمیخورم برای کشف شهر بیرون رفتم. از شدت باران کم شده بود و خیلی ریز و ظریف میبارید. هتل من دقیقا مقابل دریاچه قرار داشت. باد خنکی از سمت دریاچه میوزید و تصمیم گرفتم قدم زدن در کنار دریاچه را به روز بعد موکول کنم. به جایش به دل خیابان و کوچه پس کوچههای شهر زدم.
ساپا شهریست کوهستانی و بسیار سرسبز و البته با اختلاف دمای زیادی نسبت به هانوی و سردتر! اطراف شهر را کوهها احاطه کردهاند. کوههایی سرسبز که به ما خیلی نزدیک هستند. ابرها پایین آمده و لابهلای کوهها حرکت میکردند و دیدنِ این صحنهها سرمای هوا را از یادم برد.
به میدان اصلی رسیدم. گوشهای از آن بازاری محلی برپا بود و خیلی هم شلوغ. در آن بازار مردمی را میدیدم که لباسها و چهرههایی متفاوت داشتند. حوالیِ ساپا تعداد زیادی روستا وجود دارد که اهالی هر کدام از آن روستاها پوشش خاص خودشان را دارند و حتی چهرههایشان اصلا شبیه سایر مردم ویتنام نیست. حتی شبیه روستای مجاورشان هم نیست. و این موضوع وجه تمایز آنهاست. این مردم هر روز از روستاهای اطراف به شهر میآیند و هر کدام کسب و کار خودشان را دارند.البته که ظاهر و پوشش مردم خود شهرساپا عادیست. همانند بقیهی مردم ویتنام.
از دیدنِ اینهمه آدم متفاوت به وجد آمده بودم و بارانی که هر از گاهی تند میشد و گاهی نرم و ریز، مرا وادار کرد به زیر چادرهای آن مردم بروم. در روزهای عادی این بازار روباز است و زنها وسایلشان را روی زمین پهن میکنند. اما امروز هوا بارانی بود و به ناچار چند چادر برزنتی برپا کرده و همگی زیر آن نشسته بودند.
در این بازار محلی انواع و اقسام صنایع دستی به فروش میرسید. بیشتر هم شامل پارچههایی بود که روی آنها طرحی ساده و مینیمال و با دست دوخته شده بود. کیف و کلاه و لباس و چیزهای دیگر هم وجود داشت. از میان چادرها و زنها که رد میشدم، هرکدام یکی از کارهای غرفهاش که گل .سرسبد بود را جلویم میگرفت و التماس میکرد خرید کنم. چه عجیب بود که انگلیسی را خیلی روانتر از مردمِ شهرهای دیگر صحبت میکردند. حتی بهتر از مردم هانوی و سایر شهرهای توریستی و بزرگ! و این قضیه فکرم را کمی مشغول کرد.
در میان آنها زنی جوان، بدون اینکه به دنبالم راه بیفتد و التماس کند ایستاد و حرف زد. نامم را پرسید، از کجا آمدهام و چند روز میمانم و کلی سوال دیگر. بعد از اینکه اعتمادم را جلب کرد گفت اگر دوست داری به غرفهام سر بزن! از آنجایی که میشد فهمید منطقیست گفتم تازه رسیدهام و اصلا قصد خرید ندارم. ولی روزهای دیگر حتما به غرفهات سر میزنم. بدون اینکه مزاحمم شود و اصرار کند، انگشت کوچک دست راستش را مقابلم گرفت و گفت قول بده! من هم قول دادم که روزی برگردم.
هوا رو به تاریک شدن بود. همان حوالی کمی گشت زدم و به قسمتهای مختلف میدان رفتم. حوالی میدان اصلی شهر، پر از کافه و رستوران است. یکی از آنها که بیشتر به دلم نشست را انتخاب کردم و کنار پنجرهای رو به خیابان نشستم.
بارانی که ریز میبارید و قطراتش زیر نور چراغهای شهر جلوه میکرد، مردمِ بومی که باران و سرما برایشان معنا نداشت و در گوشه گوشهی میدان دیده میشدند، توریستهای هیجان زده، همه و همه برایم جذاب بود. غذایی سفارش دادم و تا حاضر شدنِ آن، به برنامهریزی برای دو روز دیگری که در پیش داشتم پرداختم.
قبل از اینکه به ویتنام سفر کنم، از طریق سایت کوچ سرفینگ با یک جوان ویتنامی آشنا شدم و کمی اطلاعات در مورد ساپا از او گرفتم. شمارهای رد و بدل کردیم و قرار شد اگر در روزهای اقامتم وقت خالی داشته باشد، او را ببینم و با هم به روستاهای اطراف برویم. به او پیامکی دادم و منتظر جواب ماندم. تامی کمی بعد جواب داد و قرار شد فردا شب همدیگر را ببینیم و برای روز آخر اقامتم برنامهی یک سفر یک روزهی هیجان انگیز را بریزیم.
حوالی ساعت 9 بود که به هتل برگشتم و هنگام تزریق آمپول! باز باید با موتور به همان هتل میرفتیم. با عذاب وجدانی که مقصرش من نبودم از مسئول پذیرش خواستم مرا به هتل ببرد تا یکی از آمپولها را بردارم. گفت لازم نیست من همراهیش کنم. خودش تنهایی میرود. خیالم راحت نبود اما خسته بودم و پذیرفتم. نیم ساعت دیگر آمد و در کمال ناباوری دیدم هر سه آمپول را آورده است! آخر چرا این مردم حرفها را درست گوش نمیکنند؟ من حتی برایش روی کاغذ عدد یک را با خطی درشت و خوانا نوشته بودم! یعنی یک عدد آمپول! به او گفتم که انتظار داری هر سه آمپول را همین امشب تزریق کنم؟ خندهای کرد و قرار شد نیم ساعت دیگر و بعد از تزریقِ آمپول دوباره به هتل برویم و باقی را سر جایش بگذاریم.
به اتاق برگشتم و تزریقم را انجام دادم و با وجود درد شدیدی که معمولا تا چند دقیقه همراهم است طاقت نیاوردم و به لابی برگشتم. هرچه گفت خودم داروها را میبرم اما من دلم رضایت نداد و تا هتل همراهیش کردم. باز هم همان مسیرِ سخت و خوشبختانه اینبار بدون باران شلاقی.
چهقدر مشکل بود وباره همهی شرایط را به مسئول جدید پذیرش توضیح بدهم. اما چارهای نبود و توضیحات را چندین و چند بار تکرار کردم. هنگامیکه به اتاقم برگشتم خودم را روی تخت هتل ولو کردم و به سختیهای امروز فکر کردم. به نگرانیهایی که همیشه با من است و انگار تمامی ندارند. به روزهای قبل که هر بار باید به مسئول پذیرش همهی هتلها توضیح میدادم و خواهش میکردم که احتیاط کنند. البته که هیچ زمان خیالم راحتِ راحت نبود و نیست. اما تمام سختیها را دوست دارم و آنها را به جان میخرم.
به بیشتر فکر کردن نرسیدم و از خستگی بیهوش شدم.
صبح نه چندان زود بیدار شدم و برای صبحانه به رستوران هتل رفتم. انتظار یک صبحانهی مفصل و عالی را نداشتم. همینطور هم بود! برای صبحانه فقط دو حق انتخاب داشتم. قهوه یا چای، نیمرو یا پنکیک. قهوه و پنکیک را انتخاب کردم. خیلی هم زمان برد تا آماده شود و چهقدر هم پنکیک مزهی آرد و بوی تخم مرغ میداد. چارهای نداشتم و صبحانهی مختصرم را خوردم و از هتل بیرون آمدم. چه عالی که دیگر باران نمیآمد. هوا آفتابی بود ولی سرد.
ساپا به هزار و یک دلیل برای توریستها جذاب است. یکی اینکه بسیار شبیه شهرهای شمالی در ایران است. بینهایت سرسبز با هوایی خنکتر از شهرهای دیگر. تراسهای برنج که در فصل خاصی مخملی میشوند و هوش از سر آدم میبرند و یکی از جذابترین دلایل برای دیدن ساپا. شمال ویتنام کوهستانی است و ترکیبش با طبیعتی بکر و بینظیر، مهمترین دلیل برای راهپیمایی و طبیعتگردی سبک و سنگین است و محبوب طبیعتگردها! افراد زیادی هستند که کلبهای در روستاهای اطراف اجاره میکنند و روزها پیادهروی میکنند. در واقع مردم بومی خانههایشان را در اختیار آنها قرار میدهند و خودشان هم راهنمای توریستها میشوند. حالا به همهی اینها، پوشش و چهرهی خاص و متفاوت مردمان را هم اضافه کنید. به گمانم همینها کافیست و تمام این دلایل یکجا مرا به ساپا کشاند.
از هتل که خارج شدم پیش از هر چیز به سمت دریاچه رفتم. چه آرام بود و چه لذتی داشت دیدنِ کوههای سبزِ پشت دریاچه و آن ابر و مه غلیظی که تا پایین کوه رسیده بود. در این مسیر که قدم میزدم، چندین بار مردم بومی روستاهای اطراف با همان لباسهای زیبا و متفاوتشان سراغم آمدند و خواستند که راهنمای من باشند تا با هم به روستاهای اطراف برویم. باز هم تعجب کردم که چه خوب انگلیسی صحبت میکنند. برنامهی امروزم که مشخص بود و راه را به خوبی بلد بودم و برای فردا هم که با تامی قرار دشتم. بنابران نیازی به همراه و راهنما نداشتم.
اگر با یک فرد بومی قرار نداشتم، بدون شک از یکی از این مردم میخواستم که همراهیم کند تا به پاسخ سوالهایی که از دیشب فکرم را مشغول کرده بود برسم. مثلا چرا لباسها و چهرههایشان تا این حد فرق میکند. چرا انگلیسی را خیلی روان صحبت میکنند؟ آیا از توریستها یاد گرفتهاند و کلی سوال دیگر
بعد از قدم زدن در کنار دریاچه، به سمت میدان اصلی حرکت کردم. همان حوالی یک هتل بسیار بزرگ قرار دارد که لوکسترین و گرانترین هتل شهر است و در گوشهای دیگر یک کلیسا. یکی از مردم میگوید هفتاد درصد مردم این شهر مسیحی هستند. از خیابان کنار کلیسا گذاشتم و مسیر را طبق نقشهای که موبایل نیمهجانم نشان میداد دنبال کردم. امروز مقصد اصلی من، روستایِ Cat Cat بود که توریستیترین روستای شهر است. البته من از این مکانها فراری هستم و چون فردا به روستاهای دورتر میرفتم، سعی کردم امروز حوالی شهر باشم و زیاد دور نشوم تا برای فردا کمی انرژی ذخیره کنم. از کوچههای باریک و سنگفرش شده، از خیابانهای خاکی که بهخاطر باران دیروز تبدیل به گل شده بود عبور کردم و به ابتدای یک جاده رسیدم. با دیدن توریستها و راهنماهایی که در مسیر میدیدم، حدس زدم مسیر را درست میروم.
سعی میکردم راهم را به سمت مسیرهای سخت و صعبالعبور کج کنم. انگار لذت پیادهروی را بیشتر میکرد و حس بهتری داشتم. جو کوهنورد بودن مرا گرفته بود. گاه در مسیر میایستادم، آب میخوردم و نفسی تازه میکردم و از دیدن مناظر لذت میبردم. اما هنوز خبری از تراسهای برنج نبود. زیاد طول نکشید که به روستای Cat Cat رسیدم. به گمانم دو ساعت یا کمی بیشتر و کمتر. در راه بودم.
دقیقا همانگونه بود که حدس میزدم. تعداد توریستها بیشتر از مردم بومی بود و برای ورود به روستا باید هزینه پرداخت میکردیم. احساس خوبی به این قضیه نداشتم و دلم میخواست مسیرم را کج کنم و به روستاهای دیگر بروم. اما راه زیادی آمده بودم و بر احساسم غلبه کردم و به ادامهی مسیر پرداختم. نقشهای کاغذی از باجهی فروش بلیط تهیه کردم. روی آن تمام جاذبههای مسیر مشخص شده بود و هرکس به راحتی میتوانست راهی که دوست دارد را انتخاب کند. اما من هیچکدام را به آن شدت دوست نداشتم. اینهمه راه آمدهام که آبشار مصنوعی ببینم؟
مسیرهای مشخص شده در نقشه کاملا برای توریستها آماده شده است. دو طرف پر از مغازههای صنایع دستیست و نیز زنان و کودکانی که لباس محلی پوشیده و منتظرند تا توریستها عکسی از آنها بگیرند. خوشبختانه هیچکدام برای گرفتن پول سمج نبودند و اگر توریستی دلش میخواست شکلات یا پولی پرداخت میکرد یا از آن کودکان صنایع دستی میخرید. مثلا دستبندهایی که کودکان با دستان ظریفشان بافتهاند. طبیعیترین بخش روستا کافه و رستورانهای کوچکیست که واقعا غذاهای هیجان انگیزی هم دارند.
این مسیر بسیار زیبا بود اما من این را نمیخواستم. در نظر من تمام آنها چیدمان شده بود و مصنوعی. بنابراین مدام راهم را کج میکردم به سمت کوچههایی که هیچ توریستی از آن عبور نمیکرد و اصلا در نقشه مشخص نبود. حتی گاهی از حیاط خانهی مردم سر در میآوردم! خلاصه که طبق نقشه پیش نرفتم و از دیدن مردم و جاذبههایی که مصنوعی نبود لذت بردم.
به گمانم این روستا خوب بود اما در حد راضی نگه داشتن دل! نه بیشتر و اما من دنبالِ بیشتر از آن بودم.
چند ساعتی گذشت و روستاگردی من به پایان رسید. مسیر سختی بود و کمجان شده بودم از طی کردن آنهمه سربالایی و سرپایینی .تازه باران هم باریدن گرفته بود و فکر کردم چه لذتی بالاتر از موتورسواری در این باران. هم فال است و هم تماشا. هم دراین جادهی باریک کنار دره، هیجان جدیدی را تجربه میکنم و هم خسته نمیشوم. بنابراین از جوانی که موتور داشت خواستم کمی مرا در اطراف بگرداند و سپس به شهر ببرد. با مبلغ پیشنهادی همدیگر، به تفاهم نرسیدیم و گفتم چه کاریست آخر! اصلا پیاده برمیگردم و لذتش هم بیشتر است. در راه برگشت بودم که کنارم ایستاد و کلاه کاسکتش را مقابلم گرفت. به قیمت 5/1 دلار یعنی قیمت پیشنهادی من رضایت داده بود. ترکیب باران رگباری و موتورسواری در این تپهها و کوهها، هیجانانگیز بود اما عجیب و جدید نبود. بخش کوچکی از آن را همین دیشب تجربه کرده بودم.
در میدان اصلی پیاده شدم. روز قبل، کل رستورانهای حوالی میدان را بررسی کرده بودم. هم از نظر حس و حال و فضا و هم قیمت. برای ناهار به رستورانی رفتم که کاملا خانوادگی بود و از رستورانهای قدیمی و با اصالت شهر به نظر میرسید. پاتوق افراد مسن و خانوادهها بود و قیمت غذاهایش کمی بالاتر از جاهای دیگر. البته زیاد در حد دو یا سه دلار و نه بیشتر. ناهار دلچسبی را در این رستوران خوردم و به هتل برگشتم.
هفت شب با تامی قرار داشتم. بنابراین ساعت چهار از هتل بیرون زدم تا کمی در شهر بگردم و بعد به قرارم با او برسم. اینبار به خیابان و کوچههایی سر زدم که تا به حال از آن سمت عبور هم نکرده بودم. خاطرم هست جهتها را اشتباه کردم و در آن محله گم شدم. یادم میآید که به هرکوچه و پس کوچهای سرک کشیدم و حتی به خانهها هم! شاید باور نکنید اما لذت عجیبی دارد گم شدن در شهری غریب. در کوچهها و ناگهان سر در آوردن از قسمتی از شهر که اصلا فکرش را هم نمیکنید.
حتما برای یکبار هم که شده تجربهاش کنید. ساعتها در خیابان قدم بزنید! بدون هدف! بدون مقصد! بگذارید راه شما را به بیراهه ببرد. منظورم از بیراهه راهیست بیهدف و بیانتها! در این بیراههگردی به مردم بومی بلند سلام کنید و گاهی چند ثانیه کنارشان بایستید. کار یا هنرشان را نگاه کنید و با یک لبخند گرم به معنای خسته نباشید، روزشان را بسازید! دستی به سر بچهها بکشید، شیطنت کنید و پایی زیر توپشان بزنید تا مجبور باشند به دنبال توپ تا آنسوی کوچه و خیابان بدوند! باور کنید شاکی نمیشوند و حتی ذوق هم میکنند. من نام این کار را برای خودم بیراههگردی گذاشتهام. شاید نام مناسبی نباشد و اما این انتخاب من است.
در این بیراهه گردی از یک خیابان دوست داشتنی سر در آوردم. خیابانی که یکی در میان کافه داشت و مغازههای لوکسِ صنایع دستی با قیمتهایی که شمردن صفر مقابل اعداد سخت بود! کافههایی که اصلا نمیدانستم کدام را برای نشستن انتخاب کنم. فقط در یک کافهقنادی، یک مدل شیرینی را نشان کردم که بعدا با تامی برگردم و مزهی آن را امتحان کنم.
در پایانِ این گشت و گذار از پشت یک کلیسا سر در آوردم. هوا سرد شده بود و برای کمی گرم شدن و منتظر رسیدنِ زمان قرارم با تامی، داخل کلیسا رفتم و روی یک نیمکت چوبی نشستم. سرم را روی میز نیمکت گذاشتم و چشمهایم را بستم. کمی گذشت و از صدای پای مردم به خودم آمدم. تعداد زیادی کودک و نوجوان وارد شدند و هرکدام روی یک نیمکت و نزدیک به هم نشستند. من هم در بین آنها.
یکی از راهبههای کلیسا آمد و بعد از چند دقیقه صحبت کردن، یک موسیقی پخش شد و همهی بچهها به رهبری همان راهبه شروع به آواز کردند خواندن. چندین و چند بار هر بخش را تکرار میکردند و تازه فهمیدم در حال تمرین برای برگزاری مراسم هستند! آنقدر تمرین کردند که من هم از بر شدم و حتی با تذکرِ رهبرشان متوجه اشتباه بچهها میشدم.
بعد از دقایقی جایم را عوض کردم و روی یک نیمکتِ دیگر نشستم تا بچهها راحت باشند. تمرینشان تمام شد و به جایگاه مخصوص خودشان رفتند. کمی بعد هم مردم بومی وارد شدند و سالن پر شد. دیگر جایی برای نشستن نبود. عدهای هم بیرون کلیسا و در راهروها ایستاده بودند. از توجه مردم به خودم فهمیدم که از حضور یک توریست در جمعشان خوشحال هستند. کنار من چند زن بومی نشسته بودند و یکی از آنها مدام حواسش به من بود. دوست داشت به من خوش بگذرد و راحت باشم. خودشان تنگ هم نشسته بودند که جا برای من باز باشد. کیفم را از روی پایم برداشت و آن را کنار خودش جا داد تا من راحتتر بنشینم و خلاصه که با مهربانیش من را شیفتهی خودش کرد.
پیش از این کلیساهای مختلفی دیده بودم اما شاهد هیچ مراسمی از نزدیک نبودم و دیدنِ این مراسم برایم هیجان داشت. فقط قسمتهایی که راهبِ پیر، طولانی صحبت میکرد خسته میشدم. دوست داشتم مدام پیانو نواخته شود، کودکان بخوانند و راهبها مراسم مخصوص را انجام دهند! حالا دیگر به آواز کودکان هم بیشتر دقت میکردم تا ببینم اشتباهاتی که قبلا داشتند اصلاح شده است یا نه.
حواسم به ساعت بود که از هفت نگذرد و تامی معطل نشود. اما مگر مراسم تمام میشد؟ زنی که کنارم بود متوجه نگرانی من شد و با ایما و اشاره به من فهماند که مراسم نیم ساعت دیگر تمام میشود و بعد میتوانم بروم. کاملا مشخص بود که ترک سالن در وسط مراسم بیاحترامیست. در این مراسم بعضی مواقع همهی مردم میایستادند و گروه کُر را همراهی میکردند. در یکی از همین مواقع و زمانی که راهبِ مسن پشتش به جمعیت بود، زن به من اشاره کرد که سریع بروم! من هم کیفم را برداشتم و دست زن را فشردم و از کلیساَ خارج شدم.
جمعیت بیرون کلیسا را که دیدم جا خوردم. تا همین یک ساعت پیش که خبری نبود و میدان خلوت بود! اما الان غلغلهای به پا شده بود که بیا و ببین. به محض تاریک شدن هوا، کل مردم شهر به خیابانها و میدان آمده بودند! در بین اینهمه چهرههای شبیه به هم تامی را چهگونه باید پیدا میکردم؟ پیدا کردن من برای او راحتتر بود. بنابراین بهتر بود نشانی خودم را به تامی دهم.
کمی بعد پسرکی خوش خنده از میان جمعیت خودش را به من رساند. با دیدنش کمی تعجب کردم. من با وجود کاپشن و لباس گرم از سرما میلرزیدم اما تامی یک تیشرت و شلوارک پوشیده بود. با هم ساعتها در کوچه و خیابان قدم زدیم و از هر دری سخن گفتیم. او کنجکاویهای خاص خودش را داشت و من نیز.
«تامی» نام مستعارش هست و اسم اصلیاش برای توریستها آنقدر سخت است که مجبور شده نام دیگری برای خودش انتخاب کند. در بخش اداری همان هتل بزرگ و لوکس در میدان اصلی کار میکند. سالها در دوحه کار کرده و به همین دلیل ایرانیهای زیادی را از نزدیک میشناسد. یکی از کوچ سرفرهای فعال است و زمانی که با من در خیابان قدم میزد، در خانهاش دختری نوروژی مهمان بود. در آن زمان خانوادهاش در شهر هویآن زندگی میکردند. در مورد دوست دخترش سوال کردم و او با خجالت سعی کرد از زیر جواب دادن در برود. از من در مورد فرهنگ مردمانمان سوال کرد و از روابط دختر و پسر پرسید. از مسائل سیاسی ایران و آمریکا حرف زد و خوشبختانه تنها کسی بود که در مورد امنیت ایران نگرانی نداشت و به امنیت کشور ما آگاه بود. میدانست نه خبری از بمب است و نه انتحاری.
از تامی در مورد صنایع دستیِ ساپا سوال کردم و از پارچههایی که هنرمندانه روی آنها طرحهایی دوخته شده است و مرا مطمئن کرد که تمام اجناسی که در این بازار میبینم از چین آمده و صنایع دستی زنان را فقط در روستاها و در خانههای مردم بومی میتوان دید که قیمتشان از پانصد دلار شروع میشود. باید حدسش را میزدم. همیشه پای چین در میان است.
میگفت آخر هفتهها اینجا فستیوال برپا میشود و جشن و شادی و پایکوبی. اتفاقا کمی از آن مراسمها را هم دیدیم اما من ترجیح دادم تامی را به یک کافه قنادی دعوت کنم. همانکه که عصر نشان کرده بودم. بنابراین از شلوغی شهر فرار کردیم و به طبقهی دوم همان کافه رفتیم. بعد از کمی صحبت و برنامهریزی، در نهایت تصمیم گرفتیم فردا ساعت 9 صبح به روستایی برویم که من از پیش در موردش تحقیق کرده بودم. یعنی روستای Taphin. تامی گفت اگر بتواند از دوستانش موتورسیکلت قرض کند که چه بهتر، اگر نه که باید یک موتور اجاره کنیم و من با کمال میل پذیرفتم. خداحافظی کردیم و برای استراحت به هتل برگشتم و تامیِ ورزشکار برای انجام تمریناتش به پارک وسط میدان رفت.
روز سیزدهم سفر: هانوی (07 آوریل 2018 – 18 فروردین 1397)
با تصور صبحانهی بد هتل به سختی از جایم بلند شدم. اصلا صبحانهی خوب یک انگیزه است برای بیدار شدن. به رستوران رفتم و فکرکردم نیمرو سفارش دهم. شاید از پنکیک آردی بهتر باشد. بهتر نبود که هیچ، بدتر هم بود. رستوران کوچک هتل آنقدر سرد بود که تمام مدت دندانهایم به هم میخورد. به ناچار تکه نانی خوردم و به انتظار تامی روبهروی هتل و کنار دریاچه ایستادم. بیتاب بودم، آنهم برای دیدن تراسهای برنج، مردم بومی واقعی و روستایی که از ابتدای سفر در فکرم بود.
تامی وقتشناس بود و راس ساعت با یک موتور سیکلت نه چندان بزرگ آمد! همین هم غنیمت بود. امروز بخت با من یار بود. هوا آفتابی بود و آسمان آبی و ابرها پنبهای.
انگار همهی راهها از میدان اصلی شروع میشود. از میدان عبور کردیم و کمی بعد وارد جادهای خاکی شدیم. به گمانم اوضاع تمام جادههای این شهر مشابه است. خاکی، پر از دست انداز و چاله و هر از گاهی آسفالت. البته آسفالتهای قلوه کن شده و هر بار که چرخ موتورسیکلت درون یکی از آنها میافتاد به سختی میتوانستیم خارج شویم. اینبار کولهی سنگین دوربین همراهم بود و نگرانی من بیشتر از بابت آن بود. دوربین بیچاره یکبار از پرت شدن در آب نجات یافته بود و حالا خطر افتادن از روی موتور تهدیدش میکرد. هر از گاهی از ترسِ پرت شدن در دره، پشت موتور را محکمتر میچسبیدم و به خیالم اینجوری دیگر پرت نمیشویم یا حداقل من آسیب نمیبینم. گاهی به رد قرمزی که روی انگشتان و کف دستم افتاده بود نگاهی میانداختم و کف دستانم را به هم میمالیدم و باز پشت موتور را محکمتر میگرفتم.
تامی هر از گاهی بین راه توقف میکرد؛ از موتور پیاده میشدیم تا مناظر را بهتر ببینیم و من هم عکس بگیرم. در مسیر حرف میزدیم که حوصلهمان سر نرود اما مگر با این طبیعت زیبا حوصلهی کسی سر میرود؟ سمت چپ کوه بود و سمت راست دره. تا چشم کار میکرد دره بود و مزرعه و تراسهای برنج. البته که درون بیشتر تراسها آب بود و آنچنان خبری از برنجهای سبز و مخملی نبود. اما باز هم غنیمت بود.
راستش را بخواهید این مناظر همانند شهر نینبین دقیقا آن چیزی نبود که من در اینترنت و عکسها دیده بودم. عکسها به شدت خیره کننده بودند. تامی گفت در روزهای مشخصی از سال تراسهای برنج دقیقا شبیه آن عکسهاست. فقط چند روز در سال! من خودم هم در آن چند روز فرصت نمیکنم این مناظر را ببینم. اما تاکید کرد ما الان جایی هستیم که معروفترین منظره را در کل ساپا دارد. بیشترین تراس برنج در این دره است و زیباتر از اینجا مکانی را نخواهی یافت. در همان فصلِ مخملی، این جاده و این دره شگفتانگیز و سحرآمیز است.
همانطور که پیشتر هم گفتم، در ساپا لباس مردم هر روستا با روستای دیگر متفاوت است و یکی از دلایل انتخاب این روستا برای دیدن، نوع لباس پوشیدن مردم آنجا بود. از روزی که تصمیم گرفته بودم به روستای Taphin بروم چندین و چند بار نقشه و مسیر را بررسی کرده و عکسهای روستا و لباسهای مردمش را دیده بودم. هر از گاهی در مسیر مردم بومی را میدیدم که این راه سخت و شیبدار را پیاده میروند و هر از گاهی هم یک توریست در کنارشان قدم میزند. اما نه مسیر همانی بود که من در نقشه دیده بودم، نه مردمان شباهتی به عکسها داشتند. به هر روستایی که میرسیدیم از تامی میپرسیدم رسیدیم؟ تامی هم میگفت نه هنوز خیلی راه مانده است.
-تامی مگه روستای تافین بیست کیلومتری شهر نبود؟ من احساس میکنم مسیر رو اشتباهی میریم و روستای تافین اصلا در یه سمت دیگهست.
-تافین؟ ما که به روستای تافین نمیریم. دقیقا در جهت مخالف روستای تافین هستیم. راستی تو چه خوب نقشه رو بلدی.
-مگر برنامهی امروز دیدن روستای تافین نبود؟
– تو گفتی دوست داری زندگی واقعی مردم رو ببینی. من هم تو رو جایی میبرم که میخواستی، خیلی هم دوره و من خودم تا حالا اونجا نرفتم. ولی راه رو بلدم.
انگار آب سردی سر تا پایم ریختند! حتی سردتر از حمام دیروز. آخرین روز اقامتم در ساپا بود و فردا به هانوی برمیگشتم. دیگر فرصتی نبود تا به روستای تافین بروم. حالا دیگر «ای کاش» گفتنها در دلم شروع شده بود.
ای کاش با یکی از همان مردم بومی که راه بلد و راهنما هستند، امروزم را میگذراندم.
ای کاش همان ابتدای مسیر دوباره به تامی تاکید کرده بودم من میخواهم روستای تافین را ببینم.
ای کاش یک روز دیگر هم در این شهر بمانم.
ای کاش دیروز به روستای کتکت نمیرفتم و این اتفاق دیروز میافتاد و من یک روز دیگر فرصت داشتم تا جبران کنم.
ای کاش امروز، دیروز بود.
ای کاش، ای کاش، ای کاش …
افکار آشفته و پریشانم اجازه نمیدادند حرف بزنم. چند دقیقهای سکوت کردم. تامی هر از گاهی میایستاد و از مردم سوال میکرد تا مطمئن شود راه درست را میرویم. باید افکارم را سریعتر جمع و جور میکردم. حیف بود اینهمه زیبایی دیده نشود. از حق نگذریم جادهی بینظیری بود. البته طبیعتش را عرض میکنم. در این مدت، طبیعت بکر و بینظیر زیاد دیده بودم و اما این مسیر با همهی آنها فرق میکرد. پیش از این، ترکیب دریا و رود با صخرههای آهکی را دیده بودم، ترکیبِ رود و درختهای نارگیل را دیده بودم و اینبار ترکیب کوه و دره. دره و دشت، آنهم بیانتها. درهای که پایین پایمان بود و انتها نداشت.
زمان زیادی از آغاز مسیر میگذشت و بالاخره بعد از چند ساعت به یک روستا رسیدیم. پیاده شدیم و زیر سایهبان مغازهای که خوراکی میفروخت نشستیم. فکر کردم لابد تامی خسته شده است و نیاز به استراحت دارد.
تامی با هیجان گفت همینجاست.
خیلی سریع اطراف را نگاهی انداختم تا مردمی متفاوت و عجیب را ببینم. حداقل نزدیک به آنچه که انتظارش را داشتم. حداقل کمی شبیه مردمی که در بازار ساپا دیده بودم. با لباسهای عجیب و غریب و متفاوت. اما خبری نبود. مردم همه عادی بودند. شبیه به بقیهی مردم ویتنام، مثل من و شما. بلوز و شلواری ساده. حتی زنها هم.
-نوا زندگیِ مردم ساپا اینه. اون چیزایی که توی شهر و یا روستاهای خیلی نزدیک به شهر دیدی، بهخاطر توریستهاست. مردم جوری لباس میپوشن که شما دوست دارین. البته واقعا از قدیم هر روستا پوشش مخصوص به خودش رو داره و هنوز هم هستن زنها و مردهای خیلی مسن که اصالتشون رو حفظ کردن و لباس محلی میپوشن. ولی تعدادشون خیلی کمه. زندگیِ واقعیِ مردم در حال حاضر اینه.
درست میگفت. مگر من به واقعی بودن مردم شک نکرده بودم؟ خیلی وقت است این موضوع را درک کردهام که بسیاری از مردم در کشورهای مختلف، سعی میکنند تا مطابق میل توریستها لباس بپوشند و رفتار کنند. بحث امرار معاش است. شوخی که نیست. نمیدانم چرا اما در دل من آشوبی برپا بود. شاید بهخاطر حقیقتی که خودم پیش از این کمی درک کرده بودم و الان دیگر برایم اثبات شده بود. آیا این راه دراز را هم اشتباه آمدهام؟ شاید این هم اعترافی دیگر باشد. شک و دودلی برای انتخاب مقصدها و مسیرم را میگویم.
تامی خیلی خونسرد و آرام بود. از کیفش یک بسته خوراکی درآورد. به من هم تعارف کرد. چند تا برداشتم. رشتههای درازی که طعمی شیرین داشت.
-شکلات است؟
-نه ماهی
-ماهی؟ چه جالب! اما ای کاش شور بود. چرا اینجا اصلا اینترنت آنتن نمیده؟ توی هالونگبی تا وسط خلیج هم اینترنت داشتیم.
-منم اینترنت ندارم. اصلا موبایلم آنتن هم نداره. میدونی الان کجاییم؟
-کجا؟
-مرز چین و ویتنام. کوههایی که پشت سرت هستن رو میبینی؟ دقیقا چین پشت اوناست.
به اطراف نگاه کردم. کوههایی که میگفت خیلی به ما نزدیک بودند. نزدیکتر از کوههای ساپا به شهر. آنقدر نزدیک که حس کردم میتوانم از بالای کوهها سرک بکشم و مردم چین را آنسوی مرز ببینم. کمی با حسرت به مردم دور و برم نگاه کردم. چرا لباس محلی نپوشیدهاند تا من کیف کنم؟! نیم ساعتی گذشت. در این مدت هر دو ساکت بودیم و تامی با موبایلش سرگرم بود.
و اما من! ظاهرا این نیم ساعت سکوت کار خودش را کرد. من هم دیگر با قضیه کنار آمدم. درست است که تراسهای برنج مخملی آنهم دقیقا شبیه عکسها را ندیدم، درست است که به روستای تافین نرفتم، درست است مردمی با ظاهر عجیب و غریب و لباسهای متفاوت ندیدم، اما الان در روستایی هستم که تا همین چند دقیقه پیش نامش را هرگز نشنیده بودم. در مرز چین و ویتنام نشستهام و ماهیِ خشک و شیرین میخورم! مگر چند نفر، با وجود اینهمه سختی و با چالشهای فراوان تا این سر دنیا آمدهاند؟ مگر چند نفر این فرصت را داشتهاند که طعمِ ماهیِ شیرین را در مرز چین و ویتنام تجربه کنند؟ حالا خوشحال بودم که روزی متفاوت در زندگی و در سفر داشتهام.
اصلا نمیدانستم برنامهی بعدی چیست. تا اینجا که همه چیز را به تامی سپرده بودم. پس بقیهی مسیر هم با او. از آن راهی که آمده بودیم برنگشتیم. به جایش از یک فرعی وارد جادهی دیگری شدیم. کیفیت جاده کمی بهتر بود و لازم نبود آنقدر محکم پشت موتور را بگیرم. حداقل استراحتی به انگشتان و پاهای منقبض شدهام میدادم.
بعد از نیم ساعت پیمودن ادامهی مسیر، سر یک پیچ توقف کردیم. تامی گفت الان بالاترین نقطه در ساپا هستیم و یک جادهی مارپیچ را نشانم داد که تا پایین دره ادامه داشت. چه جادهی بینظیریست. با دست اشاره کرد که تا آن پایین میرویم. چشمان گرد شد. به پایین رفتن فکر نمیکردم، فقط راه برگشت را تصور میکردم. چگونه ممکن است این سربالایی سنگین را برگردیم؟ اصلا موتور سیکلت بیچاره دیگر کشش داشت؟ اما هرچه باشد هیجان دارد.
همانطور که حدس زدم پایین رفتن ساده بود و تا انتهای دره رفتیم و به یک روستای خوش آب و هوا رسیدیم. موتور را جایی پارک کردیم و به قدم زدن در روستا پرداختیم. چهقدر سوت و کور بود و پر از آرامش و البته این سکوت و آرامش گاهی دلگیر میشد. نیم ساعتی در روستا قدم زدیم و تصمیم گرفتیم که برگردیم.
به بالای سرم نگاهی انداختم و باور نمیکردم تا بالای آن کوه باید برویم. سربالایی تندی بود و خوشبختانه جاده بهتر از جادههای قبل بود و با درجهی سختی نسبتا کمتری به بالا رسیدیم. در راه برگشت حرف زیادی برای گفتن نداشتیم و سکوتی بین ما حکمفرما بود که من سکوت را شکستم.
-تامی نام روستای Tavan را شنیدهای؟
-آره همین نزدیکیهاست.
-بریم اونجا رو هم ببینیم؟
به اولین دو راهی که رسیدیم تامی به سمت تابلوی روستای Tavan پیچید! نام این روستا را قبلا شنیده بودم و به عنوان یک روستای توریستی شناخته میشد. جالب اینجا بود که بعد از دو راهی و در مسیرِ این روستای توریستی، زنانِ بومیِ زیادی را میدیدم که لباس محلی پوشیدهاند. اما حالا دیگر برایم شگفتی و جذابیت خیلی زیادی نداشت. گرسنه بودیم و تصمیم گرفتیم پیش از روستاگردی، در یک رستوران غذایی بخوریم و کمی استراحت کنیم. به گمانم تنها غذاخوریِ روستا بود و کمی مطابق سلیقهی توریستها. هم تاب داشت هم ننو و هم یک پلِ معلق! البته بازدید از پل معلق فقط در صورت سفارش غذا امکانپذیر بود و در غیر اینصورت باید جداگانه مبلغی پرداخت میکردیم.
تامی غذایش را سفارش داد و من از زنِ سرآشپز خواستم که دو غذا را با هم ترکیب کند. یک نوع سوپ بود. خواستم گوشت خوک و سبزیجات هم اضافه کند و مبلغی اضافهتر پرداخت کردم. یک میز زیر نور آفتاب انتخاب کردیم و نشستیم. از آنجایی که نشسته بودیم بخشی از روستا پیدا بود و به نظر میرسید روستایی سرسبز و زیبا باشد. غذا را در آرامش خوردیم و بازدید از پل معلق را گذاشتیم برای برگشت از روستاگردی.
برای رفتن به روستا، راه و جادهی اصلی را انتخاب نکردیم. ترجیح دادیم از میان مزارع پشت رستوران که زمینهای کشاورزی بود عبور کنیم. نمیدانم چرا همیشه راههای سخت و غیرمعمول را انتخاب میکنم. از میان گل و لای زمینها گذشتیم و از تپهای خودمان را به سختی بالا کشیدیم. دقیقا از میانِ باغِ یک عمارت سر در آوردیم! زنهای بومی آنجا نشسته بودند که با دیدن ما تعجب کردند. به گمانم شوکه شده بودند که این دو نفر ناگهان از کجا سر در آوردهاند. البته چشمهای من بیشتر از زنانی بومی گرد شده بود. آنهم از دیدن عمارتی که ما اکنون در کنارش ایستاده بودیم. اتاقهای این عمارت تمام شیشه و بسیار بزرگ بود. شبیه فیلمها. در میانِ این باغ و در مقابلِ هر اتاق شیشهای یک بشکهی چوبی هم قرار داشت.
زنهای بومی به زبان ویتنامی با تامی کمی حرف زدند و تامی برای من ترجمه کرد.
-میخوای حموم بری؟
-حموم؟ الان؟ چرا آخه؟
-اینجا که میبینی یک هتل معروف هست. این بشکهها هم حموم مخصوص این منطقه هستند. البته اینا مال هتل هستن ولی چون هنوز تمام اتاقها پر نشده میتونی از یکیشون استفاده کنی. از این مدل حمومها توی ویتنام فقط توی ساپا پیدا میشه.
تصور اینکه یک شب در این هتل و در یکی از سوییتهای تمام شیشهای اقامت داشته باشم و هنگام غروب، وقتی که هوا به اندازهی کافی سرد شد بروم درون این بشکهها با آب گرمِ گرم، مرا به وجد میآورد. اما الان بدون وسیله و لباس و با وقت کم، لذت کافی ندارد. با فکر اینکه شاید روزی برگردم و در این هتل اقامت کنم، از آنجا دور شدیم و به روستاگردی پرداختیم.
مطابق انتظارم زنهای بومی همهجا بودند و با صنایع دستی سراغ توریستها میآمدند و برای فروش وسایلشان التماس میکردند. من هم که خریدی نداشتم و بعد از کمی پیادهروی روی پل معلق سوار موتور شدیم و به سمت شهر حرکت کردیم. راه برگشت طولانی به نظر نمیرسید. هم سرپایینی بود، هم من به جاده عادت کرده بودم، و هم اینکه انتظار رسیدن به مقصدی خاص را نداشتم و زمان برایم عادی گذشت. فکر کنم ساعت پنج عصر بود که به ساپا و مقابل هتل رسیدیم. واقعا نمیدانستم چگونه از تامی تشکر کنم. برای وقتی که برای من گذاشت. تنها توانستم به ایران دعوتش کنم و به او قول دهم که کل ایران را نشانش دهم.
قبل از اینکه وارد هتل شوم فکری به سرم زد. من میخواستم امشب در هتل بمانم و فردا صبح زود به هانوی بروم. خب چه بهتر اگر میتوانستم امشب به هانوی برگردم. هم اینکه پول یک شب اقامتم کمتر میشد و هم اینکه فردا نصف روز هدر نمیرفت و تمام روز را در هانوی میگذراندم.
از هتل آدرس دفتری را پرسیدم که بتوانم بلیط اتوبوس تهیه کنم. نشانیِ کوچهی کناری هتل را داد. کوچه شلوغ بود و عدهای در حال برپا کردن چادرهای سفید و چیدن میز و صندلی و تزئینات بودند. کاملا مشخص بود مراسم عروسی در راه است و جالب بود تا به امروز در ویتنام هرچه مراسم عروسی دیده بودم در طول روز بود و این شهر اولین جایی بود که مراسم را شب برگزار میکردند. به دنبال نشانی گشتم و در نهایت در انتهای یک پاساژ، اتاق کوچکی را دیدم که مربوط به یک شرکت اتوبوسرانی بود. از شانس خوب من همان شب ساعت ده یک اتوبوس به هانوی میرفت. از راننده خواستم یک صندلی در طبقهی پایین و همان ردیفهای جلو برایم نگه دارد. روی بلیط شماره صندلی را نوشت و به دستم داد و گفت یک ربع مانده به حرکت همینجا باشم.
به هتل برگشتم و گفتم میخواهم یک شب اقامتم را در این هتل کنسل کنم و به هانوی برگردم. قرار شد با کم کردن مبلغی ناچیز، پول یک شب را به من برگردانند. مشکل اینجا بود که پول خرد نداشتند و نمیتوانستند کارهای تسویه را انجام دهند. این امرِ مهم یعنی تبدیل پول در این وقت از روز یا بهتر بگویم شب، به خود من سپرده شد. من هم با یک صد دلاری در دست از این هتل به آن هتل، از این مغازه به آن مغازه، از این رستوران به آن رستوران دنبال پول خرد گشتم تا در نهایت بعد از یک ساعت و نیم گشتن، در یک هتل پول را خرد کردم تا بتوانم کارهای تسویه اتاق را انجام دهم.
بماند که آن صبحانههای مزخرف را هشت دلار حساب کرده بودند و وقتی گفتم من تنها توانستم یک قهوه بخورم، هزینهی آن را نصف کردند و بابت صبحانه روی هم رفته چهار دلار بیشتر پرداخت نکردم. البته این را هم بگویم که اشتباه از من بود و موقع رزرو به این نکته دقت نکرده بودم که اتاق را بدون صبحانه رزرو کردهام. وگرنه محال بود در آن هتل صبحانه بخورم. به اتاق برگشتم. وسایل را جمع کردم، بعد از کمی استراحت برای آخرین بار به میدان رفتم تا سراغ بازارچهی محلی بروم.
شام را در همان رستوران روز اول خوردم. اینبار در طبقهی بالا نشستم و از آن بالا به میدان، کلیسا، زنهای بومی با آن لباسهای متفاوتشان، هتلِ تامی و … نگاه کردم. بعد هم تا نزدیکِ ساعت 9 در شهر قدم زدم. هنگامی که به هتل برمیگشتم روی تراسِ یک رستوران در طبقهی بالا، همان همسفر ایرانیام را دیدم که سه روز پیش در اتوبوس با هم بودیم! فرصت خداحافظی پیش نیامد و از راه دور در دلم خداحافظی کردم.
قبل از ساعت ده به کوچهی کناری هتل رفتم تا سوار اتوبوس شوم. مشخص بود مراسم عروسی تمام شده است و فقط رد و نشانی از بادکنکهای ترکیده و ربانهای رنگی بر روی زمین باقی مانده بود. کوچه پر بود از توریستهایی که در انتظار اتوبوس ایستاده بودند. اتوبوس هم بود اما خبری از راننده نبود! نیم ساعتی معطل شدیم و من هم از فرصت استفاده کردم و به هتل هانوی ایمیل زدم که من صبح خیلی زود میرسم و مطمئن شدم که درب را برای من باز میکنند. راننده که رسید اول مردم بومی سوار شدند و بعد توریستها. با کمال تعجب دیدم صندلی من را یک نفر دیگر گرفته است و با مهربانی و با نشان دادن بلیط اشاره کردم که جای من است. زن از جای من بلند نشد و با صدای بلند چیزهایی گفت و راننده را صدا زد. راننده هم گفت اشتباهی پیش آمده و در ردیفهای آخر یک صندلی نشانم داد و گفت آنجا بنشین. هرچه گفتم من تاکید کردهام ردیفهای آخر حالم بد میشود، زیر بار نرفت و گفت اگر نمیخواهی سوار نشو. عجب! چه مهماننواز هستید شما! در نهایت مجبور شدم چند صندلی مانده به آخر بخوابم و خب خیلی هم مهم نبود. نهایتش حالم بد میشد. فقط پنج شش ساعت بود. البته کیفیت صندلی و بهطور کل اتوبوس همانند دفعات قبل نبود. چرم روی صندلیها پاره بود و دستشویی و یخچال هم نداشت.
دم دمای صبح که چه عرض کنم، ساعت حدود چهار بود که به هانوی رسیدیم. کمک راننده اعلام کرد که میتوانیم تا روشن شدن هوا در اتوبوس بمانیم. چه کار جالبی و این واقعا خبر خوبی بود. هم اینکه مجبور نبودم آن وقت صبح پیاده تا هتل بروم و هم اینکه کارمندان هتل را از خواب ناز بیدار نمیکردم. تا ساعت شش خوابیدم و بعد به سمت هتل رفتم.
اتاق آماده نبود و باید تا ظهر صبر میکردم. وسایل را گوشهای گذاشتم، داروهایم را به مسئول پذیرش سپردم و میخواستم از هتل بیرون بروم که گفت میتوانی کمی صبر کنی و صبحانه را در هتل بخوری. چه خوش شانس بودم امروز. چی بهتر از یک صبحانهی خوشمزه و البته رایگان. خوشمزهترین صبحانهی این سفر را من در این هتل ارزانقیمت و کم ستاره خوردم. پنکیک شکلاتیاش حرف نداشت اما امروز میخواستم سوپ Pho را امتحان کنم که طی این مدت هیچ هتلی نداشت. همانند بسیاری از غذاهای ویتنام آبکی بود و جا نیفتاده. البته طعم دار و خوشمزه. رشتههای بلند و ضخیم نودل برنج به همراه تکههای مرغ و یک نوع سبزی که خیلی درشت خرد شده بود.
سوپش حرف نداشت و من در روز آخر سفر فهمیدم پیش از این چه غذای خوشمزهای را از دست دادهام و البته خوشحال شدم که در نهایت آن را امتحان کردم. این همان سوپی است که هر صبح زنان بومی بساط پخت و پزش را گوشهای از خیابان و پیادهرو پهن میکنند.
از هتل بیرون زدم. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. کش و قوسی به بدنم دادم، چند نفس عمیق کشیدم و از خنکای دلچسب صبحگاهی لذت بردم. بیهوا در شهر قدم زدم. چهقدر دلم برای هانوی تنگ شده بود. تا به حال این شهر را این همه خلوت ندیده بودم. شهر در سکوت بود و هر از گاهی خش خش جاروی پیرزنی توجهم را جلب میکردم. آن صبح، بالا آمدن خورشید را در هانوی را دیدم و تا ظهر در خیابانها قدم زدم.
دوباره به خیابان قطاری رفتم. به یاد ماریت روی لبههای ریل راه رفتم و با دیدنِ رختهای آویزان روی بند دیوار یک خانه، یاد شعر فروغ افتادم. دوباره به داخل خانهها سرک کشیدم و اینبار زنی با موی پیچیده پای گاز غذا میپخت. پس زنهای هانوی هم موی پیچیده و احتمالا دلبری کردن برای یار را دوست دارند.
به پیراشکی فروشی محبوبم سر زدم و خودم را مهمان نوع شکلاتیاش کردم. سپس به یکی از دفاتر توریستی رفتم تا برای فردا صبح یک تاکسی به مقصد فرودگاه رزرو کنم. چندین و چند بار به مسئول دفتر تاکید کردم من هیچ پول اضافهای پرداخت نمیکنم و به زبان ویتنامی و انگلیسی روی رسید یادداشت کند که کل پول دریافت شد و داستانِ ماریت را هم تعریف کردم و او مرا مطمئن کرد که هرگز چنین اتفاقی نمیافتد.
از روز اول سفر برادرم سفارش کرده بود برایش چیپ پوکر بخرم. برای خرید باید به منطقهای خارج از این محله میرفتم. بعد از کمی جستجو در اینترنت مغازهای پیدا کردم و برای رفتن به آنجا به کمک مسئول پذیرش در هتل یک موتور از نرمافزار Grab گرفتم. این چندمین باری بود که من در این کشور سوار موتور میشدم. الان دیگر ترسی نداشتم. از هجوم موتورها از چند سو نمیترسیدم و اتفاقا موتورسواری را دوست داشتم. دیدن محلههای دیگر این شهر هم میتوانست جالب باشد. جایی که دیگر خبری از هیچ توریستی نیست. زندگی واقعی جریان دارد و دقیقا همینگونه بود. در محلهای که نیم ساعت با محلهی خودمان فاصله داشت همه چیز جور دیگری بود. چهقدر من این جریان واقعی زندگی را دوست دارم.
به دنبال ساختمان شمارهی 618 میگشتم. اما چنین شمارهای وجود نداشت. یک شماره قبلتر و یک شماره بعدتر بود ولی 618 نه! همان نزدیکی یک کوچهی باریک و تاریک بود. لابد دیگر تا به حال فهمیدهاید من به درون هر کوچهی باریکی سرک میکشم! اینبار هم! انتهای کوچه فقط یکی دو ساختمان بود. داخل شدم و چند دختر که به نظر میرسید تا به حال توریست ندیدهاند متعجب من را نگاه کردند و بعد از نشان دادنِ نام و آدرس مغازه، یکی از آنها من را به دنبال خودش کشاند. دقیقا چسبیده به این ساختمان، یک خانه بود. دخترک زنگ خانه را زد و از من خداحافظی کرد.
انتظار یک مغازه را داشتم اما مغازهای در کار نبود. پیرزنی سپید موی در را باز کرد. مردد بودم! احتمالا آدرس را اشتباه آمدهام. نشانیِ روی نقشه را نشانش دادم. مرا به داخل دعوت کرد. پیرزن انگلیسی را نسبتا روان صحبت میکرد. چند دقیقهای مرا تنها گذاشت و بعد با چند کیف برگشت. خب هر آنچه که من میخواستم را با خودش آورده بود. چند مدل مختلف هم آورده بود! من هم فرصت خواستم تا با برادرم تماس بگیرم و مشورت کنم. خلاصه که نیم ساعتی زمان برد تا خریدم را انجام دادم و از خانه خارج شدم! تجربهی جالبی بود. خب تا پیش از این هرگز فکرش را نمیکردم در ویتنام به خانهی یک پیرزن بروم و از او چیپ پوکر بخرم.
به هتل برگشتم و اتاق را تحویل گرفتم. بعد از کمی استراحت باز هم برای شهرگردی و خرید یک سوغاتی برای موزهی کوچکی که در خانه دارم، از هتل بیرون رفتم. ناهار را همان حوالی خوردم، یک مجسمهی کوچک و یک جفت چپ استیک خریدم و بعد روی نیمکتی کنار دریاچه نشستم.
چند نوجوان ویتنامی کنار من نشستند و شروع به صحبت کردند. باز هم همان سوالات تکراری در مورد ایران و آمریکا و امنیت و غیره. من هم دست و پا شکسته جوابهایی ناشیانه میدادم. در همین حین یک زن و شوهر به همراه فرزندشان که همان حوالی بودند، موبایلش را به سمت یکی از این نوجوانها گرفت و خواست یک عکس خانوادگی از آنها بگیرد. پسرک عکسی گرفت و گوشی را به دست خانم جوان داد. زن عکس را نگاه کرد، لبخندی تحویل پسرک داد و با یک زبان آشنا گفت: «خاک بر سرت با این عکس گرفتنت!» دلم هری فرو ریخت. قلبم به درد آمد. درست است که پسرک متوجه حرف آن زنِ جوان نشد اما دلم میخواست از پسرک عذرخواهی کنم و بابت عکس تاری که گرفته است تشکر کنم. آن عکس میتوانست یک یادگاری از پسرکی ویتنامی باشد و قطعا اگر من بودم آن عکس را بیش از این حرفها دوست میداشتم. از کار و حرف هموطنم تعجب نکردم! دوست داشتم انتظارش را نداشته باشم ولی داشتم! مگر همین دو هفته پیش دقیقا آنسوی خیابان و مقابل دریاچه تعداد زیادی از هموطنانم مرا متعجب نکرده بودند؟
نیم ساعت بعد از جایم بلند شدم و کنار دریاچه قدم زدم، با خودم بلند بلند آواز میخواندم که با صدای یک هموطن به خودم آمدم. مرد را به سرعت شناختم. همسر همان خانم جوان بود. چند دقیقهای حرف زدیم. از همان سوالهای تکراری که وقتی یک هموطن را میبینیم بینمان رد و بدل شد و کمی بعد خانم جوان به همراه دختر کوچکشان نیز سر رسیدند. خانم جوان گفت همان موقع که روی نیمکت تو را دیدم حدس زدم که ایرانی باشی. این حرف بیشتر مرا متعجب کرد! خواستم خداحافظی کنم و به راهم ادامه دهم که مرد گفت با ما قدم بزن. ما هم تا انتهای دریاچه میرویم. میخواهم بستنی مهمانت کنم. دعوتش را پذیرفتم. یک ماهی بود که در سفر بودند. اول هند رفته و از آنجا به ویتنام آمده بودند و الان در یکی از خیابانهای خیلی خوب هانوی خانهای اجاره کرده و فعلا تصمیمی برای برگشت به ایران نداشتند. برادر این آقا به همراه زن و فرزندش و پدر و مادرِ دختر هم به ویتنام آمده بودند! همه ویزای توریستی داشتند و هیچ کدام هم قصد برگشتن به ایران نداشتند. میگفت بهخاطر مشکلاتی که با خانواده داریم از ایران فراری هستیم. البته این حرفشان کمی عجیب بود. خب مگر خانوادههایشان همراهشان نبود؟ دیگر از که فراری هستند؟
به انتهای دریاچه که رسیدیم خواستم خداحافظی کنم که اصرار کردند کمی بیشتر بمانم و گفتند ما میخواهیم شیرینی بخریم. مشابه این شیرینی را در هیچ جای دیگر نخوردهایم و خلاصه آنقدر از مزهی شیرینی تعریف کردند که من هم همراهشان شدم. از محلهی تاریخی دور شدیم و به یک پاساژ رفتیم. عجب خیابان و پاساژ لوکسی بود. فکر نمیکردم هانوی چنین جایی هم داشته باشد. شیرینی فروشی بسته بود و گفتند به شعبهی دیگرش سر میزنیم. کمی در پاساژ قدم زدیم و آن زن و شوهر عطرهای گرانقیمت خریدند و من را بیشتر متعجب کردند.
از پاساژ که خارج شدیم، دیگر خیلی جدی خداحافظی کردم. آخر میخواستم برای آخرین بار به رستورانی در همان خیابان محبوبم بروم. تا نیمه شب در آن خیابان پرسه زدم و به هتل برگشتم. کمی موبایل بازی کردم و در نهایت ساعت گوشی را برای پنج صبح تنظیم کردم تا به پرواز ساعت نه برسم. خودم را در تشک گرم و نرم تخت فرو بردم بدون اینکه ذرهای از فردا صبحی ترسناک و دلهره آور خبر داشته باشم.
خیلی زودتر از زنگ موبایل از خواب بیدار شدم. کمی در فضای مجازی چرخیدم تا ساعت 5:30 شود و به لابی بروم. قرارم با تاکسی ساعت 5:30 بود. به لابی رفتم و منتظر تاکسی نشستم. مسئول پذیرش گفت شما تاکسی خبر کردهاید؟ گفتم بله. گفت راننده از یک ساعت بیرون از هتل پیش منتظر شما نشسته است. پرسیدم پس چرا به من اطلاع ندادید؟ گفت هم اینکه از ما تاکسی نگرفته بودید هم اینکه باید دیشب به ما اطلاع میدادید تا به محض آمدن تاکسی خبرتان کنیم. حرفش جالب و عجیب بود. علیرغم اینکه راننده شمارهی اتاقم را به پذیرش گفته بود، اما اینقدر زحمت نکشیدند که مرا خبر کنند.
اما از کار تاکسی هم تعجب کردم. چرا اینهمه زود آمده بود؟ داخل کوچه به دنبال راننده گشتم و فهمیدم پای بساط صبحانهی یک زن در حال خوردن سوپ است. اشاره کردم عجله نکند. هنوز زیاد وقت داریم.
خلاصه در حال رفتن به فرودگاه بودیم که مدام تکرار میکرد من یک ساعت معطل شدهام. من هم مدام جواب میدادم خب نباید زود میآمدید. سوال کرد پروازت چه ساعتیست؟ گفتم 9 و هنوز هم زیاد وقت داریم. گفت میرسیم نگران نباش و البته من نگران نبودم. اما مدام از آینه من را نگاه میکرد، از مسیرهای میانبر میرفت و تلاش میکرد تا از ماشینها سبقت بگیرد و هر چند دقیقه یکبار مرا مطمئن میکرد که به موقع میرسیم.
اشارهای به ساعت ماشین کرد و گفت تا ده دقیقه دیگر شما را به فرودگاه میرسانم. قول میدهم. گفتم دوست عزیز ساعت ماشینت خراب است. اینقدر نگران پرواز من نباش.
به فرودگاه که رسیدیم از ماشین پایین آمد و گفت باید مبلغ بیشتری به من پرداخت کنی. من یک ساعت مقابل هتل معطل ماندهام. گفتم باز هم حرف خودت را میزنی. خب برای چه زودتر آمدی؟ ساعت موبایلش را نشانم داد که به من ثابت کند زود نیامده و من خیلی تاخیر داشتهام. ساعت مچیاش هم حدود یک ساعت و نیم جلو بود و 8:15 را نشان میداد. یاد رانندهی ماریت افتادم. گفتم لابد کلکی در کار است. بار من را هم تحویل نمیداد و درخواست ده دلار اضافه کرد. چند پلیس همان حوالی بودند که آنها را صدا زدم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. قبض پرداخت پول و اطلاعاتی که روی قبض بود را نشان دادم و گفتم قرار ما ساعت 5:30 بود که ایشان کمی زود آمدهاند و حالا پول اضافه میخواهد. پلیس به ساعت موبایلش نگاهی انداخت و گفت راننده درست میگوید. ساعت پلیس هم همان عدد را نشان میداد. گفتم اشتباه میکنید و ساعتهایتان خراب است. به ساعت بزرگی که بیرون از فرودگاه آویزان بود نگاه کردم، آنهم همان عدد را نشان میداد. گیج و مبهوت بودم. جلوی چند مرد را گرفتم و ساعت را از آنها هم پرسیدم. همان بود! همان هشت لعنتی! چشمهایم سیاهی رفت، گیج شدم، چند ثانیهای صداها را نمیشنیدم. آخ امان از بی حواسی من! دیشب تنظیماتِ ساعت موبایلم را دست زدهام و خدا میداند موبایل لعنتیام ساعت 7 به وقت کدام کشور را نشان میدهد!
شاهکاری دیگر خلق کرده بودم، پول خرد نداشتم و یک صد دلاری از کیفم درآوردم و مقابل راننده گرفتم و گفتم هرچهقدر میخواهی بردار. فقط کیف داروها و بار من را بده که احتمالا تا الان از پرواز جا ماندهام! راننده، پلیسها و آن چند مرد متوجه صورت برافروخته و حال خراب من شدند. راننده به شماره موبایل روی قبض زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد و آن زن، همان که روز قبل ازش قول گرفته بودم پول بیشتری ازم طلب نکنند، این مبلغ اضافه بابت تاخیر را به من بخشید و راننده صد دلاری را برگرداند و من دوان دوان وارد فرودگاه شدم.
خودم را به کانتر قطر رساندم. مرد جوانی منتظر من ایستاده بود و خارج از نوبت تمام گیتها و صفها را رد کردیم و مدام تلاش میکرد مرا آرام کند. به گیت خروج رسیدم. هنوز گیت باز نشده بود و تمام مسافران ایستاده بودند. خیالم راحت شد اما پاهایم سست بود و توان ایستادن نداشتم. دوست داشتم مرد جوان را بغل کنم و ازش تشکر کنم. اما به یک تشکر خشک و خالی بسنده کردم. خدا میداند تا زمانی که بار را در کابین جا دادم و روی صندلی نشستم و هواپیما بلند شد، هنوز باور نمیکردم که به پرواز رسیدهام.
پایان سفر من اینجا نبود و در دوحهی قطر ادامه پیدا کرد. اما برای من هیچ سفری تمام نمیشود.
ویتنام با تمام داستانهای تلخ و شیرینش بدجور به جانم نشست. گوشهای از روح و قلبم را لابه لای دستههای گل، روی دوچرخهی یک زن و ذرهای از آن را درونِ سبد چوبیِ یک پیرزن لابه لای بادمجان و سبزی و بساط پخت و پز جا گذاشتم.
شاید روزی برگشتم و پل Bien را تا انتها رفتم و غروب هانوی را از روی رود قرمز تماشا کردم و باز هم شربت لوتوس و سوپ فو خوردم. شاید اینبار در صف چند متری مقبره هوشیمین ایستادم و شاید روزی با یک لباس سفید داخل کوچههای تنگ و باریک هویآن، پایین آن آبشار سرخ و صورتی یک عکس یادگاری گرفتم.
شاید هم روزی برگشتم و ماهیگیر را پیدا کردم!
کسی چه میداند!
مردِ ماهیگیر پر بود از دریا، دستانش نیز پر ز گره
…
…
…
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
نوا جمشیدی – بهار 1397