از شوقِ صبحانهی هتل، صبح زود بیدار شدم. با ماریت به رستوران رفتیم. خوشبختانه میز خودمان خالی بود و دوباره همان گوشهی دنج را انتخاب کردیم و در حین خوردن صبحانه در مورد برنامهی امروز صحبت کردیم.
پیش از این خاطرات خوبی از تجربهی سفر با تور، علی الخصوص گشتهای شهری نشنیده بودم و خودم هم تجربهای نداشتم. قبل از سفر تصمیم داشتیم هر روز طبق برنامهی خودمان پیش برویم و اصلا به همراهی با تور یا گروه فکر نکردیم. برنامهی نادر برای امروز، بازدید از مقبرهی حضرت شمس و مولانا، طاووس بابا و آتش باز ولی بود. اطلاعات زیادی از دو مکان آخر نداشتم و بدم نمیآمد بازدیدی از این دو داشته باشم. در نهایت با ماریت تصمیم گرفتیم امروز را با نادر و سایرین باشیم. دوستانی که در گروهمان بودند، خونگرم و صمیمی بودند و این گشت شهری میتوانست تجربهی جدیدی باشد. شاید دیدگاه من را نسبت به تورهای گروهی عوض میکرد.
همگی ساعت ده در لابی هتل بودیم اما نادر با کمی تاخیر آمد. ساعت حدود یازده و نیم به مقبرهی حضرت شمس رسیدیم. جوانی از اهالی قونیه، همان حوالی منتظر ما ایستاده بود. بنا شد کل روز را با ما بماند و در کنار نادر، به عنوان راهنما، اطلاعاتی در اختیارمان قرار دهد. همان گوشه و کنار ایستادیم و برایمان کمی حرف زد. از حضرت شمس گفت. از اینکه برای مردم قونیه «شمس تبریزی» دوستِ خدا و نیز یکی از اولیاهاست.
زندگی شمس تبریزی، در پردهای از ابـهام پوشیده است. برای اینکه او با تمام عالم و آدم فرق دارد. شمس، روح بیقراری بود که در پی یافتن کسی از جنس خویش ترک خانه و کاشانه کرد و مدام در سفر بود تا جایی که به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او می گوید: «کسی میخواستم از جنس خود، که او را قبله سازم و روی بدو آورم، که از خود ملول شده بودم.».
شمس با دیدن مولانا، آن کسی را که میخواست یافته بود و حالا میتوانست هر آنچه در دل داشت و دیگران از فهمش عاجز بودند را با او در میان بگذارد. همانطور که پیش از این در باب چهارم اشاره شد، زندگی مولانا بعد از دیدارِ شمس تبریزی، تغییر کرده بود.
درس و وعظ را کنار گذاشته، اهل سماع و شاعری شده بود. برای مردم قونیه و پیروان مولانا تغییر احوال او و رابطهاش با شمس تحمل ناکردنی بود. به خشم آمدند، شوریدند و کینه ورزیدند. شمس رنجیده خاطر گشت. راه خویش گرفت و برفت! قونیه را ترک کرد و مولوی دچار اندوه و ملالی بیکران شد. به دنبال او گشت و سرانجام دریافت که به دمشق سفر کرده است. برایش غزلهای لطیف می سرود و روانه دمشق می کرد تا سرانجام دل شمس پرنده نرم شد. سلطان ولد، فرزند مولانا روانهی دمشق شد و در رکاب حضرت شمس به قونیه بازگشتند. مولانا غرق در شور و شادی و سماع شد.
شادی مولانا دیری نپایید. باز مردم قونیه و مریدان به خشم آمدند و بدگویی از شمس را آغاز کردند. مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند. فقیهان و عوام قونیه شوریدند. رنجها و آزارهای زیادی به شمس رسید و او با همه عشق و علاقهای که به صحبت با مولانا داشت، تصمیم به ترک قونیه گرفت. آنجا را رها کرد و سفر در پیش گرفت.
مولانا بیتاب بود. دو سال در طلب شمس بود و دو بار به دمشق سفر کرد اما نشانی از او نیافت. شمس تبریزی به سلطان ولد گفته بود و چند بار این سخن را تکرار کرده که این بار بعد از ناپدید شده به جایی خواهد رفت که کسی نشانی از او نیابد.
خواهم این بار آنچنان رفتن / که نداند کســـی کجــــایم من
همه گردند در طلب عاجـز / ندهد کس نشــــان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار / کس نیـــابد ز گـــــرد من آثــار
قلبم مچاله شد. انگار این رابطهی عاشقانه را از نزدیک دیده و حالا عزیزی را گم کرده بودم. بسیار مشتاق بودم تا بدانم سرنوشت شمس بعد از ترک همیشگی مولانا چگونه رقم خورد. آیا به اندازهی مولانا آزرده و ملول بود؟ از طرفی برای رفتن به داخل مقبره آرام و قرار نداشتم. صحبتهای مرد جوان بیآنکه از عاقبت شمس بعد از ترک مولانا بگوید، تمام شد و داخل مقبره رفتیم.
مقبره فقط یک یک اتاق ساده و بی آلایش بود؛ دقیقا همانند خودش. مهجور و دور افتاده. قلبم بیش از بیش مچاله شد. گریه امان نمیداد. چند دقیقه قبرش را نگاه کردم که با پارچهی زیبایی تزئین شده بود. اما بیش از همان چند دقیقه تاب نیاوردم و از مقبره خارج شدم. هوای سرد و خنک که به صورتم خورد، کمی حالم جا آمد و اما الان که این متن را مینویسم حالی مشابه همان لحظه را دارم.
غیبت شمس تبریزی در باورها و کتابهای مردم ترکیه، اینگونه شکل گرفته است که او در قونیه کشته و یا اینکه در یک لحظه غیب شده است. در کتابی نیز آمده که شمس توسط پسر مولانا به قتل رسیده و سرش انداخته شده در چاهی که زیر این قبر قرار دارد. حتی یک پروفسور ترک نیز اذعان داشته که خودش به درون چاه رفته و استخوانهای او را دیده است. اما مرد جوان معتقد بود هیچ فیلم یا مدرک مستندی دال بر این قضیه وجود ندارد. چندین شهر در دنیا به مزار حضرت شمس و محل دفن ایشان نسبت داده شده است. «قونیه» و شهر «نیده» در ترکیه، شهری در پاکستان و «خوی» در ایران.
در یک روایت تاریخی و مکتوب آمده که سلطان سلیمان بعد از حمله و فتح ایران، همراه با افسرانش در خوی توقف میکند تا به مزار حضرت شمس تبریزی برود. این یک سند محکم است برای این که حضرت شمس بعد از ترک قونیه مستقیم یا غیر مستقیم به خوی رفته و مزار اصلی ایشان در خوی میباشد.
بازدید سایر همسفران نیز تمام شد و بیرون آمدند. برایم عجیب نبود که آنها هم مثل من حالشان تغییر کرده است، چرا که در این روزها به دیدنِ این حالِ عجیب عادت کردهام.
در راه رسیدن به مقصد بعدی یعنی مقبرهی حضرت مولانا، تعدادی از جاذبههای شهر را از داخل اتوبوس دیدیم که نادر و راهنمای جوان در مورد هر کدام از آنها توضیح مختصری دادند. مسجد علاالدین بزرگترین مسجد قونیه، مدرسهی کاراتای، تپه علاالدین (تپهای که ییلاق سلطان علاالدین بوده و زمانی قلعهی قونیه هم در همان بالا قرار داشته)، میدان قلیچ (قلج) ارسلان، کلیسای ساخت فرانسویها، مدرسه صنایع، مسجد شرفالدین و بازارچههای قدیمی قونیه (همانها که دیروز دیده بودیم) از جمله جاذبههایی بود که در آن مسیر دیدیم.
توقف و بازدید از آنها جزو برنامههای امروز نبود اما همه مشتاق بودند محلی را ببینند که شمس و مولانا برای اولین بار همدیگر را ملاقات کردهاند. بنابراین نادر از راننده خواست از مسیر دیگری برود تا آن جا را نشان دهد. با توجه به روایات، تحقیقات و بررسیهای صورت گرفته آن مکان نشانهگذاری شده و درست در همان نقطه یک تندیس ساختهاند.
به مقبره مولانا رسیدیم، داخل رفتیم و گوشهای ایستادیم. جمعیت آنقدر زیاد بود که به سختی میشد از میان آنها عبور کرد. به پیشنهاد نادر همان گوشه و کنار ایستادیم و راهنمای جوان کمی صحبت کرد و سپس هر شخص جداگانه به بازدید از مقبره پرداخت. قرار من و ماریت هم چهل و پنج دقیقهی دیگر مقابل آبنما بود.
باز هم جایی که دوستش میداشتم! اما داخل آنقدر شلوغ بود که قدم برداشتن و حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود. گوشهای نشستم و از دیدن آدمهای عجیب و حالهای غریب لذت بردم. عجیبتر این بود که نزدیک مولانا بودم و اما هنوز در فکر شمس. در فکر اینکه گوشهای دیگر از این شهر، تنها و غریب است. این چهل و پنج دقیقه هم مثل برق و باد گذشت و سر موعد ماریت را پیدا کردم و با سایر همسفران به سمت اتوبوس رفتیم.
مقصد بعد بازدید از مزار یک حکیم هندی و از نور چشمیهای مولانا به نام «طاووس بابا» بود. برای رسیدن به آن منطقهی ییلاقی از مسیری سرسبز، زیبا و خوش آب و هوا عبور کردیم و حدود نیم ساعت طول کشید تا به آنجا رسیدیم. یک اتاق بسیار ساده و بدون هیچگونه تزئینات خاصی که ظاهرا روزگاری محل سکونت او بوده است. یک نیمکت هم کنار این اتاق قرار داشت که روی آن نمک ریخته بودند و مردم از آن میچشیدند و یا با خود میبردند و به نمک خانهی خودشان اضافه میکردند تا برکتش زیاد شود.
راهنمای جوان روایتی از طاووس بابا تعریف کرد. نادر گفت چند روز پیش مترجم یک راهنمای دیگر بوده که روایتش کاملا با این داستان فرق میکرد!
روایتی میگوید طاووس بابا بسیار زیبا نی مینواخته و روایت دیگری میگوید که ساز رباب را! در یکی آمده که مولانا شیفتهی نواختن این حکیم هندی بود. هر روز برای شنیدن صدای ساز، با پای پیاده به محل سکونت نوازنده یعنی همین مزار میآمده و بدون اینکه او متوجه حضورش شود به صدای ساز او گوش میسپرده است. یکی از آن روزها صدای ساز قطع میشود. مولانا و همراهانش داخل خانه میروند و طاووس بابا را میبینند که فوت کرده است.
اما در روایت دیگری آمده که هیچکس طاووس بابا را از نزدیک ندیده و حتی نمیدانند که زن است یا مرد! فقط این را میدانند که همیشه صدای ساز رباب از بالای این تپه همه جا به گوش میرسیده. روزی مولانا عاشق صدای رباب میشود و یارانش برای پیدا کردن نوازنده به داخل خانه میروند. اما کسی را در اتاق نمییابند؛ به جز یک رباب شکسته و تعداد زیادی پر طاووس؛ و اصلا دلیل انتخاب نام طاووس بابا همین پرهای طاووس بوده است.
با خودم فکر میکردم اگر فقط یک روایت وجود داشت شاید ماجرا کمی جذابتر میشد و حتی دلم میخواست خودم را مجسم کنم که بالای یک تپه نشستهام و به صدای ساز رباب گوش میسپرم اما به خاطر تفاوت زمین تا آسمان این دو روایت، جذابیت ماجرا برایم از بین رفت. تازه بدتر هم شد. آنهم زمانی که نادر گفت این مکان، قدمت تاریخی ندارد. قبری هم در اینجا نیست. ظاهرا این اتاق ساده که همان سادگیاش نظرم را جلب کرده بود به تازگی ساخته شده و حتی مقبره هم نمادین بود. حقیقتش مرا یاد امامزادههایی انداخت که در ایران وجود دارند.
بیخیال شنیدن ادامهی روایتهای بیپایان شدم و با ماریت از سرسبزی باغهای اطراف لذت بردیم و خودمان را سرگرمِ عکاسی کردیم. نمیتوان منکر این شد که این منطقه از شهر بسیار خوش آب و هوا و زیباست. بعد از حدودِ نیم ساعت راهی مقصد بعد یعنی مقبرهی «آتشباز ولی» شدیم.
یک ساختمان شش گوشهی آجری با گنبد مخروطی شکل که محل دفن آشپز درگاه مولاناست. مدفن اصلی در زیرزمین این ساختمان قرار دارد اما یک قبر به صورت نمادین در طبقات بالایی ساخته شده است. با دیدن مقبرهی آتشباز ولی، چند دقیقه به حال و هوای اول سفرنامه سفر کردم. آنجا که باب اول یعنی هجرت شروع شده بود. او یکی از همراهانِ خانوادهی مولانا، زمان هجرت از بلخ بود. همراه با آن کاروان از بلخ به بغداد، از کوفه به حجاز و به عنوان مقصد آخر وارد قونیه و گلستان رز شده بود. برایم خوشایند بود که با یکی از همراهان آن کاروان بیشتر آشنا شوم.
مردم قونیه او را یکی از اولیای خدا میدانند و معتقدند او کراماتی داشته است. راهنمای جوان گفت: «ما کرامت را کار خارق العادهای میدانیم که یک درجه بالاتر از معجزه است.»
این روزها هرکجا که رفتیم روایتی شنیدیم و آتشباز ولی هم روایت عجیبی داشت. میگویند روزی هیزمهای مطبخ تمام میشود و او نزد حضرت مولانا میرود و چاره میجوید. مولانا که با او بزرگ شده و زندگی کرده بود به شوخی میگوید: «هیزمها تمام شده، پاهایت که هست. آنها را به جای هیزم استفاده کن!» آتشباز ولی این حرف را به عنوان یک دستور برداشت میکند و میگوید امر، امرِ شماست. پاهایش را در آتشِ زیرِ اجاق فرو میبرد و … قطعا ادامهی داستان را خودتان حدس میزنید. ماجرایی شبیه حضرت ابراهیم و آن آتشی که گلستان میشود و آن کرامتی که پیشتر حرفش را زدم، رخ میدهد!
تعدادی از همسفران وارد اتاقِ کوچکی شدند که قبر نمادین آنجا قرار داشت. من هم به گرفتنِ یک عکس از همان بیرون بسنده کردم. راستش را بخواهید بعد از دیدار حضرت مولانا و شمس شوقی برای دیدن مقبرههای دیگر نداشتم. دلم میخواست فقط به دیدار آن دو بروم.
بازدید از این مقبره هم تمام شد و به سمت آخرین مقصد یعنی مرکز خرید «کنت پلازا» راه افتادیم. قصد خرید نداشتم و برای من گشتن در مراکز خرید یک عذاب است. اما تمام همسفران مشتاق بودند به آنجا بروند و نادر گفت نمیتواند وسط اتوبان و بین مسیر مرا پیاده کند. به ناچار باید تا مرکز خرید با آنها میرفتم و از آنجا به هتل برمیگشتم. در نهایت با ماریت تصمیم گرفتیم برای خوردن ناهار به کنت پلازا برویم و بعد خودمان دو نفر با تاکسی به هتل برگردیم.
البته ناگفته نماند خوردنِ ناهار، بازدید از یک نمایشگاه عکس که در مرکز خرید دایر بود و دیدنِ چند مغازه زمان برد و همزمان با سایر همسفران کارمان تمام شد و همگی با هم به هتل برگشتیم. البته یک اعتراف هم میکنم. در لحظات آخر و در حال خروج از کنت پلازا من و ماریت هر دو عاشق یک جفت کفش شدیم که پشتِ ویترین یک مغازه خودنمایی میکردند و در نهایت هر دو با یک جفت کفش شبیه به هم از مغازه خارج شدیم!
ساعت حدود پنج عصر بود که به هتل رسیدیم و این پایان گشت شهری ما با نادر بود و البته که پایان روز و شب ما نبود. من و ماریت بیشتر از نیم ساعت نتوانستیم در اتاق دوام بیاوریم. این روزها ما شبیه به هیچ موجودی روی این کره خاکی نبودیم. نه خواب داشتیم و نه استراحت درست و حسابی. انگار علاوه بر روح، بدنمان هم از این وضع راضی بود.
از صبح امروز، گروههایی که برای اطلاع رسانی از مراسمهای قونیه در تلگرام تشکیل شده بودند، خبر از برگزاری کنسرت استاد «شهرام ناظری» در یکی از سالنهای شهر میدادند. این پیام دست به دست چرخید و شنیدم که اجرا ساعت 9 شب است و البته میدانستم که این هنرمند عزیز همراه با گروهشان هر سال به قونیه میآیند و سالهای قبل هم چنین مراسمی داشتهاند. همچنین در یک سفرنامه خواندم که سال گذشته در مقبرهی اصلی مولانا قطعاتی نواختهاند و آوازی سر دادهاند.
خلاصه خودمان را به ونهای رایگان هتل رسانده و به میدانِ مولانا رفتیم. خیلی دوست داشتیم سراغ خانهی شماره 25 برویم. همان خانه که زمانی بابا علی بزرگِ آنجا بود و پاتوق دراویش شهر. آنقدر که همسفران ما از این خانه و مراسمهایش تعریف کرده بودند که دل توی دلم نبود تا به آنجا برسم. شب قبل که نادر ما را نزدیک میدان پیاده کرد از دور خانه را به ما نشان داد ولی خیلی دقیق نمیدانستیم کجا قرار دارد. در نهایت پرسان پرسان خانه را پیدا کردیم.
در باز بود و از حیاط رد شدیم و به یک راهرو رسیدیم. سمتِ چپ، اتاقی بسیار کوچک قرار داشت که مملو از جمعیت بود و حتی یک جا برای نشستن نبود. روبهرو اتاق بزرگتری بود که فقط چند نفر آنجا نشسته و تقریبا خالی بود. این دو اتاق با یک پنجرهی نه چندان بزرگ به هم راه داشتند و میشد آن اتاق کوچکتر را دید. من و ماریت لبِ همان پنجره نشستیم. هوای خانه کمی گرم بود، همچنین تاریک و دلگیر.
کم کم مردم از راه رسیدند و جمعیت این اتاق هم زیاد شد. حالا دیگر گرما هم بیشتر شده بود. کمی بعد چراغها خاموش شد و از اتاق کوچک صدای قرآن آمد. حالا دلگیرتر هم شده بود. دقایقی گذشت و اتفاق خیلی خاصی نیفتاد. همچنان همه با هم نیمخیز شده بودند و با نوایی بسیار حزنانگیز آیاتی از قرآن میخواندند. گرم بودن هوا، دلگیر بودن خانه، جمعیت زیاد، رفت و آمد بیش از حد و آن نوای غمانگیز، کمی کلافهام کرده بود. به ماریت گفتم من بیرون منتظر میمانم و تو تا هروقت که دوست داری اینجا بمان. انگار از شنیدن این حرف خوشحال شد و زودتر من از خانه بیرون رفت!
وارد حیاط که شدم هوای سرد و خنکی به صورتم خورد و چقدر لذتبخش بود این خنکای هوا. حال و هوای این خانهای که از سالها قبل وصفش را شنیده بودیم چندان حالمان را خوش نکرده بود. در حیاط با یک بچهی گربه دوست داشتنی کمی بازی کردیم و با ماریت بیتابانه به سمت خانهی محبوبمان رفتیم. «خانهی شمارهی پنج»
به میدان که رسیدیم یک نفس عمیق کشیدم و هرچه حال و هوای خوب بود یکجا به روح و جانم وارد شد. باز هم همان پیرمرد ریشسفید مهربان را دیدیم که همان حوالی میچرخید. یک سیاه چادر هم شبیه چادرهای عشایری در گوشهای از میدان نصب شده بود. به راهمان ادامه دادیم و به کوچهی کناری هتل بالیک چیلار رفتیم.
سر کوچه یک مغازهی صنایع دستی وجود دارد که آن ساعت از شب باز بود. به دنبال کلاههای معروفِ قونیه و دراویش، کل مغازه را زیر و رو کردیم اما آن کلاه محبوب یافت نشد. چند نفر از دراویشی که شبهای قبل در خانه ساز میزدند هم آنجا بودند و من از دیدنشان خوشحال شدم. چرا که حدس زدم مقصد آنها هم خانهی شماره پنج است.
باز هم خانهای که دوستش میداشتیم. از آن راهروها و اتاقهای آشنا عبور کردیم و به آن هالی که عاشقش بودیم رسیدیم. جمعیت نسبتا زیاد بود. خودمان را گوشهای جای دادیم و باز هم همان خاطرات دوست داشتنیِ قبل تکرار شد. اما هر دفعه برای من جدید بود و هر بار من به دنیای دیگری میرفتم. هر بار بودن در این مکان برایم تازگی داشت. هر بار شنیدن صدای ساز و نوایِ اهالی خانه روحم را بیش از پیش تازه میکرد. در این خانه من نوای همیشگی نبودم و این نوای جدید را بیشتر دوست میداشتم.
کنار من مرد میانسالی نشسته بود و داستانی برایم تعریف کرد. «سالها پیش یک خانوادهی فرانسوی به قونیه میآیند و عاشق این شهر میشوند. پس ازسالیان سال زندگی در این شهر، خانهشان را وقف میکنند تا پس از مرگشان تبدیل شود به مکانی که عاشقان حضرت مولانا آنجا دور هم جمع میشوند. درست متوجه شدید. آن خانه، شمارهی پنج نام دارد. هر آنچه که در این خانه قرار دارد توسط مردم اهدا شده و اکنون کلیدش دست یک درویش است و به کمک مردم عادی اداره میشود.»
تمام افرادی که شب قبل مشغول انجام کاری بودند، داوطلبانه به این خانه میآیند و امور روزمرهی خانه را انجام میدهند. حتی به وقت مهمانداری، مثل این شبهای که گذشت و شبهای پیش رو.
مراسم استاد شهرام ناظری ساعت 9 یا 10 شب در یک سالن به نام «عزیزیه» برگزار میشد. یکی دو نفر از همسفران ایرانی که در این خانه بودند برای رسیدن به مراسم زودتر از موعد خارج شدند. من و ماریت تصمیمِ قطعی برای دیدن کنسرت نداشتیم. اما ساعت حدود 9:30 بود که ماریت پیشنهاد داد به محل برگزاری مراسم برویم و اگر درها باز باشد سری هم به آنجا بزنیم. در این روزها کارمان همین بود. خانهگرد، خیابانگرد، کوچه گرد و شبگرد شده بودیم.
از رهگذران سراغ هتل عزیزیه را گرفتیم. تا جایی که شنیده بودم این هتل فاصلهی چندانی با خانهی شماره پنج نداشت، اما هرچه گشتیم چنین هتلی را پیدا نکردیم. به یک ساختمان خیلی بزرگ رسیدیم که بیشباهت به سالن کنسرت نبود ولی نشانی از مراسم به چشم نمیخورد و حتی یک آدم هم آنجا حضور نداشت. در اوج ناامیدی در کوچه پس کوچههای اطراف قدم میزدیم. خیلی وقت پیش هوا تاریک شده و همه جا تعطیل بود و حتی پرنده در خیابان پر نمیزد اما در انتهای کوچهای تاریک، در یک آرایشگاه مردانه، پسر نوجوانی در حال جارو زدن بود. آدرس را پرسیدیم و او ترجیح داد به جای اینکه کروکی بکشد خودش ما را به مقصد برساند.
کرکره را پایین کشید و ما به دنبالش در کوچه پس کوچههای باریک و قدیمیِ محله راه افتادیم. به گمانم فقط ما سه نفر در خیابان بودیم! بعد از پانزده دقیقه به یک ساختمان دو طبقهی کوچک رسیدیم که تابلوی زرد رنگ چشمکزنی داشت و نام هتل عزیزیه روی آن روشن و خاموش میشد. یک مرد جوان هم دم در ایستاده و به خیالش که ما اتاق میخواهیم. نگاهم بین ماریت، مرد جوان و هتل خیلی کوچکی که به سختی چند اتاق داشت چرخید و با ماریت زدیم زیر خنده.
این هتل نیز نامش عزیزیه بود ولی هتل مورد نظر ما نبود. به ماریت گفتم تقدیر نمیخواهد ما به مراسم برسیم، رضایت بده که به خانهی خودمان، آن بهشت کوچک، برگردیم.
در حال برگشتن به میدان و رفتن به خانهی شمارهی پنج بودیم که صدای آشنایی آمد. چند جوان را دیدیم که فارسی صحبت میکردند. آنها هم مثل ما به دنبال سالن عزیزیه میگشتند با این تفاوت که اینترنت داشتند و راه را بلد بودند. ما هم به دنبالشان راه افتادیم و بعد از چند دقیقه به همان ساختمان بزرگی رسیدیم که نیم ساعت قبل آنجا بودیم و حتی یک نفر هم حضور نداشت. ظاهرا درب اصلی این ساختمان در یک خیابان دیگر بود و ما آن را ندیده بودیم! همین سمت خیابان ایستادیم و جمعیت را نگاه کردیم. تا چشم کار میکرد صف بود و مقابلِ درب ورود هم سیل عظیم ایرانیهایی که تلاش میکردند از سر و کول هم بالا بروند بلکه بتوانند وارد شوند. ظاهرا ظرفیت سالن هم پر شده و کسی اجازهی ورود نداشت. حتی فکر رفتن به آن طرف خیابان را هم نکردیم و از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم.
پیش از اینکه به خانهی شماره پنج برویم سری به میدان مولانا زدیم. این روزها مقصد ما هرکجا که باشد، مسیرمان را کج میکنیم و اول به این میدان سر میزنیم. کمی وسط میدان نشستیم و با ماریت به ماجرای هتل عزیزیهی کوچک خندیدیم. چند نفر را دیدیم که به همان سیاه چادر گوشهی میدان رفت و آمد میکنند. ما هم سریع خودمان را به چادر رساندیم که مبادا برنامهای را از دست بدهیم.
آنجا یک جمع کوچک دوستانه از ایرانیهایی بود که دورهم نشسته و چند نفر هم ساز میزدند. گروه آقای خجندی را که دیدم هیجان زده شدم. هنوز صدای دلنشین ساز و نوای ایشان از روز قبل در گوشم بود و آنچنان در جان و روحم نفوذ کرده بود که آرزو میکردم دوباره همان را اجرا کنند. چند بار از اطرافیان سوال کردم تا مطمئن شوم خودشان هستند. یکی از افراد گروه شنید و گفت بله خودمان هستیم! با آقای خجندی و آن مرد که جوابم را داده بود، سلام و احوالپرسی کردم و سپس ابراز احساسات! داخل چادر کمی گرم بود و به پیشنهاد ایشان به بیرون از چادر رفتیم و در هوای آزاد صحبت کردیم. خلاصه که لا به لای حرفهایمان یک دوست مشترک خانوادگی هم پیدا کردیم و من از این بابت بسیار خوشحال شدم.
ساعت حدود ده و نیم بود. ذره ذره آن جمع کوچک هم از چادر بیرون آمدند و آقای خجندی به ما پیشنهاد داد اگر برنامهی دیگری نداریم همراه با ایشان به سالن اجتماعت هتل برویم. آنجا یک برنامهی دورهمی کوچک برگزار میشد. همه با هم به سمت هتلی که گفته بود راه افتادیم. من و ماریت به سالن اجتماعات رفتیم و بنا بر این شد که آقای خجندی و گروهشان هم به سالن بیایند. آنجا یک مرد جوان بسیار خوش صحبت در حال سخنرانی برای جمع بود. بسیار زیبا حرف میزد و همه مشتاقانه گوش میدادند. من و ماریت یک ساعتی نشستیم و اما خبری از اجرای موسیقی نشد.
حرفهای سخنران که استاد معروفی بودند و نیز نویسندهی چندین کتاب ،تمام نشد و کاملا مشخص بود هنوز هم ادامه دارد. حرفهای ایشان بسیار دلنشین بودند اما اعتراف میکنم این چیزی نبود که من در آن لحظه و حتی آن روزها احتیاج داشتم. اصلا ذهنم پذیرای این سخنرانی نبود. شاید برای من بهترین زمان شنیدن آن صحبتها پیش از سفر به قونیه بود و یا حتی بعد از آن.
ذهن من این چند روز درگیر یک حس و حال عجیب و نیز هیجانی غریب و البته خوب و خوش بود. هیجان همراه با آرامشی که هیچجوره قابل وصف نیست. بی می و باده مست بودم و ترجیح میدادم از این مستی خارج نشوم.
یک نیمنگاه به صورت و چشمان خستهی ماریت کافی بود تا بفهمم او هم مثل من زیاد حوصلهی اینجا ماندن را ندارد و با یک اشاره از جا جست و بیرون زدیم. این یک ساعت آقای خجندی را ندیدم و فرصت خداحافظی پیش نیامد و گفتم بعدا که به هتل رسیدم برای ایشان پیام میفرستم و عذرخواهی میکنم. البته اعتراف میکنم خوشحال شدم موقع بیرون رفتن ایشان را ندیدم. حقیقتش کمی خجالت میکشیدم از اینکه منتظر اجرایشان نمانده بودم.
شب از نیمه گذشته بود و شهر خلوت بود و سوت و کور. روبروی هتل، یک ایستگاه تاکسی بود و از شانس خوب ما یک راننده هم منتظر مسافر ایستاده و ما آن مسافران خوشبخت بودیم. انگار در شهر فقط من و ماریت بودیم و راننده. در راه به اسمی که میخواستم برای این روز بگذارم فکر میکردم. بدون شک زین پس، این روز را با نام «شمس پرنده» یاد خواهم کرد.
امروز هم با همان شور و شوق روزهای قبل از خواب بیدار شدم. باز هم همان میز دنج کنار پنجره و صبحانهای دلچسب. برنامهی نادر و تعدادی از همسفران بازدید از شهر کاپادوکیا بود. نام کاپادوکیا همراه با بالن و بالنسواری گره خورده است و اما این فصل برای بالنسواری مناسب نبود. از آنجایی که تصمیم داشتم، روزی روزگاری به آنجا سفر کنم بنابراین تمایلی برای بازدید فشرده از کاپادوکیا نداشتم و تصمیم گرفتیم به گردشی نیمروزه در روستای Sille برویم. ساعت 10:30 از هتل بیرون زدیم. البته پیش از خروج کمی اطلاعات و راهنمایی از اهالی هتل گرفتیم.
با اتوبوسی که ایستگاهش دقیقا مقابل هتل قرار داشت به یک ایستگاه دیگر رفتیم و از آنجا به فاصهی ده دقیقه پیادهروی به یک ایستگاه کوچک رسیدیم که مخصوص مینیبوس و ماشینهای محلی برای رفتن به حومه و روستاهای اطراف بود.
این ایستگاهِ کوچک اواسط یک خیابانِ زیبا قرار داشت و چند پیرمرد هم در آن نشسته بودند. خنکای هوا، آسمانِ آبی و تکههای درشت ابرهای پنبهای، خورشیدی که در حال بالا آمدن بود، سایههای کشیدهی روی زمینِ باران خورده، همه و همه حالم را خوبتر میکرد.
خواستیم در آن خیابان هم یک عکس یادگاری بگیریم. ماریت در حال ژست گرفتن بود و من عکس میگرفتم که یک مینیبوس وارد ایستگاه شد و پیرمردها سوار شدند و تا ما به خودمان آمدیم حرکت کرد. مینیبوس را از دست دادیم. البته خیلی هم مطمئن نبودیم مقصدش روستای Sille بود یا نه اما این فرصت را از دست داده بودیم که از راننده سوال کنیم مینیبوس این روستا چه ساعتی حرکت میکند. اطلاعاتِ حرکت ماشینها به زبانِ ترکی روی یک برگه در ایستگاه چسبانده شده بود و ما هم که چیزی از زبان ترکی نمیدانستیم حدس زدیم ماشین بعدی نیم ساعت دیگر میرسد.
بعد از مشورت تصمیم گرفتیم برای اینکه روزمان را ازدست ندهیم، با تاکسی به روستا برویم. همان حوالی یک ایستگاه تاکسی پیدا کردیم و با کلی چانه زدن کمی تخفیف گرفتیم و در نهایت با مبلغ 25 لیر برای دو نفر به آن روستا رفتیم. فاصله زیاد نبود و بعد از حدود نیم ساعت به مقصد رسیدیم. البته روز بعد از دوستان شنیدم که آنها مبلغ 70 لیر برای رفت و برگشت به روستا پرداخت کردهاند.
همان ابتدای روستا، مردم بومی بساط فروش خوراکیهای محلی و صنایع دستی پهن کرده بودند. بوی بلال و بلوط مرا از خود بی خود کرد و از یک پیرمرد، کمی بلوط کباب شده و داغ خریدم. چشمم به یک رود زیبا افتاد که از وسط روستا رد میشد. سمت چپ این رود یک کوه قرار داشت و سمت راست هم تپهای که خانههای روستا روی آن ساخته شده بود. در حاشیهی این رود هم درست برِ خیابانِ سنگفرش شدهای پر بود از کافههای دلنشین. کافههایی که میز و صندلیهایشان را هم در جوار رودخانه و هم در مقابل کافهها چیده بودند.
کافههای دنج، مردمِ بومی، سنگ فرشِ خیابان، بوی بلوطها از داخلِ پاکتِ کاغذی، رود پر آب و خنکای هوا، به طرز عجیبی دلچسب بود.
در حاشیهی رود کمی قدم زدیم و از یک کوچهی باریک به سمت خانههای روستا رفتیم. بیآنکه مقصد مشخصی داشته باشیم خودمان را به دل کوچههای شیب دار و پر پیچ سپردیم. باید گوشه گوشهی این روستا را کشف میکردیم. به هر کوچهای که قدم گذاشتیم کافهی دنجی دیدیم با صاحبانی که لبخندِ گرمی تحویلمان میدادند و این در کنارِ خنکایِ هوا، قلبم را گرم میکرد. کافهای را نشان کردیم و قرار گذاشتیم پیش از برگشتن به قونیه خودمان را به یک چایِ دبش دعوت کنیم.
از روی میز یک کافه نقشهی کاغذی روستا که جاذبههای توریستی روی آن مشخص شده بود را برداشتم. بیشتر شبیه نقشهی گنجی بود که خلاقانه نقاشی شده بود. به آن سوی رود رفتیم و طبق نقشه در جادهی خاکی که در دامنهی کوه کشیده شده بود به سمت کلیسای روستا حرکت کردیم.
در این جاده قدم میزدیم و ماریت از خاطراتِ خیلی قدیمیاش برایم حرف میزد. خاطراتی که رنگ و بوی متفاوتی داشت و از جنس حرفهای کلیشهای این روزها نبود. لابهلای صحبتهایش هر از گاهی نیم نگاهی به نقشه میانداختیم ولی هرچه که سر راهمان میدیدیم هیچ شباهتی به نقاشیهای داخل نقشه نداشت. باز به صحبتهای ماریت برمیگشتیم و به ادامهی مسیر میپرداختیم.
هیچ وقت فکرش را نمیکردم ماریت از یک دورهی مهمِ زندگیاش در جادهای دورافتاده آنهم در یکی از روستاهای قونیه با من حرف بزند! حقیقتا ماریت تا به امروز بهترین همسفرِ من بوده است.
شاید پیش از رسیدن به کلیسای روستا بهترین فرصت باشد تا خیلی کوتاه از آشنایی و دوستی خودم با ماریت برایتان بگویم.
هیچ وقت فراموش نمیکنم اولین لحظهای که چند سال پیش او را در فرودگاه دهلیِ هندوستان دیدم. یک دختر ایرانی ظریف و زیبا با چشمانی کشیده، موهایی بلند و خرمایی که پشت سرش بسته بود. مهمتر از همه یک چمدان مربع شکل داشت که سنگینیاش را از راه دور هم به راحتی حس میکردم و عجیبتر از ظاهرِ چمدان، محتویاتش بود. هیتر، ماهیتابه، قهوهجوش، سشوار، کوکو سبزی و هرچیز دیگری که بردنش به یک هتل چهار ستاره عجیب باشد! در طول سفر هند، من و همسفرم، ماریت و همسفرش، چهارتایی با هم بودیم و لحظات بینظیری را تجربه کردیم.
هر روز که از سفر هند میگذشت بیشتر مطمئن میشدم که ماریت دختری است از جنس خودم. مثل من پر از انرژی بود، مثل من عاشق کشفِ جاهای جدید و متفاوت بود، مثل من هیجان و نیز شیطنت را دوست داشت و از تجربههای جدید و متفاوت هیچ باک نداشت. آن چند روز هیچکس و هیچچیز نتوانست مانع ما شود و ما به کشف عجایب هندوستان پرداختیم. سفر هند که تمام شد بعد از آن من و ماریت چند بار همدیگر را دیدیم ولی برای سفرهای بعدی باز همسفر شدیم. این رابطه و دوستی به همین شکل ادامه پیدا کرده است.
با هم که همسفر میشویم آنقدر غرق میشویم در لذتِ کشفِ جایی که هستیم و کسب تجربههای جدید که فرصتی برای صحبتهایی از جنسِ دخترانهی امروزی نیست. برای همین قدم زدن در این جادهی خاکی در روستای Sille کمی متفاوتتر بود.
نیم ساعتی گذشته بود و ما از مرکز روستا دور شده بودیم و همچنان دنبال کلیسا میگشتیم. به ماریت گفتم بهتر است مسیرمان را عوض کنیم و در جهت مخالف حرکت کنیم. همان مسیر آمده را برگشتیم و بالاخره بدون کمک این نقشهی گنج توانستیم آنجا را پیدا کنیم. یک کلیسای کوچک که رنگ غالب دیوارهایش طلایی و فیروزهای است و منقوش به نقاشیهای بسیار زیبا.
از یک پنجره نور مایل و خفیفی به درون میتابید، سایهها را کشیدهتر کرده بود و فضا را عرفانیتر. حدود نیم ساعت به بازدید از این کلیسای کوچک پرداختیم و از دیدن نقاشیهای زیبا و حال و هوای خوب کلیسا لذت بردیم.
از کلیسا خارج شدیم و به نیت نشستن در یک کافه به آنسوی رود رفتیم و از همان کوچههای شیبدارِ آشنا وارد روستا شدیم. همانطور که پیشتر گفتم، این کوچهها پر بود از کافههای دنج و دوست داشتنی که مورد توجه توریستها قرار گرفته بودند و اما ما به کافهای رفتیم که پاتوقِ مردانِ بومیِ روستا بود. روی نیمکتهای چوبی که بیرون از کافه قرار داشتند، نشستیم. دقیقا پشت سر ما تعدادی از پیرمردان روستا نشسته بودند، چای میخوردند و بازی میکردند. لبخندی حاکی از رضایت روی چهرهی صاحب کافه نقش بست. به گمانم خوشحال شده بود از اینکه دو توریست جوان از بین اینهمه کافه، کافهی او را انتخاب کرده بودند.
دو استکان چای قرمز خوشرنگ برایمان آورد. کمر باریک استکان را بین دستانم گرفتم، چند دقیقهای چشمانم را بستم و صورتم را رو به آسمان بالا آوردم. حالا خورشید به میانهی آسمان رسیده بود و پرتوی گرمش به جانم میخورد، صورتم را نوازش میداد و مرا غرق در حس خوب میکرد.
بعد از اینکه چای داغ را نوشیدیم، خستگی را از تن به در کردیم و کمی آرام گرفتیم. سپس از صاحب کافه تشکر کردیم و به سمت ابتدای روستا همان جایی که از تاکسی پیاده شده بودیم راه افتادیم. وقتش بود که به قونیهی عزیزم برگردیم.
هیچ تاکسیای آنجا نبود و البته من دلم نمیخواست مجددا پول تاکسی بدهم. اینهم از آن لحظاتی است که در سفر خسیس میشوم! آنجا پر بود از ماشینهای شخصی که به گردش خانوادگی یا دوستانه آمده بودند. به ماریت پیشنهاد هیچهایک دادم. کاغذی نداشتیم که رویش نام قونیه را بنویسیم بنابراین دست تکان دادم و چند ماشین ایستادند اما مقصد هیچکدام قونیه نبود. یکی به سمت آنکارا میرفت و دیگری کاپادوکیا و …
نیم ساعتی ایستادیم تا یک ماشین پلیس سر رسید. پلیسی پیاده شد و جایش را با پلیس جوانی که همان ابتدای روستا ایستاده بود عوض کرد. پلیس جوان به سمت ماشین رفت و من فکر کردم بد نیست از او هم درخواست کنم که ما را با خودش به قونیه ببرد. اما او گفت قصد برگشتن به قونیه را ندارد و باید برای شیفتش ابتدای جاده بایستد. حیف شد. چقدر دوست داشتم سوار ماشین پلیس بشوم و چقدر هیجانانگیز میشد اگر آن، ماشین پلیس کشور دیگری بود.
در حین صحبت کردن بودیم که یک اتوبوس محلی از دور نمایان شد. پلیس جوان گفت دنبال من بیایید. جلوی اتوبوس را گرفت و به ترکی از راننده خواست ما را به قونیه ببرد و از ما پول نگیرد. دلم میخواست او را بغل کنم و ازش تشکر کنم. نه به خاطر اینکه رایگان سوار اتوبوس شدیم، بلکه بخاطر حس خوبی که مهربانی و احساس مسئولیتش به من داد. اما به یک دست تکان دادن ساده بسنده کردم و سوار اتوبوس شدیم.
ساعت حدود 13:30 بود که به قونیه رسیدیم و جایی خیلی نزدیک به هتل پیاده شدیم. بعد از چند ساعت پیادهروی، استراحت روی تخت گرم و نرم هتل میچسبید. اما اگر خیال میکنید من آرام و قرار داشتم سخت در اشتباهید. بیشتر از یک ساعت دوام نیاوردم و به ماریت گفتم میخواهم به میدان مولانا بروم. میخواستم به دنبال کلاه محبوبم بگردم، به مقبره مولانا سر بزنم و برای موزهی کوچکم در خانه، چند یادگاری بخرم. موزهای که اشیای ارزان قیمتش از گوشه گوشهی دنیا جمعآوری شده اما برای من ازتمام داراییهایم با ارزشتر است.
با یکی از همان ونهای رایگان هتل به میدان مولانا رفتم و کمی آن حوالی قدم زدم. به درون مسجد سلیمیه سرک کشیدم. تعداد زیادی نمازگزار آنجا بودند و این مانع از این شد که به راحتی بتوانم داخل را ببینم.
به سوی مقبره مولانا راه افتادم و پیش از اینکه داخل شوم به قبرستانی که در ضلع جنوبی این خیابان و مقبره قرار داشت رفتم. لابهلای قبرها قدم زدم و نشانی مردگان را خواندم. از این جایی که من قرار داشتم، گنبد فیروزهای جلوهی زیبایی داشت و از لای شاخ و برگ خشک درختان خودنمایی میکرد و از دور به این قبرستان روح میبخشید. حدود نیم ساعت آنجا بودم و بعد تا درست تا دمِ درِ ورودیِ مقبرهی مولانا رفتم. نمیدانم چرا، اما از داخل رفتن پشیمان شدم و به یک عرض ادب از دور بسنده کردم.
سراغِ مغازههای حوالیِ میدان رفتم. چشمم به یک درب کوچک و راه پلهی باریکی افتاد که روی هر پلهاش یک کلاه سوزن دوزی ترکمنستان قرار داشت. رد کلاهها را گرفتم و از پلهها بالا رفتم. وارد یک مغازهی عجیب، متفاوت و دوست داشتنی شدم. شباهتی به مغازههای معمولی نداشت و بیشتر حس خانه و یک جای گرم و صمیمی را به من میداد. از کف تا سقفِ این اتاق پر بود از صنایع دستی که بیشترشان سوزندوزی و کارِ دستِ مردم ترکمنستان بود.
آنجا یک درب بود که این اتاق را به اتاق دیگری وصل میکرد. وارد اتاق کوچکتر شدم. گوشهای از بهشت بود. انتهای اتاق یک پنجرهی چوبی قرار داشت که نمایی فوقالعاده زیبا از میدان، مسجد و مقبره را نشان میداد.
گوشهی اتاق دختر جوانی مشغول درست کردن گردنبند بود و با لبخند گرمش به من خوشامد گفت. کنار میز کارش یک کمد چوبی قرار داشت که پر بود از کلاههای سوزندوزیِ قشنگی که دل من را بدجور برده بودند. اما حقیقتا دوست داشتم این نوع کلاهها را از ترکمنهای ایران بخرم و ترجیح دادم دنبال ِکلاههای سادهای که نمادِ دراویش قونیه است بگردم.
دختر جوان مرا صدا زد و یک گردنبند به گردنم آویزان کرد. گفت: «هدیه است و به مناسبت این روزهای دوست داشتنی این را به تو هدیه میدهم.» این دومین گردنبندی بود که از یک فرد خارجی هدیه میگرفتم. پیش از آن در شهر طنجه در مراکش از یک مردِ مهربان، اصیل و تاریخدان که صاحب یک موزه و گالری بود نیز گردنبندی هدیه گرفته بودم. هر دو هدیه را خیلی زیاد دوست دارم.
بیآنکه خرید کنم از مغازه بیرون آمدم و راهیِ یک مجسمه فروشی شدم. دو مجسمهی کوچک خریدم که دراویشِ در حال سماع را نشان میداد. به مغازهدار نشانیِ کلاهی که دوست داشتم را دادم و سوال کردم از کجا میتوانم چنین چیزی تهیه کنم. آدرس یک مغازه در خیابانِ پشتِ مقبره را داد و من، سرخوش راهیِ آنجا شدم.
راستش را بخواهید این مغازه هم گوشهی دیگری از بهشت بود. طبقهی دوم یک ساختمان قرار داشت. اگرچه به میدان دید نداشت اما نمای خوبی از ضلع شرقی مقبره را نشان میداد. این بهشت کوچک پر بود از انواع کلاههایی که من دوست داشتم. پر از صنایع دستی زیبا که روی آنها کلمهی «هیچ» نوشته شده بود. راستی در گوشهگوشهی این شهر «هیچ» را زیاد میبینید.
این مغازه بیشتر شبیه خانهی دنج، گالری و یا پاتوقی بود برای هنرمندان و هنردوستان. هرکسی که وارد میشد حداقل نیم ساعتی مینشست و با اهالیِ آنجا و یا دیگر مردم صحبت میکرد. من هم نیم ساعتی نشستم و بعد خیلی راضی و خوشحال از اینکه کلاهِ مورد علاقهام را پیدا کرده بودم از مغازه خارج شدم.
به گوشهای از میدان آمدم و برای برگشتن به هتل منتظر اتوبوس ایستادم. اما نیم ساعت گذشت و خبری از هیچ اتوبوسی نشد. جلوی هر تاکسیای را هم که میگرفتم، قیمتی خیلی زیادتر از روزهای دیگر درخواست میکرد. متعجب بودم تا همین دیشب ما نصف این مبلغ را پرداخت میکردیم. گوشهای از میدان یک ایستگاه تاکسی بود و تعداد زیادی راننده هم در انتظار مسافر.
به هر کدام که آدرس را گفتم قیمتهای مشابه هم و خیلی بالا درخواست کردند. کمی از ایستگاه تاکسی فاصله گرفتم و برای تاکسیهای عبوری دست تکان دادم. بالاخره بعد از مدتِ طولانی یک تاکسی ایستاد و قیمتی معقول درخواست کرد. همینکه میخواستم سوار شوم یکی از رانندگان ایستگاه تاکسی خودش را به رانندهی من رساند و شروع کرد صحبت کردن و در نهایت راننده گفت که نمیتواند من را به مقصد برساند.
این اتفاق چند بار تکرار شد و هرچقدر از ایستگاه تاکسی فاصله میگرفتم باز آن مرد پشت سر من میآمد و تاکسیها را از رساندن من به هتل منصرف میکرد. زبان همدیگر را نمیفهمیدیم و من نمیدانستم دردش چیست! متاسفانه هیچ کلمهی ناسزایی به انگلیسی و ترکی نمیدانستم اما توی صورتش نگاه کردم و به زبان فارسی هرچه که توانستم نثارش کردم.
بدون شک از چهرهی برافروخته و لحن تند من متوجه شده بود که دارم بد و بیراه میگویم. مردِ ترکزبانی که کمی فارسی میدانست به من گفت هرساله در این روزها حضور بیسابقهی مسافران ایرانی درآمد خیلی خوبی برای مردم قونیه است و فردا تقریبا تمام مسافران به کشورشان برمیگردند و در این روز آخر میخواهند تمام استفادهشان را بکنند. در نهایت من هم خواهش کردم که حتما به آن راننده بگوید که از نظر من او دزد و فرصت طلب است و آرزو میکنم هیچ زمان مسافر ایرانی به تورش نخورد.
در نهایت پیاده به چند خیابان آنطرفتر رفتم و توانستم تاکسی پیدا کنم و بعد از گذشت یکساعت به هتل رسیدم.
هیجانزده به اتاق رفتم و کلاهم را به ماریت نشان دادم و ازمغازههایی که دیدم صحبت کردم. مطمئن بودم که او هم خوشش میآید و قطعا برای خرید یک کلاه دیگر به آن بهشت کوچک برمیگردیم. از آنجایی که کلاهها سایزبندی و رنگبندیهای متفاوت داشت نمیتوانستم برای ماریت خرید کنم وگرنه قطعا او را به داشتنِ یک کلاهِ نمدی مهمان میکردم.
بعد از کمی استراحت و خوردنِ شام در رستورانِ هتل به حسین پیام دادیم و با هم قرار گذاشتیم به میدان برویم.
امشب آخرین شبِ اقامتمان در قونیه بود و واقعا دوست داشتیم نهایت استفاده را ببریم. من هم که کمتر از بقیه استراحت کرده بودم اصلا خستگی را احساس نمیکردم و آمادگی این را داشتم که تا صبح بیدار بمانم.
راستی این چند شب در هتل کلاس آموزش سماع توسط بابا رضا و همسرش برگزار میشد و تعدادی از همسفرانمان هم در این کلاسها شرکت کرده بودند. امشب آخرین شب بود و تصمیم داشتند ساعت 11 شب مقابل مقبرهی مولانا همه با هم سماع کنند.
با حسین، ماریت و یک خانم دیگر که دم در هتل ایستاده بود یک تاکسی گرفتیم به مقصد میدان مولانا. هوا تاریک شده بود. کمی در میدان قدم زدیم و تصمیم گرفتیم برای آخرین بار به گرمترین و صمیمیترین خانهی روی این کرهی خاکی برویم. باز هم خانهی شمارهی پنج.
خانه کمی خلوت بود و بیشتر افرادی که حضور داشتند ایرانی بودند. گوشهای از خانه را انتخاب کردیم و نشستیم. چهرههای آشنا و ایرانیِ زیادی دیدم. یکی از آنها دانیال بود. دیگری همانکه اولین شب اقامت ما در قونیه همراه با گروه ریتریت و بابا رضا سماع کرده بود و سایرین هم چهرههایشان هر کدام به نحوی آشنا بود.
از نوازندگان ترک هنوز کسی نرسیده بود و دوستان ایرانی ما، خودشان ساز و سماع را شروع کردند. یکی دف میزد و همزمان سماع میکرد. نمیدانم اسمش را میتوان سماع گذاشت یا نه اما میچرخید و دف میزد. چشمم به در بود و منتظرِ بقیهی اهالی خانه. آنها که تمام این شبها حضور داشتند و من خانهی شمارهی پنج را با وجود آنها میشناختم.
بعد از حدود 15 دقیقه ذره ذره اهالیِ ترک زبانِ خانه هم سر رسیدند و انتظار من پایان یافت. باز هم بیشتر چهرهها برایم آشنا بود. جمعیت زیادتر و زیادتر میشد. اما برایم عجیب بود که ایرانیها خانه را ترک کردند. در این شبها تنها ایرانی ثابت خانه ما بودیم.
باز هم خانه همان شور و حالی را گرفت که دلم میخواست و بیصبرانه منتظرش بودم. اینبار مراسم کمی متفاوتتر بود. عدهای ایستادند و تعدادی هم نشستند و اما باز هم ساز و نوا و سماع، باز هم بودن در کنار اهالیِ صاف و سادهی این خانه و این روزگار، و چقدر من این ترکیب را دوست دارم.
چشمانم را بستم و به آن نواهای دلنشین گوش سپردم. کاشکی این ثانیهها پایان نپذیرد. دو ساعتِ لذتبخش، بدون آنکه ذرهای خستهام کند سپری شد. کمی بعد توجه آنها که ردیفهای جلو نشسته بودند به در معطوف شد و حدس زدم شخصی در حال ورود است. با ورودِ استاد شهرام ناظری نوازندهها و سایرین به احترام ایشان از جای برخاستند.
پیرمردی مهربان و ریش سفید که از بزرگان جمع بود و تمام این شبها حضور داشت از استاد خواهش کرد کمی برایمان آواز بخواند. ابتدا استاد نپذیرفت و با اصرار سایرین که در بالای مجلس نشسته بودند قبول کرد کمی بخواند. چند دقیقهای گذشت و استاد شروع نکرد. نگاهی به ماریت و حسین انداختم. آنها هم متعجب بودند که چرا استاد عکسالعملی نشان نمیدهد. چند دقیقهی دیگر گذشت و باز صدای آوازی نیامد! سکوت سنگینی حکمفرما شده بود و اصلا این سکوت را دوست نداشتم.
مردی که همان حوالی نشسته بود و دف مینواخت، با سازش صدای ظریفی درآورد تا شاید استاد شروع کنند و باز این اتفاق نیفتاد. مدت زیادی گذشت تا استاد ناظری شروع به خواندن کرد. آنهم با صدایی آهسته و ضعیف. منتظر بودم کمی اوج بگیرد تا بتوانیم صدای ایشان را بشنویم اما این اتفاق نیفتاد و من که فقط چند ردیف با ایشان فاصله داشتم هیچ صدای واضحی نشنیدم. دو سه دقیقهای چیزی زمزمه کردند و با دست زدنِ آنها که ردیف جلو نشسته بودند متوجه شدم آوازشان تمام شده است.
امشب افراد معروف زیادی در سکوت آمدند و در سکوت رفتند. در هر صورت ایشان هم خیلی زود خانه را ترک کردند و خوشبختانه باز خانه به حال و هوای سابقش برگشت.
دل کندن از این خانه برایم سخت بود. اما تصمیم داشتیم به کافهای برویم که تعریفش را از حسین زیاد شنیده بودیم. کافهای که جنسش شبیه هیچ کافهای نیست. ساعت حدود یازده و نیم بود که با خانهی محبوبم خداحافظی کردم. هنگام خروج از خانه، در حالی که سعی میکردم اشکهایی که از گوشهی چشمم به روی گونههایم میغلتند را از ماریت و حسین پنهان کنم، با خودم عهد کردم روزی روزگاری باز هم به آنجا برگردم.
به میدان رفتیم. غیر از ما سه نفر، چند جوانِ دیگر هم حضور داشتند. روی زمین نشستیم و حرف زدیم. کمی حوالی مسجد قدم زدیم و در نهایت روی یک نیمکت، مقابل دربِ چوبیِ مقبره که رو به میدان باز میشود، آرام گرفتیم. ماریت و حسین از من جدا شدند و همان حوالی به عکاسی مشغول شدند. من هم روی همان نیمکت نشستم.
در حال خودم بود که صدای آوازی آمد. آواز دلنشین زنی که رو به همان درب چوبی ایستاده، دستش را روی در گذاشته بود و آواز میخواند. شهر در سکوت فرو رفته بود و فقط صدای آواز او میآمد. صدایش آنقدر رسا و دلنشین بود که قلبم را به لرزه درآورد. از گوشه گوشهی میدان و خیابان، مردم جمع شدند و بدون ایجاد کوچکترین صدایی، به این نوا گوش سپردند. شنیدن صدای آن زن در میدان مولانا، در یک نیمه شبِ مه آلود، در آن خنکای هوا، زیر نور چراغهای فرو رفته در مه غلیظ و … شبیه صحنهای از یک فیلم بود. چیز دیگری نیاز نبود تا احساس کنم که اکنون یکی از بهترین لحظات زندگیام را سپری میکنم.
آوازش که تمام شد دستش را از روی درب چوبی برداشت و به خودش آمد. رویش را برگرداند و یکه خورد. همین چند لحظه پیش فقط چند نفر همان حوالی بودیم و اکنون یک جمعیت رو به او ایستاده بودند و برایش دست میزدند.
حالا دیگر میدان پر از جمعیت شده بود. ایرانیهایی که این چند شب هر کدام گوشهی دنج خودشان را پیدا کرده بودند و تا توانسته بودند از حال و هوای عرفانیِ این روزها بهره برده بودند.
بابارضا و گروه ریتریت، دختر سبز پوشِ خانهی شمارهی پنج، پیرمرد ریش سفیدِ میدان و یک عالمه چهرهی آشنای دیگر آنجا جمع شده بودند. خیلی زود چند دایرهتشکیل شد. تعداد زیادی از حاضرین وسط میدان سماع میکردند. مهم نبود که لباس سفید سماع ندارند، مهم نبود در کلاسهای سماع شرکت نکردهاند، حتی مهم نبود که طبق اصول سماع میکنند یا نه، مهم این بود که به میدان آمده و به شیوهی خودشان سماع میکردند. علیرغم اینکه بارها و بارها زمین میخوردند اما باز میایستادند و میچرخیدند. مطمئنم همهی آنها در حال غریبی فرو رفته بودند و آن حالشان واقعیِ واقعی بود.
در حلقهی دوم که دورِ سماع کنندهها زده شده بود، تعدادی دستهایشان را به هم داده و دور سماعگرها میچرخیدند و ذکر «الله» میگفتند. درست یادم نیست چه زمانی و چگونه اتفاق افتاد، اما وقتی به خودم آمدم دیدم من هم در زنجیرهی حلقهی دوم قرار دارم. دستهایم در دست افرادی دیگر در این حلقه گره خورده است و همزمان با آنها خم میشوم و ذکر میگویم. اما حلقهی سوم نوازندههای دف بودند که دور ما و سماعگرها میچرخیدند و هر دفعه که پشت سر من میرسیدند صدای سازشان تپش قلبم را تندتر و مرا از خود بیخود میکرد.
دخترِ سبزپوش هم که این شبها همه جا حضور داشت، کنار ایرانیها به شیوهی خودش سماع میکرد. پیرمردِ ریش سفید، پرچمش را تکان میداد و یا علی میگفت. شب عجیبی بود. یکی از بهترین شبهای قونیه بود.
فکر میکنم حدود دو ساعتی گذشته بود که پلیس آمد و خواهش کرد که دیگر مراسم را تمام کنیم. حق هم داشتند. شب از نیمه گذشته بود و ما هنوز سماع میکردیم و ذکر میگفتیم. کم کم جمعیت پراکنده شد. فکر میکنم اکثرا به هتلهایشان برگشتند. اما شب برای من، ماریت و حسین هنوز تمام نشده بود. از طرفی سالها انتظار کشیده بودم که این شب را در قونیه سپری کنم. شب «عُرس» … و قطعا در این شب خواب بر من حرام بود.
چند شب بود که با ماریت تصمیم داشتیم به کافه هیچ برویم. تعریفش را از حسین زیاد شنیده بودیم و اما فرصت نمیشد. تا اینکه امشب قید خواب را زدیم و سه نفری به آنجا رفتیم. در همان حوالیِ میدان، یک کوچهی تنگ و باریک قرار داشت و در انتهای آن یک دربِ چوبیِ خیلی کوچک. آنقدر کوچک که برای رد شدن از آن باید سرمان را خم میکردیم و بالای آن نام Hic «هیچ» حک شده است.
کوچه تاریک بود و فقط جلوی درب کافه با یک فانوس روشن بود. چند نفر جلوی آن ایستاده بودند. پسر جوانی که از اهالیِ کافه هیچ بود، بیرون آمد و اعلام کرد که در کافه مراسمی در حال برگزاری است و فقط افرادی میتوانند وارد شوند که بلیط داشته باشند. از او خواستم اجازه دهد از دستشویی کافه استفاده کنم. داخل رفتم. کافه که چه عرض کنم یک گوشهی دیگری از بهشت بود. این روزها من گوشه گوشهی بهشت را در این شهر دیدهام! یک مرد جوان روی سکوی کوتاهی نشسته بود و باغلاما مینواخت و چه زیبا مینواخت. چند دقیقهای ایستادم و گوش کردم و اما به عهدم وفا کرده و زود بیرون آمدم.
مردِ جوان گفت به زودی این اجرا تمام میشود و برای مراسم بعدی که رایگان است میتوانیم داخل برویم. هوای بیرون کمی سرد بود و او برایمان چای آورد تا گرم شویم. ایستادن بیرون کافه هم لطف دیگری داشت!
نیم ساعتی گذشت تا اجرا تمام شد و داخل رفتیم. حال با خیال راحت میتوانستم از بودن در آن محیط لذت ببرم. کافه «هیچ» در واقع یک اتاق بزرگ بود با سقفِ بلند شیروانی و یک راهپله که ما را به نیم طبقه میرساند. آن بالا میز و نیمکتهای چوبی چیده شده بود. کف اتاق فرش و قالیچه پهن بود و این فضا را گرم و صمیمی میکرد. تعدادی صندلی چوبیِ قدیمی، چند عدد مبل، تشکچه و پشتی نیز آن فضا را متفاوتتر و البته جذابتر میکرد. آن روبرو هم یک سکو قرار داشت که جایگاه نوازندهها بود.
همهی اهالیِ این گوشه از بهشت، مهربان، دوست داشتنی و متفاوت بودند. هم ظاهرشان متفاوت بود و هم از نظر من درونشان. گوشهای از اتاق روی یک تشکچه، پسربچهای خوابیده بود و مادر بسیار جوانش هر از گاهی به او سر میزد. متوجه شدم این دختر چند روزی است که همراه با پسرش مهمانِ این کافه است و هر ساله برای مراسم مولانا به این شهر میآید.
به کمک اهالی کافه، مبل و صندلیها را جابهجا کردیم و خودمان سه نفری روی زمین نشستیم. در همین حین هم گروه موسیقی از راه رسیدند و سازهایشان را برای اجرا آماده کردند. کافه دیگر پر شده بود و جای زیادی برای نشستن نبود. تعدادی از اهالی خانهی شمارهی پنج هم اینجا حضور داشتند و با دیدنشان خندهای روی لبانم نقش بست.
نوازندهها ساز می نواختند و من لذت میبردم. زیاد طول نکشید تا دراویش برای سماع هم آمدند. چهرهی یکی از آنها خیلی آشنا بود و یادم آمد در مراسم اصلیِ در سالن مرکزی او را دیده بودم. باز هم همان نواهای دوست داشتنی. باز هم همان حرکتهای پا که من عاشقش بودم و برای بار دوم این شانس را داشتم که از فاصلهی نزدیک این قدم برداشتنها را ببینم. عجب حالِ خوبی دارد این کافه!
پیشنهاد میکنم در سفر به قونیه دیدنِ کافه «هیچ» و لذتِ بودن در این گوشه از بهشت را از دست ندهید. حوالیِ میدان از هرکه سراغ این کافه را بگیرید کوچهاش را نشانتان میدهند. در نزدیکی خانهی شماره پنج قرار دارد. یک هتل هم با همین نام، دقیقا در ضلع شمالی میدان است و به طرز عجیبی دنج و دوست داشتنی. بدون شک دفعهی دیگر در هتل هیچ اقامت خواهم کرد.
ساعت حدود 2:30 صبح بود. دل کندن از این کافه سخت بود اما واقعا باید به هتل برمیگشتیم. بیرون آمدیم و کمی سر کوچه ایستادیم. تا در آخرین لحظات میدان را ببینیم. میدان، مسجد سلیمیه و مقبرهی مولانا آخرین تصویریست که از شبهای قونیه به ذهنم سپرم. باید یک اسم برای این روز و شب میگذاشتم. «عُرس» بهترین نام برای یکی از بهترین روزها و شبها بود.
صبح زود از خواب بیدار شدیم با این تفاوت که امروز هیجان و خوشحالی روزهای قبل را نداشتم. برای صرف آخرین صبحانه به رستوران هتل رفتیم. اینبار میز دیگری اما کنار همان پنجره را انتخاب کردیم. تصمیم داشتیم برای آخرین بار به مقبرهی مولانا برویم و همچنین ماریت میخواست مشابه کلاه من را بخرد. ساعت 9 به میدان رفتیم. خلوت بود و پرنده پر نمیزد. زمین از بارانِ دیشب خیس بود و آسمان نیمهابری. خورشید از لا به لای ابرهای تیره و گاهی روشن غوغا میکرد.
ابتدا به فروشگاه کلاهفروشی رفتیم و از شانسِ خوبِ ما باز بود. ماریت هم یک کلاه نمدی قرمز دقیقا مشابه کلاه من خرید. بعد از آن هم برای خداحافظی به مقبره مولانا رفتیم.
من و ماریت به همراه چند نفر دیگر مقابل درب اصلی ایستادیم تا راس ساعت 10 در باز شد. سایر افرادی که منتظر بودند در حیاط اصلی ایستادند و ما سریع خودمان را به آرامگاه رساندیم. فقط من و ماریت بودیم و خاندانِ مولانا. ادای احترام کردم و با ماریت گوشهای نشستیم. تمام لحظات خوشی که این چند روز داشتم از جلوی چشمانم رد شد. حقیقتا لحظات و احساسات نابی را این چند روز تجربه کرده بودم و همهاش را مدیون این شهر، شمس و مولانا بودم. آنجا که نشسته بودم به یاد مهجوری شمس افتادم و به خودم قول دادم دفعهی دیگر که به قونیه آمدم اول به مزار او بروم و بعد به اینجا بیایم.
دیگر وقت رفتن بود.
با حضرت مولانا و خاندانش، آن کاروانِ خستهی تازه از راه رسیده، گلستان رز و هر آنچه که در این میدان بود خداحافظی کردم. در راه برگشت به هتل از راه دور برای خانهی شمارهی پنج و کافه هیچ دست تکان دادم.
در مسیر فرودگاه چشمانم را بستم و برای لحظاتی که این روزها زیاد تکرار شد، نتوانستم احساساتم را کنترل کنم و با اشک از قونیهخداحافظی کردم.
اگر به قونیهآمدید به هرکجای این شهر که قدم گذاشتید مرا یاد کنید.
….
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
….
نوا جمشیدی – خزان 96